سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

روز مبادا /اقبال مظفری



نفس تنگ، دل تنگ، پا خسته و دست خالی‌ست

زمین خشک، دریا تهی، ابر بی‌بار

هوا سرد، دل‌ها سترون، وفا سخت کمیاب

قناری گریزان، شقایق پریشان

به یاد آر، این‌ها کنایاتی از خشک‌سالی‌ست.


کمی سُرمه، یک شانه، قدری تماشا

به اندازۀ ارزنی مهربانی

عقیقِ دلت، تاری از گیسوانت

و یک لمحه از آخرین خنده‌ات را

نگه دار در کنجِ پستوی تاریک

برای همان روز‌های مبادا!


تهران- خرداد 1387

#اقبال_مظفری

دخیل بسته / اقبال مظفری


بی‌خوف از عبورِ پریشانِ فصل‌ها

بر تلّ و تپّه‌ها

آه... ای دخیل‌بسته درختانِ سالخورد!

در سایه‌سارِ شومِ گون‌بوته‌های پیر

تنها چه می‌کنید؟


این کهنه‌پاره‌ها

انبوهِ وصله‌ها

آویزه‌های پوچ

شرابّه‌های مندرسِ شاخه‌های خشک

بختِ کدام دخترِ شوریده‌بخت را

بگشوده کاین چنین

با ناله‌های نی‌لبکِ چویبارِ خُرد

در خلوتِ حزینِ فلک رقص می‌کنند؟


این نخ‌نما حریر

تن‌پوشِ حجله‌گاهِ کدامین عروس بود؟

با نیتِ کدام تفأل

بر شاخه‌های لخت گره خورده‌ست؟


این مخملِ تنیده ز ارزان کلاف‌ها

پاچینِ پایِ کیست؟

قلبِ کدام دخترِ قالب‌باف

شکرانه‌ی کرامتِ ارباب

لرزیده زیرِ سایه‌ی اندوهگینِ تو؟


این پاره پوستین

این خورده سیلی از شقاوتِ اعصار

این یادگار دوره‌ی کالیجار

تنها ردایِ کیست

خاکِ کدام برزگرِ پیرِ خسته را

پُربار کرده است؟


این لخته خونِ سرد

این قرمزِ تنیده ز اندوه و یأس و درد

باریکه‌ی بریده ز "سربین" زلفِ کیست؟

این پولکانِ سُربیِ زنگار بسته چیست؟

مفهومِ این مهابتِ ازهم گسسته چیست؟

خونِ کدام یاغیِ کوهستان

پَرپَر شده‌ست در غم ایام

چشمِ کدام مادر رنجور و داغدار

در راه مانده است؟


آه... ای دخیل بسته درختانِ سالخورد

ای ترجمانِ خستگی و دل‌شکستگی

انگیزه‌ی تسلیِ بسیارُِ دختران!

ای قبله‌گاهِ گم‌شده در واحه‌های دور

می خوانم از تفرعِ اندیش‌ناکتان

بر عهدِ خویش با دل و جان پای بسته اید

اما در این غروبِ پریشان چگونه باز

در انتظارِ مقدمِ باران نشسته‌اید؟



سنقر- روستای آگاهِ علیا- بهار 1356




نو خسروانی/اقبال مظفری




می‌نویسم در دو خط رنگ دو چشمت را

یک شبِ تاریک و بی‌روزن

یک نشان از روزگار من



چشم بگردان ....!/ محمد علی شاکری یکتا




بلند شو!

می خواهی از پنجره نگاه کن

می خواهی چشم ببند ودرخیالت گشتی بزن

دلبرانه ترازبرگ درختان هیچ آرزویی فرونمی ریزد

که پرده ازرخسارپاییزاین سرزمین بر نداشته باشد.

قصه ات را خواندم .

کلمات پراشتهایی که رج زده بودی

خط به خط و نقطه به نقطه

تا ثابت کنی عشق درچشم اندازطوفان های موسمی

برمدارناهشیاری آدمیان

گردشگرگم شده ی شوربختی هاست

بی کوله بار و پوزار .


تو با دریای جنوبی آشتی می کنی

با دشت های ترک خورده عشق می ورزی

با شهرهای افیونی عکس می گیری

جراحت ازپیکرمحکومان می زدایی 

درقهوه خانه های سنتی رجزمی خوانی. 

تُرنابازی ات که تمام شد 

برگرد و تماشایم کن!

با تن پوش ژنده ام که فریاد می زنم

به زبانی که الفبایش را درقادسیه گردن زده اند

چشم بگردان عشق من!

شش جهت چشمانت خواهدم یافت 

لا به لای صدای صدف های ریزودرشت

شایدهم درکتابخانه های شعله ورِجندی شاپور

اگرمی خوانی ام دراین صفحه ی سفید 

یادت باشد فروخواهی ریخت

مثل ستون های تخت جمشید

مثل این سرزمین که تازیانه وعشق دررگ هایش 

خدا وانسان درسرش

آزادی و خورشید

زمانی که غروب کرد درپهنای سینه ی مردمانش..

دوست دارم



دوست دارم که بی خبر باشم

( خبری را که مایه رنج است

نشنیدین ز سمع اولی تر)



دوست دارم که بی هنر باشم

( هنری را که مثل یک ترکش

جز شکنجه نشد مرا عاید

بی هنر بودنست اولی تر)


دوست دارم که آه هرچه که هست

بار خاطر مرا دگر نشود

مشعل پر ز دود آگاهی

مایه رنجش بصر نشود