سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

آفتاب / محسن صلاحی راد


چگونه گویمت مباش؟

تو آفتابی

تمامِ خانه‌ها

     به پیشگاهِ تو دراز می‌کشند

که از دریچه‌های چاک‌دارشان

دمی بتابی...


چگونه گویمت مباش؟




t.me/mohsensalahirad

نوخسروانی / هومن گلهو



ها...! غریوِ های‌های لشکر تیمور !

باز چنگ تنگ‌چشمان و 

سیب‌های سرخ نیشابور.


#هومن_گلهو


@h_golhoo

اژدر / سعید سلطانی طارمی



اژدر،

قامت شکست در برابر کوره

از هفت بند پیکر پولادش

جوبارگان زرد عرق جاری

آن سان که بر سهند 

جوبارگان آب بهاری.

آری

آهن گداز پیر

خمکار پیلتن

اکسیر مردهایی از آنگونه

کز عشق خویش در به در افتادند

و سالیان سال

تنها

در خلوت گداخته شان

معشوقه را به حجله ی دل بردند

آنان

دلدادگان شعله، از آتش گذشتگان

شب را تمام خنجرو خون خوردند

اما

شبدیز رزمشان

هرگز نخفت

در رخوت طویله ی یاس گسسته جان

امید بزمشان

هرگز نمرد در دل امیدوارشان


اژدر

آتشفشان نهفته به جان مردی

همگون کوره های گدازان

همیال قله های سرافراز

استاد در برابر کوره

و آهن تفیده چو آتشمار

غلتید روی صخره ی سندان


از چشم های او

حسی بزرگ

حتی بزرگتر از عشق های ما

چون قامت مشبک صبح مبارزان

                      مغرور و سینه سرخ

                       شاید،

                       یاد هزار مرد از آن¬سان

                       خاموش

                        اما

                      فریاد چون سیاووش

بارید روی من.

انگار گفت:

بنگر!

    منم.

نسل بزرگ عصر تدارک

آماج حمله های هماره

کز راهبند خصم گذشتم

اینک چراغ و راه

خورشید راهبر.


اژدر

عشق آزمود پیر

مردی بهارچشم

بر کاکلش لمیده هزاران گروهه ابر

بر شاربش نشسته شب و شبگیر.

                          5/8/60

دوستان نیما: از مانلی تا آیت بیک/ مهدی عاطف‌راد


نیما یوشیج در شعرهایش با آدمها سر و کار دارد، از آنها، با آنها و برای آنها می‌گوید و سخن می‌سراید، هرجور آدمی، آدمهای جورواجور، آدمهای جور و آدمهای ناجور، از "پای تا سر شکمان" تا گرسنگان بینوایی که نان خشکی هم به سفره ندارند، از بیکارگان غرق در ناز و نعمت تا زحمتکشانی که با عرق جبین و دستهای پینه بسته در تلاشند تا لقمه‌ای نان برای امرار معاش به دست آورند، از "شاد و خندان نشستگان در ساحل" تا آنان که غرق در امواج خروشان دریا هستند و دست و پای دائم می‌زنند تا جانشان را نجات دهند، از کوران و کوردلان و کورباطنان تا بینایان در شهر کوران و روشن‌بینان و بینادلان، از مفتخواران و عیاشان انگل‌صفت و پست‌فطرت تا کارگران و کشاورزان شریف اهل کار و زحمت، همه جور آدمی در شعرهای نیما یوشیج حضور دارند و شاعر از آنان و با آنان حرف زده و سخن سروده است.

در بین این همه آدم جورواجور، گروهی رفیفان و دوستان نیما یوشیج بوده‌اند، این گروه را می‌شود به دو دسته‌ی کلی تقسیم کرد: دسته‌ی اول رفیقان هم‌فکر و هم‌راه نیما که نمونه‌هایی از آنها را می‌شود در شعرهای "گل مهتاب" و "یک نامه به یک زندانی" دید، دسته‌ی دوم زحمتکشان بینوایی چون ماهیگیران، قایقبانان، شب‌پایان، بینجگران، دهقانان، چوپانان، ارابه‌چیان، که مانلی‌ها و الیکاها و آیت‌بیک‌ها از این دسته‌اند.

در این یادداشت کوتاه نگاهی می‌کنم به این گروه از دوستان نیما یوشیج، که بعضی از آنها با نام معرفی شده‌اند، مانند مانلی- الیکا- آیت‌بیک، و بعضی بدون نام و با حرفه‌شان معرفی شده‌اند، مانند آهنگر، قایقبان، ماهیگیر، بینجگر، شب‌پا و ...

 

مانلی ماهیگیبر بینوا و مسکینی‌ست که به امید کسب رزق و روزی ناچیز و صید چند ماهی، در شبی تاریک و هول‌انگیز روانه‌ی دریا شده و در دریای آرام، پیش می‌راند و برای چیره شدن بر ترسش، برای خودش می‌خواند:

 

من همی دانم کان مولامرد

راه می‌برد به دریای گران آن شب نیز

همچنانی که به شبهای دگر

و اندر امید که صیدیش به دام

ناو می‌راند به دریا آرام

آن شب از جمله شبان

یک شب خلوت بود.

 

چهره‌پردازی بودش به ره بالا ماه

از به هم ریخته ابری که به رویش روپوش

باد را بود درنگ

بود دریا خاموش

مرد مسکین و رفیق شب هول

آن زمان کاو به هوای دل حسرت‌زده‌ی خود می‌راند

به ره خلوت دریای تناور می‌خواند:

"آی، رعنا، رعنا!

تن آهو، رعنا!

چشم جادو، رعنا!

آی، رعنا، رعنا!"

[مانلی)

 

الیکا، دوست دیگر نیما، چوپانی جوان و رعناست که در کمانداری همانند نداشته و آشنایانش او را به سبب هنر کمانداری، "شاه‌کمان" می‌خواندند. او کمانداری خبره بوده که تا پیش از آن‌که شبی به اشتباه، به جای شوکا، زنی را هدف تیرش قرار دهد، کاری جز کمانداری نمی‌کرده و حوصله‌ی کاری جز آن را هم نداشته است:

 

الیکا، نادره چوپان جوان و رعنا

در کمانداری مانند نداشت

آشنایانش او را دمخور

به هنر "شاه کمان" می‌خواندند

در همه دهکده از خرد و بزرگ

کس نبود از خورش صیدش بی‌بهر شده

او به صید شوکا

رغبتش بود فراوان اصلا

و به جز این‌که کمانی گیرد

به خیالی، چه خیالی

گوشه‌ای را به نشانی گیرد

هیچش اندر دل، در حوصله‌ی کار نبود.

(پی دارو چوپان)

 

شب‌پا مرد بینوایی‌ست که با تمام بدبختی‌ها و گرفتاریهایش، شبها باید از کشتزارهای برنج (بینج‌ها) مراقبت کند تا خوکهای وحشی و گرازها نیایند و شالیزارها (آیش) را لگدمال نکنند و حاصل کار شالیکاران و بینجگرها  را از بین نبرند:

 

ماه می‌تابد، رود است آرام

بر سر شاخه‌ی "اوجا"، تیرنگ

دم بیاویخته، در خواب فرو رفته، ولی در آیش

کار شب‌پا نه هنوز است تمام.

 

می‌دمد گاه به شاخ

گاه می‌کوبد بر طبل به چوب

و اندر آن تیرگی وخشت‌زا

نه صدایی‌ست به جز این کز اوست

هول غالب، همه چیزی مغلوب

می‌رود دوکی، این هیکل اوست

می‌رمد سایه‌ای، این است گراز

خواب‌آلوده، به چشمان خسته

هردمی با خود می‌گوید باز:

"چه شب موذی و گرمی  و دراز!

تازه مرده‌ست زنم

گرسنه مانده دوتایی بچه‌هام

نیست در کپه‌ی ما مشت برنج

بکنم با چه زبانشان آرام؟"

(کار شب‌پا)

 

آهنگر فرتوت دوست دیگر نیماست که در کارگاه تنگش، کنار کوره، پتک در دست در حال کوبیدن بر آهن و تلاش برای نرم کردن آن است:

 

در درون تنگنا، با کوره‌اش، آهنگر فرتوت

دست او بر پتک

و به فرمان عروقش دست

دائمن فریاد او این است، و این است فریاد تلاش او:

"کی به دست من

آهن من گرم خواهد شد؟

و من او را نرم خواهم دید؟

آهن سرسخت!

قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو، با خیال من یکیتر زندگانی کن."

(آهنگر]

 

آیت‌بیک، ارابه‌چی پیر، رفیق دیگر نیما‌ست- رفیق مشترک او و یکی از رفیقان دیگرش که زندانی‌ست. او – آیت بیک- از شدت خستگی در ارابه‌اش سرش را روی زانویش گذاشته و به خواب رفته است:

 

لیک ارابه‌چی پیری که رفیق من و تست- آیت‌بیک

پس زانویش سر

در ارابه برده‌ست

خوابش از عالم دل‌خسته به در

چون تو می‌دانی او راست چه درد

من نمی‌خواهم حرفی از او

به زبانم آید

(یک نامه به یک زندانی)



کوچه‌های تنگ قلب من/ مهدی عاطف‌راد


کوچه‌های تنگ قلب من بدون رهگذر چه پرکسالتند!

کوچه‌های بسته‌ای که ره به هیچ جا نمی‌برند

و گشوده نیست هیچ

در تمامی مسیرشان دریچه‌ای به سوی شور زندگی

یا دری به سوی روشنایی امید.

 

ذهن خسته‌ی مرا در این سکوت سرد

سایه‌های ترسناک اضطراب احاطه کرده است

اضطراب زجرآوری که از درون مرا

مثل موریانه می‌خورد و پوک می‌کند

اضطراب مزمنی که ریشه‌اش در اتفاقهای شوم زادگاه زجردیده‌ام نهفته است

سرزمین بدترین دروغها و خشکسالهای هولناک

عرصه‌ی همیشه تلخ‌کام مفتضح‌ترین شکستها و باختهای ننگ‌بار

اضطراب کهنه‌ای که عرصه را چنان

تنگ کرده بر دل گرفته‌ام که بارها و بارها

آرزوی مرگ کرده‌ام

اضطراب پر عذاب و محنتی که کرده است خسته‌ام چنان که بارها و بارها

مرده‌ام.

 

ما گلیم بخت خویش را به دست خود سیاه بافتیم

با حماقتی عجیب

با بلاهتی که بهت‌آور است

در قمار زندگی چه ابلهانه باختیم!

آشیان ایده‌آل خویش را چه ناشیانه سست‌پایه ساختیم!

آشیانه‌ای که با تکانه‌های کوچکی

شد خراب

آن همه خیال خوش تباه شد

آن‌همه امید و آرزو به باد رفت

و، دریغ! نقشه‌هایمان

نقش شد بر آب.

 

کوچه‌های تنگ قلب من

بی صدای گامهای عابران زنده‌دل چقدر مرده‌اند!

و چه راکد است و سوت و کور!

شهر جان من که تا همین یکی دو سال پیش

غرق جنب و جوش بود و غرق اشتیاق زندگی

آه، آه، آه

تا همین یکی دو سال پیش

در میان کوچه‌های تنگ قلب من چه نغمه‌های دلکشی

شور و شوق زندگی می‌آفرید!

قلب من چه پر امید می‌تپید!