سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سر پوش شب... / علی رضا طبایی

شب را نمی شناسم 


گوگرد شعله واره ی خورشید، 

بال سیاه حایل خفاشان، 

و قار قار شوم کلاغان را، 

                   خواهد سوخت 


شبکورها،حقیرتر از آنند

که طرح روشنا را 

از ذهن من بشویند 


اخم حباب های کف صابون 

                     می گوید:

با کمترین تلنگر انگشت کودکی هم، 

سرپوش شب، دوام نمی آرد 


روز تلاقی تبر و تاک 

روز تلاقی تبر و سرو 

خورشید های دیگری از قطره های ریخته بر خاک 

در مذبح قدیمی این خانه، 

                  سر می زند 


شب هرچه، 

       هرچه بیشتر از تیرگی بر آماسد 

خورشید، 

شب را نمی شناسد.... 


علیرضا __طبایی

درنا / سامان سپنتا


مثل درنایی که می جوید

طعمه اش را در زلال برکه آرام

می گذارم بر تنت لب را

وین چنین طی می کنم شب را


سامان سپنتا

برفی ترین آغوش/ محمد جلیل مظفری /امیر دادویی


چند  سالیست که با شاعر این مجموعه دوستم و نشانی آبشخور فکری‌اش را می‌شناسم.

به یمن این دوستی، بارها خلوت پُر‌تماشا و پُرخاطره و افق‌های ذهنی‌اش را به ‌تماشا نشسته‌ام. آن‌جا که دلگیر است به گوشه‌ای پناه برده و می‌گوید:


واژه واژه دلتنگی بیت بیت هجرانی

آه با که باید گفت شرح این پریشانی


تاجایی که انگار با این اندوهِ مدام کنار آمده و می‌گوید:


ملالی نیست ما خود میزبان هر شب دردیم

درون سینه عمری غنچه‌های درد پروردیم


برخلاف خیلی از دوستان شاعر که در شعرشان ردِّ پای چند شاعر مُرده و زنده را می‌توان یافت یا تقلید از شاعران دیگر گریبان‌گیرشان است، در شعرهای محمدجلیل مظفری با زبانی روبروییم که مختص خود اوست.

وقتی شعرهایش را می‌خوانیم در خیابان او قدم می‌زنیم. پا به پای واژه خواننده‌اش را به عاشقانه‌ها می‌برد و گاهی خوانندۀ شعرش دست در دست شاعر، ناملایمات زندگی را لمس می‌کند.

در شعر مظفری با زیبایی روبروییم، زیبایی‌ای که آمیخته با داناییست.

در شعر او با تصویرسازی مواجهیم ولی این تصویرسازی فشرده و مزاحم نیست و شعر را از شفافیت نمی‌اندازد.

در این باره بسیار می‌توان گفت که مجالی دیگر را می‌طلبد و مکانی دیگر را...

این مجموعه به لطف انتشارات مهر‌ و دل، هم‌اینک در پیشخوان کتابفروشی هاست .

با آرزوی توفیق برای ایشان و روزهایی آفتابی برای ادب و هنر این سر زمین.


چهارم بهمن نودو هشت

پریزادا / سید قاسم ناظمی

پریزادا به دنبال تو شب شد گردش ایام

شبیخون زد به جان صبح رنج و غصه و آلام


و شب بی‌وقفه و بی‌انتها بارید تا گم شد

زمین در دامن حسرت، زمان در ورطه سرسام


در این شب من همان فانوس امیدم که می‌خوانم:

تو را ای جان" تو را من چشم در راهم شباهنگام "


اگر چه شب، شبی دیوانه و وحشی است اما من

اجاقی روشنم می‌سوزم و می‌سازم او را رام


بیا در این شب سرد از میان باد و باران، آی

کجایی؟ بازگرد ای گرمی روزان نافرجام


بترس از سایه‌هایی که به دنبال تو می‌آیند

و از جادوگرانی که نمی‌گیرند چشم از جام


پسرهای پدر هستند اما نه برادر نه

همین یوسف‌فروشانی که چون گرگ‌اند خون‌آشام


بیا که چشمهایت مرهم چشم‌انتظاری‌هاست

برای چشم یعقوبت بیاور یک بغل بادام


مرا دلواپس خود کردی ای ماه بلند من

در آغوش که می‌خوابی در این شبهای ناآرام


تو را از کوچه‌های روشن تبریز می‌جستم، نبودی آه

به دنبال تو راهی شد دلم تا قونیه تا شام


به همراه تمام واژه‌ها عزم سفر کردم

شدم با کاشفان هند شیرین تا ختن همگام


گذشتند از من، از راهی که گم بود و پریشان بود

هیاهوی سوارانی که می‌راندند در اوهام


گذشتند و به آوازی رها در باد می‌خواندند:

زمین آبستن رازی است پنهان در دل ارحام


بجویید از میان لحن داودی نسیم‌اش را

بیابید از میان نیل در گهواره الهام


مگر پیدا شود در لا‌به‌لای خلسه عیسی

چلیپایی برافرازید از رسوایی و دشنام


... نوای رهروان در گوش من چون کوه می‌پیچید

شتابان می‌گذشتند و شتابان می‌رمید اجسام


من از رفتار می‌ماندم، هراسان، گنگ، سرگردان

که می‌دیدم عبور کاروانها را به استفهام


به ناگاه از میان دشت طوفانی فراز آمد

به یغما رفت از بود و نبود و هستی و فرجام


ز هم پاشید هر چه در خیالم راه و مقصد بود

به هم آمیخت عزم ابتدا با جلوه اتمام

تو گویی آشتی دادی میان عقل را با عشق

و بین نور با ظلمت و حتی کفر با اسلام


ز حیرت سوختم خاکسترم را باد با خود برد

نماند از من به جز تو، از تو جز این عاشق گمنام


تو در رویای من بودی، تو در تقدیر و آوازم

جهان با تو معطر شد تو را تا کردم استشمام


پر از رویای مولانا شدم در چشمهای شمس

پر از افسانه نیما به زیر گنبد بسطام


هلا ای با یزید من! مرا دریاب کز مستی

برون افتاده‌ام از خود چو ماهی روی خشت خام


اگر عاشق‌تر از اینم بخواهی پاره کن دستار

و گر دیوانه؟ اینک من! لبی تر کن، بزن دمام



هراس / محمد رضا ترکی


دریانوردان قدیمی

آن جاشوان بی‌محابایی که با امواج می‌رقصند

دل‌هایشان

همواره از آرامش مرموز دریاها هراسان است

زیرا که می‌دانند

آرامش دریا

آبستن وحشی‌ترین غوغای طوفان است.


من از رکود و رخوت دل

از لحظه‌هایی این‌چنین بی‌عشق

                                                                    بی‌حاصل

بسیار می‌ترسم!