1_از متون کتب کهن تا سنگ نبشتارها و نقش نگاره ها، از نظریه های سیاسی_ جامعه شناختی تا کشفیات ریخت شناسی استخوان پیشانی انسان نئاندرتال! و از کشف اولین موش پوزه دراز درختی_ که به قدیمی ترین جد گونه های انسانی نزدیکتر بوده_ تا انسان فوق تخصص در تحلیل واژه ها و داده ها،همه و یا بخش غالبی از همگان،در تدارکِ واشکافت و انتقال مفاهیم و معانی پوشیده ی پدیدارها، رویدادها و اتفاقات به دیگران اند.نوشتارهای متکی به پدیدارهای علمی البته جای خود دارند و اندیشمندان مرتبط اش،برای گشودگی و توسعه ی مفاهیم پوشیده و به استناد سازو کارهای متقن،به کشف مجهولات مشغول اند و نهایت حرف و حدیث شان،نادانستگی ها را اندک پایانی میدهد_مگر اینکه دیگری قدر قدرت تری با سازوکار معتبر تری آن را کامل و یا رد و نفی کند_مثل کش آمدگی انیشتنی زمان و گونه شناسی نستورخی آدمی و شناخت شناسی تبار واژگان و ...
2_برخی اتفاقاتِ امروز اما،به مثابه نشستن یا ایستادن در صف نفت ونان آن سالهاست.همینکه کرکره ی نفت فروشی به شکل نوید بخشی بالا میرفت و همینکه آردی به آبی آغشته می شد،از هر سوراخ سنبه ای جنبش مردمان آغاز میشد و به میدیدی آن چند صد نفرِبوده در صف،به جنبشی بینظیر و حرکتی انبوه وار تبدیل شده و به هزار هزار آدم جنبده ی نادیده بدل گشته اند!
3_این روزها هر موضوعی دست مایه ی انبوهی تحلیل و تفسیر و تعریف و تحریم است....خبر گرانی نرخ کارتن تخم مرغ و یخچال به هجوم و افزایش کارتن خوابان متصل میشود و کوچ دسته جمعی کبوتران صحن مساجد و حرم ها به بورژوازی پنهان آدمیان و پایان انسانیت !
اعلام رفراندوم در کردستان عراق به یکباره وجدان های منتظر را به حرکت وامی دارد و تحلیل گران و منابع آگاه! را به صدور انواع فرضیه و نظرگاه وا میدارد و درگذشت ابراهیم یزدی تمامی آشنایان و شناسان را به خاطره نویسی و تفسیر رفتارهای اخلاقی و سیاسی او _که تا دیروزش فراموش شده بود و رغبتی را برنیانگیخته بود_مفتخر میگرداند.
ازدواج دخترانِ زیر سن قانونی و عدم ثبت طلاق در شناسنامه زن مطلّقه با خود انبوهی تحلیل و واکاوی به دنبال می آورد و نهایتا هم معلوم نیست چه کسی به چه کسی و کسانی،چه چیزی را انتقال داده و میدهد...
4_انبوهیِ اطلاعات است که ازین نشریه به آن روزنامه و ازین کانال به دیگری پرتاب میشود و سر آخر هم جز عبارات پر طمطراق و یا سال و محل تولد شخص متوفی و چند عنوان به زور الصاق شده ی دیگر،مابقی حاوی «تلقی و منطقی گزینشی و استدلالی خود خواسته» است و برای باری به هر جهت ،بستن نوشته و بسته ی اطلاعاتی!
این دست نوشته ها را میتوان «هم نشینی گزینشی کلمه در عرض» نامید.پدیده ای که در دوران اخیر وجه غالب بسیاری نوشته هاست
5_ آدمی ناخودآگاه به یاد افرادی همچون «لوسین گلدمن» می افتد که برای تعریف درست و دقیق مفاهیمی همچون ادبیات سوسیالیستی وکاپیتالیستی و مفاهیمی همچون «وجدان امکان پذیر»...چه مشقت ها بر خود روا و با دهها ارجاع و منبع مبادرت به نوشتن نموده و یا برای خواندن شعر « با بی یار» «یوگنی یفتوشنکو» یا شعرهای «تاراس شفچنکو»،شناخت و مطالعه ی ادبیات روس و قفقاز و اوکراین بی اندک توقفی نیاز بوده و به همین ترتیب بسیار نوشتارهای دیگر...
6_کم خوانی جسارت نوشتن را افزایش میدهد و مدام و عمیق خواندن،البته که چرخش قلم را دشوارتر و صد البته که به نوشتن اعتبار و سویه ی گران تری میدهد....
@sh_salahshoor
به ابزورد بپیوندید:
https://telegram.me/joinchat/Bev08jvSuFlZGzq0QAKCbQ
بعضی از پژوهندگان مدعی هستند که ما عصر مدرن را پشت سر نهاده و به دوران جدیدی موسوم به پست مدرن گام نهادهایم. مدرنیته (Modernity) از کلمه لاتینی Modernus به معنای نو کردن برحسب معیار و قاعدهای خاص مشتق شده است. مدرنیته آن گونه که ماکس وبر و دیگر اندیشمندان معاصر گفتهاند به دورانی اطلاق میشود که با به پایان رسیدن و فروپاشی سدههای میانه و اندیشه مدرسی نمودار شد. از دیدگاه اقتصادی، مدرنیته با زوال فئودالیسم و ظهور فرهنگ بورژوایی پدیدار شد. بعضی چون مارشال برمن، مدرنیته را در تقابل با جوامع سنتی مورد بحث قرار میدهند و در زمره خصلتهای اساسی این پدیده نوظهور به تحرک، پویایی، تغییر، نوآوری و توسعه اشاره میکنند. گفتمان نظری مدرنیته از دوران دکارت آغاز شد و در عصر روشنگری به اوج خود رسید. در نگاه روشنگری، عقل و خرد زمینی خاستگاه هرگونه دگرگونی اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی قلمداد شد. بعضی مبدأ ظهور مدرنیته را رنسانس و برخی آن را با ظهور فلسفه روشنگری مقارن میشمارند. اکثریت پژوهندگان تاریخ، اندیشه دکارت را پایهگذار فلسفه مدرنیته و کانت را طراح عرصههای مستقل اندیشه، عمل و ابداع معرفی کردهاند. رهبران سیاسی مدرنیته، عقل را سرچشمه ترقی اجتماعی قلمداد کرده و مدعی شدند در سایه عقلانیت است که میتوان نظام اجتماعی عادلانه و برابری طلب را جانشین رژیمهای استبدادی متقدم کرد. همین باور بود که زمینه انقلاب های دموکراتیک فرانسه و امریکا را فراهم آورد. بعضی گفتهاند که جوهر مدرنیته را میتوان در اعلامیه استقلال امریکا و نیز اعلامیه حقوق بشر فرانسه به وضوح ملاحظه کرد.
ادامه را در پی دی اف بخوانید
به ابزورد بپیوندید:
https://telegram.me/joinchat/Bev08jvSuFlZGzq0QAKCbQ
لادبن عزیزم
دیشب تازه در بستر خود افتاده بودم که کاغذ تو رسید. نوشته بودی که بهار است و باید خوشحال باشم با این خوشحالی سر وکار ندارم، اما به این که در این موسم پر از نشاط باید به قلب مصیبت زده ی خودمان و دیگران نگاه کنیم با هم به یک عقیده ایم! اما گذشته و طبیعت هم مرا در این موسم می سوزاند بدی وضع زندگانی هم به قدر خود صدمه می زند...
ای لادبن عزیزم!
هیچ چیز برای من این قدر قابل حسرت نیست و به آن حسد نمی برم که مردم کم هوش را ببینم این همه خوش اند و می خندند...!
کاش من هم مثل آنها می توانستم بهار را همیشه با نشاط ببینم! اما قلب من شبیه شعله ی آتشی است که هر قدر بیش تر مشغول می شوم بیشتر مرا می سوزاند آیا می توانم اشک وحسرت را از طبیعت مسلط خود گرفته در عوض به او خنده و شعف بدهم؟!
مردمان بی خبر به من تبریک گفته می گویند: "صد سال به این سال ها" دشمنی از این واضح تر؟!!
در صورتی که من هنوز برای یک لب متبسم می نالم. در این وقت عزیز ام که همه کس به تفرج می روند. همه جا صدای شادی است. همه جا جلوه های جوان های به سن من و دختر های قشنگ است من در این شهر به این گمنامی به نفس افتاده ام!
خیال می کنم آسمان می گرید!
گل ها به رنگ قلب من خونین شده اند بادها می نالند و بنفشه هم سر به زیر انداخته و مثل من محزون است
بهار کجا خوب است؟!
کجا موسم پر از نشاط است؟
آه لادبن گوش بده!!
بدبخت ها می سوزند، بیچاره ها زاری می کنند وقتی آسمان عشق و طبیعت هم مثل بچه ها گریه می کند، هرگز گردش زمین و موسم تبدیل یافته کسی را خوشحال نمی کند قلب است که ایجاد آن را می نماید!
من الان می خواهم گریه کنم می خواهم خسته شده بخوابم...
عزیزم! قشنگ ترین منظره های عالم مثل (عشق) صاف و متبسم است...
اما در عقبه ی خود همه اش اشک و حسرت پنهان دارد! بگذار بخوابم...
زندگی نامه
استاد محمد حسین شهریار در سال ۱۲۸۵ه.ش در تبریز به دنیا آمد.علوم
مقدماتی را در آن شهر فرا گرفت و تا سوم دبیرستان به تحصیل پرداخت و
ادبیات عرب را در مدرسه طالبیه تبریز آموخت و زبان فرانسه را از اساتید
همان شهر فرا گرفت. او سپس به تهران آمد و در
دارالفنون به تکمیل دوره متوسطه همت گماشت .سپس به تحصیل در رشته طب
پرداخت اما پس از دو یا پنج سال رشته طب را رها کرد و نتوانست آنرا به
پایان برساند . سپس به استخدام دولت درآمد و در سال ۱۳۱۰ه.ش در اداره ثبت
اسناد تهران به کار پرداخت و پس از مدتی به نیشابور ماموریت یافت و سپس به
مشهد منتقل شد و مدت دو سال در این دو شهر به خدمت مشغول بود . آنگاه به
تهران بازگشت وبه خدمت شهرداری درآمد و یک سال هم به عنوان بازرس بهداری
مشغول به کارشد و از آن پس به بانک کشاورزی منتقل شد و در آنجا خدمت کرد و
مدتی از تهران به زادگاه خود مراجعت کرد و تا پایان عمر در آنجا زندگی کرد
و مدتی نیز در دانشکده ادبیات تبریزبه تدریس مشغول شد و در همان زمان
منظومه معروف و ترکی خود را با نام حیدربابا منتشر کرد که مورد استقبال کم
نظیر قرار گرفت . سرانجام در سال ۱۳۶۷به علت بیماری در تهران بدرود حیات
گفت و جنازه اش را به تبریز منتقل ساختند و در مقبرهٔ الشعرا آن شهر به
خاک سپردند.
ویژگی سخن استاد شهریار یکی از شعرای بزرگ و توانای معاصر به شمار می
رودکه اشعارش از لطف و شور وهیجان خاصی برخوردار است و به قول یکی از
بزرگان شهریار نه تنها افتخار ایران بلکه افتخار شرق است . استاد شهریار
از شعرایی است که پیرو سبک قدیم بود و در انواع مختلف شعری اشعار بسیار
زیبایی سروده است و با آنکه ایشان در دوران اوج نوگرایی شعر فارسی قرار
داشت اما هیچ وقت از خط سبک قدیم خارج نشد.
معرفی آثار نخستین اثر استاد شهریار مثنویی بود به نام روح پروانه که
موردتوجه شعرا و ادیبان و محافل ادبی قرار گرفت و هم چنین دارای دیوان
اشعاری است که شامل ۱۵هزار بیت از قصیده ،مثنوی ، قطعه است که در سه جلد
تاکنون به چاپ رسیده استو منظومه ترکی معروف حیدربابا
گزیده ای از اشعار
حالاچرا؟
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا حالا که من افتاده ام ازپا چرا ؟
نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون من شیدا چرا ؟
آسمان چو مجمع مشتاقان پریشان می کنی
در شگفتم می نمی پاشد زهم دنیا چرا ؟
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه مرگ است این یکی بی مونس و تنها چرا
نی محزون
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من می دانم
که تو از دوری خورشید چه ها می بینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
همه در چشمه مهتاب غم از دل شوئید
امشب ای مه تو هم ازطالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینه بخت غبار آگینی
هرشب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
باغبان خار ندامت به جگر میشکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
تو چنین خانه کن و دل شکن ای باد خزان
گر خود انصاف دهی مستحق نفرینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه زهجران لب شیرینی
کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی داد
ای پرستو که پیام آور فروردینی
شهریارا اگر آیین محبت باشد
چه حیاتی و چه دنیایی بهشت آیینی
فصل گل
نو بهار آمد و چون عهد بتان تو به شکست
فصل گل دامن ساقی نتوان داد زدست
کاسه وکوزه تقوی که نمودند درست
دیدم آن کاسه به سنگ آمد و آن کوزه شکست
با از طرف چمن نغمه بلبل برخاست
عاشقان بی می و معشوق نخواهند نشست
سرخ گل خنده زد و ابر به کهسار گریست
لاله بگرفت قدح بلبل عاشق شد مست
نغمه ها داشتم از عشق تو چون تارو فلک
گوشمال آنقدرم داد که تا رشته گریست
خبرت هست که دیگر خبر از خویشم نیست ؟
خبرت نیست که آخر خبرا ز عشقم هست ؟
شهریارا دگر از بخت چه خواهی که برند
خوبرویان غزل نغز تو را دست به دست
همای رحمت
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایهی هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمهی بقا را
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو ای گدای مسکین در خانهی علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا
بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو علی که میتواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را
بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را
به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنائی بنوازد و آشنا را»
ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا
شهریار