سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

هزار قلاّده شاعر غزنوی!/دکتر محمد رضا ترکی



بزرگواری که سابقاً از مقامات عالیۀ فرهنگی مملکت بوده و مدرک دکتری تاریخ هم دارد، در جایی نوشته است:

‏«محمود غزنوى، هزار قلاده شاعر و بیش از هزار عرّاده درنده در دربار خود داشت، تا به اشاره هجو کنند و بدرند. فردوسی که شاعر مردم بود، زنده مانده ست!»

من نمی‌دانم این آمار هزار شاعر هجوگوی دربار غزنوی از کجا آمده و به کدام سند تاریخی مستند است و کاری ندارم که تعبیر «قلاّده» که در مورد سگ و امثال آن به کار می‌رود چقدر در مورد شمار زیادی از شاعران یک دورۀ درخشان ادبی که به هر حال نقشی در حفظ و گسنرش زبان فارسی داشته‌اند، محترمانه و مودّبانه و منصفانه است و باز نمی‌دانم که از نظر نویسنده بزرگان و مفاخری از قبیل عنصری و فرّخی و منوچهری و....که همگی از شاعران شناخته‌شدۀ دوران غزنوی هستند، در سلک همین هزار قلاّده محسوب می‌شوند یا نه؟! امیدوارم این‌چنین نباشد!

همچنین نمی‌دانم چگونه می‌توان از لحاظ علمی و منطقی تنها حکیم فردوسی را که، از قضا بیش‌تر شاعر دورۀ سامانی است تا غزنوی، از هزار شاعر عصر غزنوی استثنا کرد، امّا این را به خوبی می‌دانم که دستگاه غزنوی از تنها چیزی که خوشش نمی‌آمده، مداخلِۀ شاعران در امور سیاسی و نقد مسایل مملکت بوده است. 

بیهقی در تاریخ خویش حکایتی آورده که به خوبی این روحیۀ استبدادی سلاطین غزنوی و ناخشنودی آنان از شاعران را نشان می‌دهد:

«و امیررضی الله عنه به جشن مهرگان نشست...و بسیار هدیه و نثار آوردند، و شعرا را هیچ نفرمود و بر مسعود رازی خشم گرفت و فرمود تا او را به هندوستان فرستادند، که گفتند که او قصیده‌ای گفته است و سلطان را در آن نصیحت‌ها کرده و در آن قصیده این دو بیت بود:

مخالفان تو موران بُدند مار شدند

برآور زود ز موران مار گشته دمار

مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر

که اژدها شود ار روزگار یابد مار

این مسکین سخت نیکو نصیحتی کرد، هرچند فضول بود و شعرا را با ملوکان این نرسد!»

پس همۀ شاعران آن روزگار را نمی توان، جز یک نفر، به قلاّده بست چرا که در آن روزگار هم یافت می شده اند شاعران محترم و حتّی منتقد؛ اگر چه این شاعران  به قول بیهقی «فضول » حتّی حقّ نصیحت هم نداشته‌اند تا چه رسد به نقد و اعتراض و سرنوشت آن ها در صورت انتقاد تبعید بوده است و بی مهری!



#محمد_رضا_ترکی

@faslefaaseleh

نو خسروانی/ وحید شفیعی



در این شهرِ پایانِ هر کوچه، دیوار

امیدی نمانده است گویا

که مهمان ناخوانده آید به دیدار





چرا/کوروش آقامجیدی





ساز  را نشان نمی دهند .

ساز  و  برگ جنگ را ؛ چرا ...

لوله ی تفنگ را ؛ چرا ...


به مناسبت روز قلم/محسن احمد وندی


خواستم برای قلم و به احترام اهل قلم بنویسم. شنیده بودم امروز روز قلم است. به خاطرم رجوع کردم ببینم قلم در تاریخ ادبیات و فرهنگ این سرزمین، جایگاهش کجا بوده است؟ خواستم ببینم که دیدگاهِ پیشینیانِ ما دربارهٔ قلم چه بوده است؟ دیدم همیشه کنار این قلم که ما این همه تمجیدش می‌کنیم و محترمش می‌داریم یک چاقویی، کاردی، تیزی‌ای، چیزی بوده است که اگر این قلم دست از پا خطا کند، هم دست و هم قلم را هر دو قلم کنند. راستش را بخواهید این فعل «قلم کردن» در زبانِ ما، بدجور آدم را می‌ترساند. یعنی کاری می‌کند که آدم عطای قلم را به لقایش ببخشد. بلند شدم تا در بوستان شعر و ادب قدمی بزنم و دِماغی تر کنم. اولین کتابی را که پیش چشمم حی و حاضر یافتم، بوستانِ شیخ اجل سعدی شیرازی بود. بازش کردم، هنوز چشمم به جمال این اثر گرانسنگ روشن نشده بود که به این بیت برخوردم: 


نبینی که چون کارد بر سر بود

قلم را زبانش روان‌تر بود


یعنی شیخ اجل گویا معتقد بوده ‌است که تا کارد بیخ گلوی قلم نباشد، روان نخواهد نوشت. خب معلوم است که قلمی که کارد، رگ گردنش را نشانه گرفته باشد، چه می‌نویسد؟ شما بهتر از من می‌دانید این را. نوشتنِ چنین قلمی تنها باید در راستای منافع همان کاردزنِ چاقوکش باشد و گریزی هم از این فاجعه نیست.

گفتم سعدی را بی‌خیال، رفتم سراغ شاعر بعدی. دیوان سید حسن غزنوی بود. کنار آثار سعدی جا خوش کرده بود و کمی هم خاک رویش نشسته بود. دستی به سر و رویش کشیدم و با سلام و صلوات گشودمش. دیدم نه! اینجا اوضاع خراب‌تر است. آزادی قلم به کل در اینجا به باد فنا رفته است. هر کس خلاف دیگری قلم در دست بگیرد، دون و پست لقبش می‌دهند و کاش به همین بسنده می‌شد، کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کند، دستش را هم قلم می‌کنند تا دیگر هوسِ در دست گرفتنِ قلم به سرش نزند:


هر دون که برخلاف تو گیرد قلم به دست

حقّا که از نهیب تو دستش قلم شود


از سید حسن غزنوی، قطع امید کردم. گفتم این آدم یحتمل فامیل محمود خان غزنوی است و حق دارد چنین با آزادی قلم بجنگد. گفتم مگر یادت رفته محمود خان چه بلایی سر فردوسی بدبخت آورد. دیدم تنها امیدم به مولوی باید باشد. آدمی بوده که کمتر در خدمت منافع صاحبان زر و زور بوده است. مثنوی‌اش را باز کردم. دفتر دومش دمِ دست بود. چشمتان روز بد نبیند. دیدم اینجا هم همان آش است و همان کاسه. فقط فرقش با قبلی‌ها این است که اینجا قلم در دست نااهلان افتاده بود تا به وسیلهٔ آن هر ناحقی را حق جلوه دهند و هر حقی را ناحق کنند. یعنی قبل از این که دست کسی را قلم کنند، اول به مدد قلم خرابش می‌کنند، کافرش جلوه می‌دهند، دشمنش می‌نامند و سپس که زمینه مهیا شد، به دارش می‌آویزند و قیمه قیمه‌اش می‌کنند:


چون قلم در دست غدّاری بود

بی‌گمان منصور بر داری بود


چون سفیهان ‌راست این کار و کیا

لازم آمد یقتلون الانبیا


یوسفان از رشکِ زشتان مخفی‌اند

کز عدو خوبان در آتش می‌زیند


خودمانیم این قلم عجب موجود دورویی است ها! یعنی اگر بخواهد از این‌ ور بچرخد به ولی و نبی و خدا و پیغمبر هم رحم نمی‌کند. این‌ها را که از مولوی شنیدم به کلی ناامید شدم، کتاب‌ها را جمع کردم گذاشتم توی قفسهٔ کتاب‌خانه و یک چایی دم کردم و گفتم بگذار من هم روز قلم را به اهالی قلم تبریک بگویم. گوشی را برداشتم و پیامکی نگاشتم و سِند تو آل کردم و در حالی که در خیالاتم روزی را متصوّر می‌شدم که قلم در دست گرفتن با این همه ارعاب و تهدید همراه نباشد، لمیدم توی مبل و چایم را هورتی سرکشیدم.



به یادگار/محمد جلیل مظفری


به دوست عزیزم،  #مجید_بهادر





از آبریز "جاز"

در ملتقای ِ داغ ِ "‌زهلکوت"

تا دشت‌های جاریِ "جیرفت و فاریاب"

آوازهای نازِ " کمنزیل " را

با گوش جان شنیدی.


**********


از چاک چاک ِ " لوت " گذشتی

تا زعفران و زیره و زر را

اُخرا و لاجورد و عقیق را

الماس را شاید

از این هبوط ، جان به سلامت به در بری.


**********


اندوه تلخ ِ پریشانی را

از چار سوق ِ "نقار خانه" و "سراجی"

گذراندی

تا مُشت کوبه کنی

دروازه‌های بسته ی "ریگ آباد" را

و آن دو چشم اثیری را

در حمام ِ " گنجعلی خان "

با گریه‌هات غسل دهی.


**********


یک یا دوقرن؟  نمی دانم

شاید دویست سال و کمی پیشتر

بر پشته‌پشته‌ چشم‌های خیره و خالی گریستی

اما کمی بیشتر

شاید هزار سال چه می‌دانم؟

هنگام که:

اِذَا زُلْزِلَتْ الْاَرْضُ زِلْزَالَهَا *

تو را به خاطر :

فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ**

بخشیدند و

این انتظار تلخ به پایان رسید و باز

یک جفت چشم ِ مضطرب گریان

در تلی از/ ویرانه‌های بم

اشکی به یادگار برایت به خاک ریخت.


**********


من در جنوب جاری در شرجی

با تو گریستم

و در عبور/ از باغ‌های پسته‌ی رفسنجان

با زهر خند تلخی

تن را به آبشارِ " دوساری " سپرده‌ام

تا در هبوط جاودانگی‌ام

در دخمه‌ها‌ی یزد

یادی ز بادگیر و روز حادثه باشم.

____________________________________________________________________

*آیه ی یکم از سوره ی مبارکه ی " زلزال " : هنگامی که زمین با زلزله مخصوص خود لرزانده شود ،

** آیه ی هفتم از سوره ی مبارکه ی " زلزال " : پس هر که به اندازه ی ذره ای نیکی کند آن را ببیند.

ترجمه آیات از ابولفظل بهرام پور

_________________________________________________________________

اردیبهشت 1394- تهران