خیره بر بستر رودی که بجای ماهی
پرورش داده فقط غوک و وزغ
و در آب کدرش
جریان دارد ته مانده شام فقرا
که به این پارک پناه آوردند
از هجوم گرما
این رگ بی رمق هر نفس آماده خواب
نبض اگر هم دارد عاریتی ست
وای از آن روز که خاموش شود
پمپ آب شهری
تا که این رود فراموش شود
افتخاری که تقلا دارد
بدمد در دل پیران جوان شور و نشاط
بهتر آنست که جایی دیگر
بکند پهن بساط
این کوزهگر دهر
جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهر، چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش.
منسوب به خیام
●
رباعی بالا که در ردیف رباعیات خاص خیامانه است و اندوهی عمیق را در مخاطب بر میانگیزد، نخستین بار در اواسط قرن نهم هجری، حدود سه قرن بعد از مرگ خیام، به کاروان رباعیات منسوب به او پیوسته است (طربخانه، گرد آمده در ۸۶۷ ق). از آن دست رباعیات هم نیست که چندین مدعی یا گویندۀ پیشنهادی داشته باشد. فقط در مجموعه رباعیات منسوب به خیام حضور بههم رسانده است، ولاغیر. با این حال، هم از پشتوانۀ حمایت متون کهن بی بهره است و هم از ساختار رباعیات اصیل خیام در آن خبری نیست و من آن را از خیام نمیدانم. اگرچه اغلب خیامپژوهان معاصر، از قبیل هدایت و فروغی، با خیال راحت، آن را به حساب خیام گذاشتهاند. احمد شاملو نیز آن را دکلمه کرده است. نام هدایت و شاملو، برای بسیاری از مخاطبان ادبیات، از هر حجّتی قویتر است و چند و چون کردن در روایت آنها، در نزد هوادران متعصب این دو، گناهی است نابخشودنی.
اوج تراژدی در این رباعی، در مصراع چهارم آن رخ داده است؛ همچون واگویۀ تلخی از تصویری دهشتبار. نفس که به حرف «باز» میرسد، همچون آهی سنگین از سینه برون میآید. همحرفی «ز» در مصراع چهارم، خشم و دریغ فروخفته در شعر را بیشتر مینمایاند. هر بار که رباعی را میخوانم، حزنی عجیب به من دست میدهد.
گاهی که میگوییم فلان رباعی از خیام نیست، این سخن در نگاه عدهای چنان جلوه میکند که ما منکر ارزشهای معنوی و زیباشناختی آن رباعی هستیم. اما از این نکتۀ ساده غفلت میکنند که بهترین رباعی تاریخ زبان فارسی هم میتواند از خیام نباشد و سرودۀ یک شاعر گمنام باشد. شاید گفتن این حرف، ساده و پیش پا افتاده به نظر برسد؛ اما یادم از سخن صادق هدایت میآید که در مقدمۀ ترانههای خیام گفته است: «اگر بخواهیم نسبت این رباعیات را از خیام معروف سلب بکنیم، آیا به کی آنها را نسبت خواهیم داد؟ اصلاً آیا کس دیگری را بجز خیام سراغ داریم که بتواند این طور ترانهسرایی بکند؟» (ص ۶۳ – ۶۴). مشابه همین استدلال را مجتبی مینوی در مقدمۀ نوروزنامه کرده است. نوروزنامه، رسالهای است که در صحت انتساب آن به خیام بحث و گفتگوی زیادی شده است. مینوی پس از برشمردن ویژگیهای کتاب، گوید:« کلیۀ این ممیزات در هر کتابی جمع شد، اگر در خود کتاب هم تألیف آن به خیام نسبت داده نشده باشد، من آن را از خیام میدانم» (ص بیست و شش). البته این رساله محصول سالهای جوانی مینوی است و مقدمۀ این کتاب و ترانههای خیام صادق هدایت، و اشارات هر دو نویسنده به نظرات یکدیگر، نشان میدهد که در آن سالها، مینوی و هدایت سخت تحت تأثیر هم بودهاند و سعی میکردند در این قبیل اظهار نظرهای خام، از یکدیگر پیشی بگیرند.
●
آنچه مرا به یاد این رباعی انداخت، خواندن شعر کوتاه چاپ نشدهای از استاد هوشنگ ابتهاج (سایه) بود در شمارۀ اخیر مجله ارزشمند بخارا (شمارۀ ۱۲۰، مهر و آبان ۱۳۹۶، ص ۱۱)، با عنوان واگویه:
جامی است آفرین زدۀ عقل
جانمایۀ امید هنرمند
ای روزگار کوزهگر پیر
آن بوسه بر جبین زدنش چیست؟
آنگاه بر زمین زدنش چیست؟
شعر استاد سایه، که خدایش تندرست دارد، بازسرایی همان رباعی منسوب به خیام است در قالب نیمایی. شعر «واگویه»، به تاریخ شهریور ۱۳۴۰ سروده شده و محصول سالهای جوانی اوست و به احتمال بسیار، آزمونی بوده است برای او در سنجیدن تواناییهای ذهنی و زبانی خود در برگردان مضامین کهن به زبان دوران خودش. بازسرایی یا بازآفرینی یک اثر موفق، کار پُر خطر و دشواری است و احتمال آنکه نتیجۀ کار چیزی شود در حد همین شعر ناموفق، زیاد است. نقل این شعر متوسط بعد از نیم قرن به عنوان اثری چاپ نشده، فقط به کار عدهای از محققان میآید که به آبشخورهای فکری شاعر بزرگ روزگار ما پی ببرند و تلاش او را برای رسیدن به زبانی سخته و پخته، پیگیری کنند. شعر مذکور، فاقد ابتکار و خلاقیت است؛ اما به عنوان تمرین زبانی برای یک شاعر جوان، شایستۀ شماتت بسیار نیست.
●●
"چهار خطی"
https://telegram.me/Xatt4
پسلرزهها و لرزهها،
ـ یک لحظه، از جنبش نمیمانند!
تا بوده و بودهست،
هر روز خشت دیگری از پایههای کهنهی پوسیده، میریزد
دیوار و سقف و هرچه... فرسودهست!
آیا نمیبینند؟...
ـ یا خوابند!
ـ یا... امّا نه، بیدارند!
*
همسایهها، چشمانتظارانند!
موران و موش و موریانه،
ـ در نهانِ سقف و در، ناخوانده مهمانند!
دیوارها، از پایه، ویرانند
آن خواجه و، این خواجگان... افسوس!
امروز هم، مانند دیروز و پریروز
در بند نقش و رنگ ایوانند!
از مجموعه «شاید گناه از عینک من باشد»
گاهی تعدد و توالی حوادث و اخباراکثرا ناخوشایندی که هر روز می شنویم و می بینیم مجال اظهار نظر و واکنش مناسب را از ما می گیرد و آرزو می کنیم ای کاش در گوشه ای پرت و دور افتاده بودیم که حد اقل نمی دانستیم چه بلایی به سرمان می آید .این همه ناظر بر حوادث بودن اما قادر نبودن به اظهار نظر و واکنش مناسب خودش کمتر از یک شکنجه نیست.
تصور اینکه در قرن بیست و یکم و توسط حکومتی که داعیه مردمی بودن و ضد استکباری بودن دارد ،یک اقلیت به بهانه مذهبی متفاوت از دم تیغ گذرانده می شود و به صغیر و کبیر رحم نمی شود و بازخورد مناسبی در رسانه ها نمی یابد و سردمداران کشورهای به اصطلاح راقیه که داعیه بشر دوستی و آزادیخواهی شان گوش فلک را پر کرده واکنشی نمایشی از سر رفع تکلیف نشان می دهند ناظر بر اینست که همان اساس و مبنای قانون جنگل حکم فرماست و حتی به پشتوانه پیشرفتهایی که در ساختن سلاحهای قتاله حادث شده میزان سبعیت و توحش صد چندان شده است .
طنز تلخ ما جرا از این قرارست که در این دهکده به اصطلاح جهانی که کماکان مناسبات ارباب – رعیتی پابرجاست اگر اعتراضی از طرف اربابان و ریش سفیدان در باب رفتار و منش یکی از خودکامگان با رعیتهای بخت بر گشته عنوان می شود، یک جنگ زرگریست که به مدد پاره ای معامعلات و بده بستانهای پشت پرده و امتیازهای خرد و کلان فروکش می کند و مشمول مرور زمان می شود وگرنه کیست که نداند چگونه می شود تراژدی انسانی سوریه و یمن و لیبی و .... اینقدر کش داد .
وقوع تراژدی هاو فجایع انسانی آنچنان حالت استمرار و تداوم یافته که نسبت به آن حساسیت زدایی شده ست و این نشان می دهد که چقدر مصادر امور اخلاق و معنویات که همانا وظایفشان تقویت صفات حسنه و تضعیف ددمنشی و سبعیت بود در کار خود اهمال ورزیده اند.
تصاویر قتل عام کودکان اقلیت مسلمان زخمی ست کریه بر چهره سیاست ورزان منادی آزادی و کرامت انسان که از این مفاهیم و کلمات زیبا ابزاری برای نیل به مقاصد جاه طلبانه شان دارند، همانها که طلبکارانه برای توجیه سکوت خیانتبارشان رسانه ها را به اغراق و مبالغه متهم می کنند حال آنکه اغراق و مبالغه نفس وجودآنهاست که لباس مبدل مبارزه برای آزادی را بر قامت حقیر و فرصت طلب خود پوشیده اند .
برای کشتنِ دیوانه های لبخندت،
نشسته بر لب تو رنگ قهوه ی قجری!
از آن"حجاب رضا خانی ات"دلم خون است،
که فتنه میشوی از هر کجا که میگذری!
همیشه رد شدی از من به سادگی اما،
همیشه پشت سرِ رفتن تو جا ماندم...
نمیرسم به تویی که "غزالِ خاطره ای!
نمیرسم به تویی که "قطارِ در سفری!
دلم گرفته از این قصه های تکراری!
هزار و یک شبِ بعد از تو را نخوابیدم!
تمام خاطره های تو را قدم زده ام،
میان کوچه ی شب پرسه های در به دری!
تو کیش و مات خودت هستی و نمیدانی،
که "کیش" من شده "مات" نگاه سرسری ات!
بهای دلخوشی ات را دوباره خواهم داد،
که باز هم بنشینی و از خودت ببری!
اگر چه هیزم تر باب میل آتش نیست،
مصممی که مرا در خودم بسوزانی!
به جان شعر من افتاده ای و می تازی،
تویی که شعله ی کبریت های بی خطری...