سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

عناد/توکل بیلویردی



بسپار خویش را به بهاران

بسپار خویش را

با باد و با زلالی باران

می گفت با منی که در این چارچوب تنگ

حزن غروب را به تماشا نشسته ام

و ترس های بازنشستگی

خود را به شکل سایه تاریکی

از گوشه و کنار نشان می دهد به من



پرسیدم از صدای درونی

آیا چنین امید که دادی فریب نیست

با این چنین خرابی روز فسون

احساس رنگ رنگ بهاری غریب نیست



گفتا که هر فریب

هر قصه دروغ

لبخند می نشاند در دل

آسان کند هر آنچه که مشکل

آدم به خود امید دهد ت که بگذرد

این راه سنگلاخ


گفتم به آن طریق که مرکب را

با مژده علوفه به کار گران نهند

آنگاه بار ها

بر گرده اش چنان و چنان و چنان نهند


من در قمار عمر

از بس که باختم

خالی برای عرضه ندارم

تنها حریف های حرامی را

دلخسته ساختم


گفتا همین عناد دلیل امید توست

گفتم که دستبرد زمانه

تنها همین عناد برایم گذاته ست

تیغ دو سر که هم به خودم ضربه می زنم

هم بر هر آنکسی که بیاید به جنگ من !


           

نمونه های شعر دیروز برای تبرک


ای شب/منوچهر آتشی



ای شب به من بگو...

اکنون ستاره ها

نجواگران مرثیه ی عشق کیستند؟

هنگام عصر بر سر دیوار باغ ما 

باز آن دو مرغ خسته 

چرا می گریستند..؟!



ندای عزیمت/ نادر نادرپور



به نصرت رحمانی،

که  بیست و هفتم ِخرداد،سالمرگ اوست.



آه ای رفیق ِعهد ِجوانی

آیا تو هم ندای عزیمت را

در دل شنیده ای؟

ابر ِگناه، برف ندامت نشانده است

بر گیسوان ما

این طفل ِگورزاد که پیری ست نام او

گریان نشسته بر لحد ِ زانوان ما...

قاب ِظریف ِعکس ِ من و تو

آیینه های کیف زنان بود

اما هنوز، آیینه های بزرگ شهر

تصویر فقر و فاجعه را باز می نمود...


ما ،از غزل به مرثیه پیوستیم...


یک جنگجو/نصرت رحمانی



این روزها

اینگونه ام، ‌ببین:

دستم، چه کند پیش می رود،‌ انگار

هر شعر باکره ای را سروده ام

پایم چه خسته می کشدم، ‌گویی

کت بسته از خَم هر راه رفته ام


تا زیر هرکجا

حتی شنوده ام

هربار شیون تیر خلاص را


ای دوست

این روزها

با هرکه  دوست می شوم احساس می کنم

آنقدر دوست بوده ایم که دیگر 

وقت خیانت است


انبوه غم حریم و حرمت خود را

از دست داده است

دیری ست هیچ کار ندارم 

مانند یک وزیر


وقتی که هیچ کار نداری

تو هیچ کاره ای

من هیچ کاره ام: یعنی که شاعرم

گیرم از این کنایه هیچ نفهمی


این روزها

اینگونه ام:

فرهاد واره ای که تیشه ی خود را

گم کرده است


آغاز انهدام چنین است

اینگونه بود آغاز انقراض سلسله ی مردان


یاران

وقتی صدای حادثه خوابید

برسنگ گور من بنویسید:

- یک جنگجو که نجنگید

اما...، شکست خورد









خاطره ای در درونم هست/آنا آخماواتا/ترجمه احمد پوری


او حسود بود، نگران و آسیب پذیر،

دوستم داشت

چون بتی مقدس،

اما پرنده سفیدم را کشت

تا دیگر نتواند از گذشته ها نغمه سرایی کند.

شامگاهان پا درون اتاق نگذاشته گفت:

"عاشقم باش، بخند، شعر بگو!"

من پرنده شاد را

در کنار درخت صنوبر چال کردم


و قول دادم دیگر گریه نکنم،

اما دل من بدل به سنگ شد،

و پرنده ترانه شیرین خود را

همیشه و همه جا تنها در گوش من خواند.




@firdavsiazam

@firdavsiazam

نمونه های شعر دیروز برای تبرک

ندای آغاز/سهراب سپهری




کفش هایم کو


چه کسی بود صدا زد سهراب؟


آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.


مادرم در خواب است


و منوچهر و پروانه و شاید همه ی مردم شهر.


شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد


و نسیمی خنک


از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می روبد.


بوی هجرت می آید:


بالش من پر آواز پر چلچله هاست.


صبح خواهد شد


وبه این کاسه ی آب


آسمان هجرت خواهد کرد.


باید امشب بروم.


من که از باز ترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم


حرفی از جنس زمان نشنیدم.


هیچ چشمی،عاشقانه به زمین خیره نبود.


کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.


هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.


من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد


وقتی از پنجره میبینم حوری


-دختر بالغ همسایه


پای کمیاب ترین نارون  روی زمین


فقه می خواند


چیزهایی هم هست،لحظه هایی پر اوج


(مثلا شاعره ای را دیدم


آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش


آسمان تخم گذاشت.


وشبی از شبها


مردی از من پرسید


تا طلوع انگور،چند ساعت راه است؟)


باید امشب بروم


باید امشب چمدانی را


که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جادارد،بردارم


وبه سمتی بروم


که درختان حماسی پیداست،


رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.


یک نفر باز صدا زد :سهراب!


کفشهایم کـو؟





یاد/هوشنگ ابتهاج


یاد رنگینی

در خاطر من

گریه می انگیزد


ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید،

چون دل من که چنین خون آلود

هر دم از دیده فرو می ریزد...


به نصرت رحمانی/نادر نادر پور


به نصرت رحمانی،

که  بیست و هفتم ِخرداد،سالمرگ اوست.




آه ای رفیق ِعهد ِجوانی

آیا تو هم ندای عزیمت را

در دل شنیده ای؟

ابر ِگناه، برف ندامت نشانده است

بر گیسوان ما

این طفل ِگورزاد که پیری ست نام او

گریان نشسته بر لحد ِ زانوان ما...

قاب ِظریف ِعکس ِ من و تو

آیینه های کیف زنان بود

اما هنوز، آیینه های بزرگ شهر

تصویر فقر و فاجعه را باز می نمود...


ما ،از غزل به مرثیه پیوستیم...


گفتگویی در باره شعر رویایی/جهان آبادی- سام

جهان آبادی:


رؤیایی به شعر نگاهی پدیدار-شناسانه دارد و سعی می کند شعر را چون یک پدیدار افشا کند؛ خب پدیدار چند-وجهی ست و در هر ذهنی به شیوه ی آن ذهن می رود. در ضمن، کار پدیدار تنها گشایش خود اش است به روی ذهن ما نه که بخواهد نماد چیزی غیر از خود اش باشد. به تعبیری او می خواهد هستی شعر را  در وجه ناب آن از سایر موضوعات، اجرا کند و چنان که می دانید هستی چنان است که هم-واره مبهم می نماید مگر وجوهی از آن که به آن التفات رود. زبان شعر رؤیایی خود را متکفل اجرای زبانی زیبایی از وجه هستندگی آن می داند و در این راستا ست که رخ-داد ابهام-آمیزی دارد.

آن دیگر هم-پالکی ها ش هیچ وقت چنین مقامی را درک هم نمی کردند تا بخواهند در راستای اجرایش حرکت کنند.

فهم رؤیایی از شعر، متعالی ست.


سام:


این تعریفی که کردید زیبا بود و ظاهرا متعالی. 

اول ممنون میشم نشانش بدید. 

دوم این تعاریف بیش از هر چیز بجای پدیدارانه نمایاندن شعر رویایی حاکی از خودبسندگی زبانی شعر است. 

ثالثا فرمالیستها هم همین کار را میکردند. رابعا زبان بازنمایاننده امر یا چیزی خارج خود است. بازنمایی زبان در زبان به چه ختم میشود؟


جهان آبادی:


اول: یک شعر اش را خوانش کرده م. فرصت کنم در این جا ش می گذارم.

دوم احسنت؛ نمی خواهد پدیدارانه بنماید می خواهد پدیدار را در زبان اجرا کند و هستی پدیدار چون هر هستی ای، خود-بسنده ست.

سوم دریافت های متفاوت از فرمالیسم وجود دارد و رؤیایی از فرمالیست-بودن ابایی ندارد؛ چون پدیدار بی-فرم نیست.

چهارم تعریف فوق از زبان تقلیل زبان به تنها وجه بیانی آن است. گر چه بعید نیست که زبان در مقام یک باز-نما بخواهد آینه ای انحصاری برای خود اش داشته باشد و در آن خود را بنمایاند وپدیدار کند؛ خود-بیان-گری کند و این خود-بیان-گری ش در افق زیبایی باشد و شعر شود.

اما زبان دیگر تنها یک باز-نما نیست بلکه یک کنش-گر است و در خارج از خود منشأ اثر می شود.


سام:


لینکش رو دوباره بدید ممنون میشم. ندارمش

جهان آبادی:


www.jahan1210.blogfa.com


خوانش شعری از جناب یدالله رؤیایی:


(در لحظه ی خاکستر)


در لحظه ی خاکستر


رفتارم از آتش بود


وقتی که می دیدم ابری قفسم را می گریید


 


 


زندانم در صدای آتش می بارید


وقتی که رفتارِ بلندِ آب


با حاشیه های سرنگون می آمد


پر می شدم از خیال های مصنوع


 


 


انگار که گردبادها و نور


بر روی جهان ناشکفته ی مرگ


بی شکل شود


در سینه ی آسمانی از باد و صداهای بلور


 


 


در لحظه ی خاکستر


ابری قفس جهانی ام را می گرید


وقتی که رفتارِ بلندِ آب


شکل قفس است


وقتی که مرگ، شکل آزادی است


                      در لحظه ی خاکستر.


(خوانش )


در لحظه ی خاکستر

رفتارم از آتش بود

وقتی که می دیدم ابری قفسم را می گریید



در عبارات فوق، ارتباط زبانی، سطحی استعاری را تجربه می کند که البته واکاوی استعاره ها، می تواند موجد فضاهایی شود که از ارتباط عناصر استعاره با یکدیگر فراهم آمده اند.

در سطر اول : حرف اضافه ی در، از لحظه ظرف می سازد اما اضافه ی لحظه به خاکستر، چه می گوید؟ اگر اضافه را تشبیهی بدانیم وجه شبه چیست؟ بین ظرف لحظه و خاکستر وجه شبه وجود دارد و از نظر موجود بودن می توان این دو را شبیه دانست. البته امکان بر باد رفتن را نیز می توان وجه شبهی دیگر برای لحظه - که بر باد می تواند برود - و خاکستر لحاظ کرد. با خوانش مبتنی بر وجه شبه دوم یعنی بر باد رفتگی، از آتش بودن رفتار، حاوی معانی: هیجان، دستپاچگی، اضطراب و نداشتن سکون و میل به

رهایی، خواهد بود یعنی: من بربادرفتگی را با دستپاچگی، هیجان، اضطراب و نداشتن سکون و میل به رهایی تجربه کردم.

سطر سوم نوعی تشریح وضعیت بر بادرفتگی است که در قالب یک دلیل کلی ابراز می شود: گریستن ابر قفس مرا، دلیل شده است برای آتشین بودن رفتار. ابر، باران می گرید نه قفس، بنابراین با اسناد مجازی طرفیم: عمل گریستن قفس به ابر اسناد داده شده است. سخن از ابری است که به جای باران، قفس می گرید. این چگونه ابری است؟ ابر طبیعی، باران می بارد و نتیجه ی عمل آن، پروردن ظرفیت های حیات است. آب می آورد و آبادانی و نشاط حیاط.


اما در اینجا گریستن – که حاکی از غمگین بودن ابر است – وجود دارد و قفس . نتیجه ی عمل گریستن قفس، زندانی شدن پرندگان و حیوانات است ابری که باید نتیجه ی عملش زندگی باشد، زندانی شدن است. از این تعبیر، حکمی سر برمی کند که مضمون آن حاکی از زندان بودن زندگی است . خاکستری بودن رنگ ابر نیز با توجه به لحظه ی خاکستر سر از این تفسیر درمی آورد که لحظه ی خاکستر را لحظه ی ابری بدانیم که درک زندان زندگی ثمره ی عمل اوست. ابری که رقت می آورد و می گرید. زندانی می کند در حالی که زندانی کردن را با گریستن توام می کند. 

نکته ای که وجود دارد این است که در سطر سوم : این که ابری قفسی را بگرید و این عمل از سوی کسی دیگر دیده شود حاکی از تداوم زمانی حرکت است در حالی که لحظه


می کند و می گوید:


در لحظه خاکستر

ابری قفس جهانی ام را می گرید

وقتی که رفتار بلند آب

شکل قفس است وقتی که مرگ، شکل آزادی است

در لحظه خاکستر.



می گوید: وقتی که حرکت حیات، محدود و محدود کننده است و راه رهایی از محدودیت، مرگ است در این شرایط اندوه به سان ابری بر شرایط رقت بار من در منظومه ی جهانی می گرید. یعنی چون به حیات و زندانش فکر می کنم ابرآسا بر خویش می گریم. وقتی سیاره ها و ستاره ها به دام سیاهچاله می افتند و مرگ را تجربه می کنند از بند شکل ها آزاد می شوند. آن لحظه می تواند لحظه ی خاکستر پایانی باشد.

به این ترتیب از خاکستر حاصل از سرد شدن ابرهای داغ توده های گازی آغازین زمین می رسیم به لحظه ی فرو خورده شدن زمین به وسیله ی سیاهچاله های فضایی و هیجان، دستپاچکی، خیال های مصنوع و ... مسائلی است که ما مبتلا به آنهائیم.

من سروده را صرفا به صورت تند خوانش کردم و به بسیاری از زیبایی های آوایی که در آن رعایت شده، به مراعات النظیرها و ... نپرداختم چرا که در آن صورت حجم مطلب چند برابر می شد. امکانهای دیگری نیز در خوانش این متن وجود دارد. چیزی که هست خوانش های جدی دیگر نیز با این خوانش، زاویه ی چندان دوری ندارند و کلیت نزدیک به همی را تجربه می کنند.