سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

چهار شعر از مسعود احمدی


.

۱

در این گیر و دار

.

خسته شده‌ام      خسته

از این‌همه افت‌وخیز       خیز به جانب مردم

با سلاح

افترا     تحقیر و تکفیر

و گیر

به ریخت و رخت‌شان     به آن‌چه در خواب و خیالشان حتا

.

زیبایی این پاییز نیز به هدر رفت

و از دست

صدای باران      خش‌خش برگ بر زمین   عطر گنگ خاک در هوا

و فرصتِ با هم بودن‌ها

در زیر یک چتر  مجال تماس دو دست در جیب بارانی یکی از دو نفر

.

درد می‌کشم      خود را به زور

که از تو کنده شوم         هرچه بیش‌تر دور

در این زمان

که صداها را خفه می‌کنند فریادها را زنده به گور

.

خسته شده‌ام      خسته

از این‌همه افت‌وخیز       و خیز به جانب خودم

که چرا

در این گیر و دار باز دارم عاشق می‌شوم.

دی ۱۳۹۶

***

۲

جنوب جهان

.

تا به جانب جنوب جهان نگاه نکنی

به سوی جهل و خرافه

بیکاری

گرسنگی و بیماری         بی‌عاری

یا حتا

به روی آن‌که

هنوز دم از بشر می زند    به خودش تشر

باید

بی نگاه شوی

بی چهره          بی شناسنامه و بی نام

.

خدایان

فقط تیره‌روزان را نمی‌سازند        لشکریان و تیر بارها را

فدایی می‌سازند

سرسپرده          و اسلحه‌هایی

که اندیشه را متلاشی می‌کنند

آرمان‌ها و آرزوها را       عشق را.

مهر ۱۳۹۴

از مجموعه «دیگر نبودم مرده بودم»

انتشارات مروارید، تهران، بهار ۱۳۹۷

***

۳

نه فقط در آخر…

.

پرستنده نبودم

مرید     فرزندی سر به زیر

اگر نه

تو دوستم نمی‌داشتی       قدم به شعرهام نمی‌گذاشتی

با خودت

روبه‌رو نمی‌شدی با پدرانت رودررو

که چرا

همه‌چیز وارونه است      نیست هیچ‌کس و هیچ‌چیز در جای خود

.

باید

دلیر می‌بودم

شفاف   پیدا در حرف‌هایی بی‌لفاف

که از جان

به بدن می‌رسیدی          می‌رسیدی به هر دو

تا با هم

به فهمی از عشق برسیم و به آن حظی

که تنها

عاشقان می‌برند

نه فقط در آخر

از اول از ساعت‌ها پیش از رفتن به بستر.

تیر ۱۳۹۵

از مجموعه «دیگر نبودم مرده بودم»

انتشارات مروارید، تهران، بهار ۱۳۹۷

***

۴

ملاقات حضوری

.

روسری

ابری تیره شد     بارانی نم‌نم آغاز

وقتی‌ که زن

حباب تنها چراغ آویخته از سقف را با آن پوشاند

.

بذری را هم

که در زیر زبان پنهان کرده بود     در مُشت مرد کاشت

.

در دم

جوانه‌ای پیدا شد شد بوته‌ای غرقِ در گُل

که زن

آن را گرفت و بر میز میان دو صندلی گذارد

.

عطر یاس

اتاق را پُر کرد    وَ زَن آغوش مردی را

که پس از سه سال

مشمول رأفت شده بود    دارای پانزده دقیقه ملاقات حضوری

.

بهت‌زده بود

عصبی و خشمگین        اندکی شرمگین

او که

در اتاقی دیگر    همه‌چیز را زیر نظر داشت.

از مجموعه «دیگر نبودم مرده بودم»

انتشارات مروارید، تهران، بهار ۱۳۹۷

ادبیات اقلیت / ۱۸ تیر ۱۳۹۷

Print Friendly, PDF & Email

رباعی شکسته / حسن نیکو فرید/ دکترسالار عبدی




رقص واژه ها ، نام مجموعه شعری است که حسن نیکوفرید  سروده است و این مجموعه شعر که  ” رباعی شکسته ” نیز نام گرفته است؛ در قطع رقعی هفتاد و پنج  صفحه ای متشکّل ازنود ونه  رباعی شکسته به کوشش انتشارات نصیرا و بابک اباذری به چاپ رسیده است و مقدّمه ای کوتاه از جناب هوشنگ چالنگی بر آن نگاشته شده است که اولین نشانه و علامت توفیق نسبی و خاص بودنش را به رخ خوانندۀ حساس می کشد که در این وانفسای شاعرانگی و هنر که به دنبال شعر و هنر خوب ، به هر جایی سرک می کشد تا بلکه بتواند آنچه در پی یافتن اش است را بیابد و بخواند و هنوز اندکی امیدوار باشد به وجود و وفور شعر خوب ، هنر خوب و شاعران خوب سرایی که هستند و می سرایند هر چند در خفا و اقلیّت!!

     بگذریم! و امّا در خصوص شعر کوتاه و رغبت و کشش مردم به شعر کوتاه – حال در هر قالب و شمایلی – قبلا صحبت های زیادی از بنده شنیده اید و هنوز هم بر این باورم که آینده از آن شعر کوتاه است و مردم بنا به دلایلی که برخی را در ذیل متذکّر می شوم ، علاقۀ زیادی به شعر کوتاه – که رباعی نیز از آن قماش است – ، نشان داده و خواهند داد.

     در یادداشتی بر شعر کوتاه ایران و جهان که شاید خوانده باشید نیز بیان کرده ام که شعر کوتاه  هم در ایران و هم در جهان ، چنان شاخۀ سترگ و گسترده ای دارد که نمی توان و نه می توان به سادگی و کم توجهی از کنار آن رد شد. دوستی می گوید دیگر انسان ها چون دوران طلایی کلاسیک ، کشش، حوصله و جاذبۀ هنرهای مدّت دار و وقت گیر را ندارند و من نیز این را قبول دارم ، اما این از جانب من نمی تواند به هیچ وجه دلیلی باشد برای رد هیچ هنری در هر قالب ، شکل ، فرم  و محتوایی که هست و می خواهد باشد! چه بسا با خوانش قصیده ای مطنطن از خاقانی بزرگ ، روزها و هفته ها سخت با خود و در خود گریسته ام و قطعه ای از انوری ابیوردی – ولو در چندین بیت – مدّت ها به تشویق و تأییدم  واداشته است ، یا این که هر شب اگر شاهنامه یا مثنوی را مرور نکنم ، یکی در دلم با من قهر می کند و هنگام خواب راه نفسم را می بندد و همانند طفلی گرسنه غذا مطالبه می کند!

        پس شعر کوتاه – حال با هر نام ، عنوان ، شکل و شمایلی که می خواهد به خود بگیرد –  قصد ندارد تا اختتامیۀ سایر هنروری های شعری را – اگرچه بلند و طولانی – بگیرد، بلکه از همان اول ، دوشادوش و پایاپای سایر شاعرانگی ها در حرکت و هم راهی بوده است. بله ! شعر کوتاه از ابتدای تاریخ مکتوب ادبیات پارسی ، حضوری ریشه ای داشته است و شاعران و سخنوران ، چه در قالب های منظومی چون رباعی ، تک بیتی ، دو بیتی ، خسروانی و … چه کلمات قصار و آهنگین به این مهم التفات داشته اند و از آن غفلت ننموده اند؛ اگر چه من ، هر شعر بلند را نیز ترکیبی از چندین شعر کوتاه می دانم که هم در کانسپت پرداختی اش و هم فرم و شکل بیرونی ، زنجیره ای به هم پیوسته را ترتیب و تشکیل داده است.

     امّا از واقعیّت مهمّ معاصر بودن و به تبع آن مدرن بودن  که باعث و بانی فرآیند های مهم و کارگشایی در حوزه های هنر و ادبیّات نیز شده است نباید غافل بود. می دانید که هم اکنون حدود هزار و صد و اندی سال از تاریخ شعر مکتوبمان می گذرد و اگر ما بخواهیم این مدّت را در دو دورۀ زمانی هزار ساله بررسی کنیم ، در آغاز هزارۀ دوم شعر پارسی که با نیما آغاز شده است ، فرهنگ ما از هر حیث دچار تحوّلات اساسی گشته است  و این تغییرات را در کل ّشاخه ها  و از جمله شعر هم طلب کرده است که در نهایت کفّۀ ترازو به کوتاهی شعر نسبت به هم آلانش هم سنگین تر گشته است! البتّه آقای دکتر سید مهدی زرقانی ، استاد گرامی ، هم در کتاب ارزشمندش ، چشم انداز شعر معاصر ، به تفصیل در این باب سخن گفته است و من گذرا به چند نکته در این باب اشاره می کنم:

         مهم ترین وجهۀ آغاز هزارۀ دوم ، در آوانگارد و سنّت شکنی که در تمام مظاهر اجتماعی نمود و تبلور یافته است ، نهفته است. این جرأت سنّت شکنی از سیاست شروع شده و به هنر و ادبیّات تسرّی می یابد. قوالب غیر قابل تغییر انگاشته شدۀ شعر پارسی ، دست خوش تغییر و تحوّل می شوند . نیما در شعر با جسارت توأم با آگاهی و دانش این مهم را رقم می زند  و… همین طور دیدگاه ها در مورد موضوعات مهمّی، چون : عشق ، زن ، زندگی و … دچار نوسان می شود و زن ، از موجودی پرده نشین و مستوره  – به حکم ازلی  این گونه پنداشته شده اش – و مرد از جای گاه یوسف بازاری اش بیرون می آیند و کارکردهای به روزتر متناسب با زندگی های تازۀ خود می یابند. همین طور روابط کلّی تر نیز از مرید و مراد ی، شبان رمگی و بالا – پایینی به کیفیّت انتقادپذیری و پاسخ گویی تغییر شکل می یابد . ذهنیت شرقی و مطلق اندیش انسان که پدیده ها را سیاه سیاه یا سپید سپید می دیده ، در می یابد که این وضعیت منجر به افراط و تفریط شونده به نفع هیچ کسی نیست و به عدم تعادل و توسط می انجامد، پس پدیده ها و انسان رنگ خاکستری به خود می گیرند و زاویۀ دید از تجویزگرایی به توصیف گرایی تغییر می کند. همین موضوع است که در هنر پست مدرن امروز دو گزینۀ تطوّر و نسبیت را اصل قرار داده است و هر غیر قابل تغییر و ثباتی را رد می کند!

       گفتم که نیما سنّت شعر کلاسیک را هم در محتوا و هم در قالب شکست و به عبارتی ارکان اساسی شعر کلاسیک را تابع و مقیّد شعر کرد نه بالعکس! فروغ نیز به عنوان یک سنّت شکن فرهنگی ، پایه های سنّت مردسالارانه را در هم کوبید و بدین سان مفاهیم تازه ای چون حقوق مردم بر حکومت ها ، آزادی سیاسی ، وطن خواهی ، تعلیم و تربیت مدرن و … وارد زندگی های مدرن بشر گردید.

         موضوع مهمّ دیگر در این خصوص ، شتاب ناکی زندگی های معاصر بوده و هست . دکتر زرقانی معتقد است هر ثانیه امروزی معادل نود  سال هزار سال گذشته اهمّیّت دارد . اگر در گذشته قرن ها برای تغییر یک ویژگی فرهنگی طول می کشید، این مهم اکنون در چند سال ممکن است رخ بنماید. مرور تغییر و تحوّلات چند دهۀ اخیر هم ما را به این واقعیّت می رساند که تغییرات کلّ هزار سالۀ شعر پارسی کم تر است از تغییراتی که در این چند دهه رخ داده است از شعر نیمه سنّتی تا شعر منثور ، آزاد ، موج نو ، غیر متعهد ، مقاومت و …

         و به این نتیجه مهم می رسیم که روحیّۀ اهل فرهنگ ، سخت شتاب زده است و انواع اشعار در قالب نو، اعم از نیمایی ، منثور ، طرح  و … بر پایۀ ایجاز ساخته می شوند که باید بیش ترین حرف را با مصرف کم ترین انرژی کلمه بیان نمایند.

         از سویی با تغییر جهان بینی که در تعامل با غرب حادث شده است و ما از از ریاضت اندیشی ، نفس کشی ، مکروه دانستن دنیا و مافیها و سعی در آباد کردن دنیای آخرت  و … که با نیم نانی می رسد تا نیم جانی در تن است توجیح می شده به جای گاه متفاوت انسان در هستی مدرن رسانده است که نفس وجود و حیات وی را اصل قرار داده است و او را از حیوانی ناطق یا عاشق به انسانی سایس تغییر داده است ! و این مهم ، مفاهیمی چون عشق را از ریشه دگرگون ساخته و به وی قبولانده است که معشوق در همین جایی ست که زندگی هست و بی خود در آسمان ها به دنبال موهومات نگرد که گشته اند و نیست …!!

         این واقعیّت به تغییر ذوق جمعی انجامیده است و به تبع آن  اموری که در دوران کلاسیک مطبوع بشر بوده است امروز دیگر نیست و موارد ملموس تر و دست یافتنی تر دیگری جای گزینش شده اند. ناله های جان سوز و سوزناک عاشق در شعر غنایی کلاسیک امروز عدم تعادل ، مازوخیسم و سادیسم نام گرفته اند، پس زیبایی و روشنی شعر کلاسیک ، امروزه نازیبا ، زشت و سیاه جلوه می نماید! دیگر مثل دوران گذشته این گونه نیست که انسان ها شش ماه از سال را کار کنند وشش ماه دیگر را در کرسی ها به شاهنامه خوانی  بپردازند . وقتی نیست و آنی غنیمت است، پس از این سان باید انسانی دیگر شد و بود…!

       نتیجۀ همۀ این موضوعات که بنا به نبود وقت و فرصت کافی به اجمال و گذرا به آن اشاره شد، به این نتیجۀ مهم انجامیده است که هنر در هر شاخه اش برای این که بتواند مقبول و پسندیده باشد ؛ باید انرژی کمی را مصرف کند ، وقت کمی را بگیرد و سهل الوصول و زود فهم و آسان هضم هم باشد ، همین! پس با کمی تأمّل و دقّت معلوم می شود که در ادبیّات منظوم ، شعر کوتاه ، در ادبیات داستانی ، داستان کوتاه و مینی مال  و در سایرین نیز به تناسب روز به روز وسیع و فراگیرتر مورد استقبال واقع خواهند شد پس بر ماست که در حوزۀ شعر، شعر کوتاه را با همۀ گستردگی و فراوانی اش دریابیم و به صورت جدّی در آن بکوشیم .

      و امّا رباعی ، این قالب ، سهل و ممتنع و دوست داشتنی شعر پارسی در طول تاریخ ادبی، دارای فراز و نشیبی پیچیده و عجیب بوده بوده است و در دوره هایی کلاً متروک و فراموش شده هم بوده است ، امّا از مسیر حرکتی اش از سبک خراسانی و عراقی و سپس تر دوران کم رونق و مشتری اش در سبک هندی و دوره بازگشت و معاصر، اتّفاقات متعدّدی از سر گذرانده است و در سی ساله اخیر، از نو جانی تازه یافته است و در چند سال اخیرتر شاید بتوان گفت تا حدودی خود را از زیر و سایه و سیطرۀ رنگ و رنگ ایدئولوژیکی و ایده آلیستی کنار کشیده است و وارد عرصه های جدی و واقعی زندگی های مدرن گشته است و در این میان و در این شکل گیری، جلیل صفربیگی، شخصیتی ویژه و پر رنگ دارد.

     جناب نیکوفرید  هم تا آنجایی که من شناخت دارم به این قالب خوش فرم و خوش تراش ، روی خوش نشان داده و من شعری به جز در قالب رباعی تا به امروز از ایشان نشنیده ام و این را نیز می دانم که در شعر بسیار وسواس به خرج می دهند و پس از خوانش های مکرر و دقت و صرف وقت زیاد ، اشعار خود را بروز و ظهور می دهند و حاصل این وسواس و دقت ویژه را نیز می توان در تک تک رباعی های همین مجموعه مورد بحث به روشنی دید.

     و امّا جناب هوشنگ چالنگی عزیزم در مقدّمه همین مجموعه به وضوح و روشنی نیکوفرید را همان خیّام مدرن قلمداد کرده اند که شاعرانگی و اندیشه را دیگرگون عرضه می کند. وی معتقد است  قدرت ثقل این مجموعه ، در ترجمه پذیری سلیس و شفّافش به زبان های دیگر است و باز ، طبیعت نگری و هستی نگری دقیقا خیام وار و گاه نازک بینانه را بالاترین ارزش این مجموعه می دانند. در واقع بنده معتقدم نیکوفرید نیز چون خیام ، حسی نازکانه و اندیشه ای به ظرافت آغشته دارد و طبیعت را از زاویۀ همین ویژگی و با عینک ویژۀ سبک وسیاق خود می بیند و شاید پارادوکسی که در ساختار شعر نیکوفرید توجه من را به خود جلب می کند این است که ایشان گاها با نوعی انتزاعی گری و کلی گویی صرف ، قصد بیان و القای جزیی ترین حالات و کارکردهای شعری را دارند که در ادامه با ذکر چند مصداق ، بیشتر به این موضوع پیوند خواهم خورد.

از لانه ی شب

گشوده ام من راهی

فانوش به دستم و

میان اش ماه ی

بر راه چکیده خون عین القضات

خورشید به در نشسته

من در چاهی

ص۱۰

      ببینید نوع تصویرگری و ایماژ در این رباعی ، کاملا از عینی محوری خاص آن حکایت دارد و سوبژۀ شعری ، با چیدن ابژه های خود در کشف راز و رمز آسمان تاریک از سویی ، و وجه استاتیک ( زیبایی اندیشی ) از سویی دیگر و با نوعی لف و نشر نامرتب دگر سان ، خواننده را وارد فضایی که خود می خواهد می کند  و با کشیدن پای عین القضات ، نگره ای شبه عرفانی – فلسفی به شعر می بخشد. هر چند هر دو ضمیر ( من ) نیز دچار حشوند و از استحکام شعری کاسته اند و هرچند تر این که سوبژه ، در پایان بندی آن ، در چاه می نشیند و بر راهی که خون عین القضات ها چکیده است ، خورشید بر در نشسته است!! این یعنی ناتوانی و عجز فلسفی شاعر در برابر عظمت آفرینش که بقول شاعری :

ما ز آغاز و ز انجام جهان بی خبریم

اول و آخر این کهنه کتاب افتاده ست..!

 

صد نعره ی پتک

همزمان

در غوغاست

بلوای سمنت

شیشه

پولاد

بپاست

چون سیب حرام خورده است این آدم

حتی سر تاراج جهان هم

دعواست

ص۱۱

در این رباعی ، شاعر با فضاسازی و استفاده از ابزار سر و صدا ساز ، ناخواسته ، خواننده را به یاد آشوب و بلوا طلبی و غوغاسالاری شاید ذاتی بشر می اندازد که تا بوده چنین بوده و شاید تا هست نیز چنین باشد و بپاید و گویا نطفۀ بشر را با همین تاراج و شلوغی و جنگ و غارت و دعوای تاریخی – حال به هر بهانه ای و به هر عنوانی – بریده باشند و در مصرع سوم ، با حسن تعلیلی بسیار زیبا و در عین حال تامل برانگیز ، علّت این همه بلوا و آشوب و غوغاسالاری بشر را به گذشتۀ خلقتش پیوند می زند !

از پوست خیس خویش

دریا

در شد

رقصید و هوا رفت و لباس اش

تر شد

یک بوسه به خورشید فقط داد

ولی

آبستن صد ابر پر از

گوهر شد

ص۳۵

می بینید در این رباعی ، شاعر چگونه به زیبایی ، پروسۀ تبخیر آب دریا و بارور شدن ابرها را در عاطفه ای سیال ، به تصویر نشسته است و  با حسن تعلیل بوسه به خورشید دادن دریا ، آبستن شدن صد ابر پر از گوهر را رقم می زند و شعر هم یعنی دقیقا همین! ببینید اینکه چگونه آب دریا تبخیر می شود و به آسمان می رود و در اثر یک سری فعل و انفعالاتی ، تبدیل به ابر شده و دوباره به چرخۀ دریا برمی گردد، موضوعی ست ساده و علمی که تقریبا همه به آن اشراف دارند و رسالت شاعر در این برهه ، مستحیل نمودن اندیشه در عاطفۀ شعری خویش است و نیکو فرید به خوبی با آگاهی از این موضوع ، شعر خویش را بهایی از جنس احساسی ناب بخشیده است !

اما بنده ، نقطۀ قوت شاعر این مجموعه را در برخی ترکیب سازی های بکر و دست اولی می دانم که تصاویر بکر و نوظهوری را در خود پرورده است که بیشتر این ترکیب سازی ها ، در دل طبیعت گرایی ناب و مبتکرانۀ شاعر رخ داده است. به بیانی دیگر ، شاعر با زاویۀ دیدی حساس نگر و جمیع الاطراف و ظرافتی موشکافانه ، در شعر خود کوشیده است و همان چشم مرکبی که مرحوم محمد مختاری به بیان آن پرداخته است و بنده نیز در طی مقالاتی به تشریح این چشم مرکب و الزامات آن در شعر و هنر موفق امروز پرداخته ام ، در شعر نیکوفرید هم می توان نشانه هایی جست ، چشمی که مرکب می بیند و با دیدی وسیع و همه جانبه نگر ، تمام زوایای ابژه را با محوریت عاطفه ای تاثیرگزار و متناسب با فضای خلق شده در شعر به تصویر می نشیند و در یک زبان چند لایه این ترکیب در نگاه و لایه لایه دیده شدن تصاویر شعری ، رخ می نماید.

و امّا در خصوص لایه های زبان شعری بد نیست گذرا اشاره کنم که شعر از سه سطح لایه ای زبانی شکل می گیرد. لایه بیرونی ، در بر گیرنده صنایع بدیعی مانند جناس ، تکرار، سجع ، واج آرایی ، تکنیک های آوایی ، موسیقی های چندگانه غیر از موسیقی ذاتی و معنوی شعر است.

لایه دوم یا میانی زبان شعری ، تمام صنایع علم بیان و کل دستگاه تصویرگری شاعر را در بر می گیرد. در این سطح لایه ای زبان، مجازها ، استعاره ها، تشبیهات، تمثیلات، رمز و ابهامات ، ایهامات و … ظهور می کنند و در واقع هنر این لایه زبانی، پوشاندن معناست! همین جا فرصت را مغتنم می شمارم و تفاوت زبان شعر با زبان محاوره و گفتگو را بیان می کنم. زبان محاوره ای روزمره می خواهد معنا را روشن و تبیین کند و زبان شعر ، برعکس قصد ابهام زایی و پوشاندن معنا را دارد و شاعران ناشی ،  مدعی و دورغین ، در همین لایه ، آن قدر ابهام زایی می کنند که خواننده دیگر قادر نیست از پس این ابهامات غلیظ و سیاه ، به هسته شعری برسد.هستۀ زبان معناست.

و امّا لایۀ مرکزی و درونی زبانی شعر ، همان هسته زبان یا معنا و کانسپت آن می باشد. دو لایه دیگر ، در واقع نقش تولید این لایه ، یعنی هسته را بر عهده دارند و در حقیقت ، هسته چیزی مستقل از زبان نیست و در ادامه و مکمل این دو لایه زبانی می باشد. عمق اندیشه ای شعر را باید در هسته زبان سراغ گرفت.

این نگاه چشم مرکّبانۀ شاعر در بیان و مصور کردن ابژه هایش که در زبانی چند لایه شکل می گیرد ، نقطۀ اتکای یک شاعر مقتدر و موفق است و نیکوفرید نیز در برخی رباعی هایش ، به این مهم نزدیک شده است و حتی گاها ظرافت در پردازش ترکیبات و چینش تصاویر با ترکیبات گاها نوظهور آنقدر بالا می گیرد که خوانندۀ آگاه ، حس می کند ، شاعر قصد دارد از جلد و قفس واژگان فراتر رود و در سکوتی ژرف – که سرشار از ناگفته هاست – زبان باز کند و این هم از توان مندی های شاعری جناب نیکوفرید می باشد :

بر روی سکوت سایه ها

خوابیدی

در خلوت اش آهنگ زدی

رقصیدی

پیمان

چمدان بست میان من و تو

من پر شدم از درد

تو غم خندیدی

ص۳۱

ببینید همان که گفتم شاعر می خواهد از جلد واژگان به در آید همین است که می خوانید و می بینید چه اندازه ظرافت در نازکای تخیل شاعر ، اوج گرفته است تا بتواند چنین رباعی بکر و سر تا پا احساسی بسراید!

حالتی که در آن ، اتفاقات جدیدی در حال شکل گیری ست : خوابیدن بر روی سکوت سایه ها / در خلوت سکوت سایه ها رقصیدن و آهنگ زدن / چمدان بستن پیمان / غم ، خندیدن….

می بینید؟ یا در رباعی دیگر :

یک کوچه ی دلتنگ

نگاهش باریک

می رفت

میان خانه های

تاریک

یک زمزمه ی خسته و خون آلوده

خوابید

کنار قصه ای از

شلیک

ص۵۸

      می بینید تا چه اندازه حس آمیزی و ترکیب و تلفیق حس های به ظاهر نامتجانس ، با هنرمندی و استادی تمام شکل گرفته است که نحلۀ جدیدی از ظرافت بافی های سبک هندی را نیز شاید به نوعی در ذهن خوانندۀ آگاه روشن می کند. شاعر ، در یک طرد و عکسی ویژه ، دلتنگی را از نگاه گرفته و به کوچه بخشیده است و باریکی را نیز از کوچه ستانده و به نگاه پیوند زده است! و در ادامه ، ابژه از متن قصه بیرون می جهد که آن هم نه خود ابژه بلکه جزیی و صفتی از آن – یک زمزمه ی خسته و خون آلوده  از ابژه – و در کنار قصه به خواب می رود! پس شعر حجم یا هر نوع اسم دیگری که بر آن بگذاریم ، مهم این است که شاعر به چنان اقتدار و تسلط بر زبان عاطفه اگین اش دست یازیده که می تواند این چنین در یک رباعی ، ساعت ها و شاید روزها ی متمادی ، ذهن خواننده را درگیر یافتن حلقه های اتصال تکاملی ، تناسبات تازۀ معنایی در بطن واژگان شعری اش بنماید!!

      ولی همان گونه که گفتم و جناب چالنگی نیز به درستی فرموده اند ، شعر نیکوفرید ، ماهیتی طبیعت گرایانه دارد، البتّه با سبک وسیاقی منحصر به خود وی که طبیعت را آنگونه که می خواهد و دوست می دارد به تصویر می کشد و خواننده را نیز در لذت این کشف و شهود مبتکرانۀ خویش با گشاده طبعی میهمان می نماید. ولی آنچه در این میان برای من مهم و جالب بوده این است که شعر نیکوفرید به نوعی ، یک علامت سوال بزرگ و پرسش گری ویژه و خاص است در برابر عظمت و بزرگی آفرینش که فی الواقع جوابی نیز در برابر این عظمت و بیکرانگی نمی یابد- همان گونه که شعرای پیشین نیز جواب درخوری نیافته اند  و شاید پسینیان نیز نیابند – و در نتیجه ، شاعر به یک نوع سر درگمی و سر در جیب تفکر حس آگین و عاطفه محور می رسد و خود و خواننده را مجاب می کند تا حالا که جوابی در برابر این همه عظمت و بیکرانگی نمی توان یافت پس بیایید در نوع جدید شگفت زدگی در برابر آن با هم شریک شویم و به روش های نوینی که شاعر در شعرهایش پیشنهاد می دهد دچار حیرت گردیم که این نیز خود کاری ست در خور توجه و تامل! :

اشباء زمان

تک تک ساعت

پایان

اشباح مکان

منظر بدعت

پایان

این مشق سیاه اگر تهی شد از ما

یک بعد جدید؟

یا که رجعت؟

پایان

ص۱۷

      همان سر درگمی و بی پاسخی که انسان در برابر کنش های طبیعت و رفتارهای رازآلودۀ آفرینش از خود بروز می دهد و شاعر ، نیز همچون خیام که به نوعی بازگشت و رجعت تناسخی را به صورت ضمنی در اشعارش آورده است ، پرسشگرانه در پی پاسخی نایاب است که هرگز هم نخواهدش یافت!

ایکاش زبان باورم

عریان بود

شعله به شراره هاش

آویزان بود

قیچی سخن چین

نه به این مسند و جاه

کام از من و

خودکامه

ته زندان بود

ص۶۵

     و این نیز به نوعی عاقبت پرسش گری و پشیمانی از کنج کاوی!!

      و امّا همان گونه که گفتم ، شعر نیکوفرید ، شعر تصویر است، امّا نه تصویر لخت و عور که متأسّفانه بلای شعر امروز گشته است و از آنجایی که ما ایرانی ها بیشتر اهل افراط و تفریط های تکراری هستیم و از این عادت دیرینۀ خود خسته هم نمی شویم ، این بار نیز ، به ساختن تصاویر گاها انتزاعی یا حتی عینی و ملموس بدون روح شاعرانگی روی آورده ایم غافل از اینکه تصویر بدون شعریت بخشی به آن ، باعث بروز و ظهور ناهنجاری در شعر می شود که متأسّفانه شده است و مردم را بیش از پیش از شعر و شاعری گریزان می کند! چه کسی گفته است شعر یعنی فقط تصویر صرف؟ چه کسی گفته است با آوردن صرف واژه هایی که قبلا عدم جواز و حضور در شعر نداشتند و پس از نیما و نظریاتش در شعر کم کم وارد شعر شدند ، می شود و می توان شاعر خوبی بود؟ پس اگر این طور باشد باید امروز ما شاعران خوب زیادی در دور و بر خود داشته باشیم پس چرا نداریم؟عزیزان من ، شعر یک ارگانیزیشن و مجموعه ای ست منسجم و خلاّق که از اجزای اصلی و فرعی متعدّدی تشکیل شده است که هر کدام از این اجزا و پایه های شعری ، در الزام و التزام همدیگر ، کامل می شوند ؛ شعر از منظری دارای ارکان اصلی ذیل می باشد :

۱)   موسیقی شعری: عبارتست از هارمونی آوایی و صوتی که در کلام پدید می آید.

۲)   عاطفه شعری: نسبت عاطفی لحظه ای خاص است میان شاعر و پدیده (اَبژه ها).

۳)   زبان شعری: شعر از سه سطح لایه ای زبانی شکل می گیرد که قبلا در موردش صحبت کردم .

۴)   صور خیال یا تصویرگری( ایماژیسم) : در یک جمله یعنی نگاهی تازه به ابژه ها ، اشیای پیرامون که حاصل تجربه مستقیم و شهود شعری  شاعر است و کشف شیوه های جدید تصویرگری!

۵)   اندیشه شعری و پشتوانه فرهنگی: برای نسبت و وضوح تبیین نسبت میان اندیشه و شعر، دو بال پرنده ای را متصور شوید که یکی جنبه های هنری و فنی شعر است و زیبایی ، بلاغت و جاذبه هنری شعر را در بر می گیرد و بال دیگر قدرت اندیشه ای شعر است. پرواز ، با سلامت و قدرت هر دو بال اتفاق می افتد. هنر شاعر، برخوردی عاطفی با اندیشه حاکم بر شعر خود می باشد و در واقع ، فرم ذهنی یا درونی شعر، چیزی نیست جز پیوند منظم و خوش ترکیب میان اجزای یاد شده و تعریف شده ای که ذکرشان رفت. یک کل منسجم یا وحدت ارگانیکی!

      در واقع ، صورخیال یا تصویرگری یا ایماژیسم نیز در بطن همین بستر شکل می گیرد و در زبان جریان می یابد و شعر نیکوفرید ، از این لحاظ شعری ست تصویری که در نسبت با سایر ارکان شعری ، به تعادل رسیده است و حساب و تکلیف خود را به خوبی مشخص کرده است . به بیان دیگر هر چند شعر نیکوفرید ، تصویری ست و این تصویر سازی گاها در فضاهای ذهنی و انزاعی و گاها نیز با عینیب بخشیدن و وضوح بیشتر ابژه ها شکل گرفته است ، ولی تصویر ها در خدمت هدف و غرض شعرهاست  و تافتۀ جدا بافته ای هم نیست بلکه ، ویترینی ست که در بستر زبان ، جلوی دید شعور خواننده گسترده می شود تا خود به سلیقۀ شعری خود ، به دریافت های مطبوعش برسد و هیچ نوع تحمیل و توصیۀ خاصّی نیز به خواننده از طرف شاعر ، تجویز نمی کند. تصویر صرفاً فلسفی با عینکی از جنس پرسش گری و رگه هایی از عرفان زمینی که گاها در سورئال سیر می کند و تردید آمیخته با تحسین گاه گاهش را در برابر رخداد های زندگی ، در ظرفی از عاطفۀ به اندیشه تاب داده شده با چاشنی ظرافت و حسّاسیت می ریزد و به سلامتی خواننده می نوشد .

دریا شده توفان

دل ساحل

بی تاب

از غیبت صد قایق وا مانده به آب

تا صبح

خروش و حسرت و بی خوابی

صد پرسش کودکانه

بی هیچ جواب

ص۲۹

یک گلّۀ گرگ است و

رمه آسوده

چوپان نگران

–    به تجربه –

ترسیده

یک دشت پر از لاله

سحرگاه

سکوت

چوپان و سگ و رمه

در آن خوابیده

ص۵۰

     می بینید چگونه از تمام فضاهای تصویری شعرش برای ساختن و القای حس مورد نظرش بهره جسته است تا دنیای تشبیه شده به دشت پر از لاله (!) را خوابگاه ناگزیر و ناگریز چوپان ( انسان ) و گرگ (مرگ ) و رمه ( موجودات ) که در سحرگاه سکوت ، سر به سر خوابیده اند و غافل از اصل ماجرایی که روشن است….

      و اما نیکوفرید در برخی اشعارش با شیوۀ کلی گویی قصد دارد به جزئی نگری صرف بپردازد و همین طور در پاره ای رباعی ها با جزئی نگری صرف ، تصاویر ناب تری خلق می کند که البته در این قسمت دوم ، موفق تر عمل کرده است و هر جا که وارد فضاهای جزئی تری شده ، ضربآهنگ های حسی – عاطفی محکم تری وارد آورده است.

کابوس گناه و خواب

بیداری و آه

با سنگ شکسته ام

بلور یک ماه

آن عطر وصال و

توامان پرواز

یک جاری ی رویا شد

لغزید به چاه

ص۱۹

     تصاویر در هم تنیده کلی و جزیی که در این شعر می بینیم که با کابوس گناه به خواب می رود و سپس ، بیداری آه آلود از این خواب کابوس وار شیرین و خود وصال که نه ، بلکه با عطر وصال ، پروازی توامان را تجربه می کند و رویایی که با وجود رویا بودن ، جریان می یابد و جاری می شود ولی در نهایت به چاه   ( شاید شهوت ) می لغزد!

      و امّا برخی رباعی ها نیز حالت انذار و تهدید به خود می گیرد و انسان را به خاطر دور شدن از شان انسانی خود هشدار می دهد و برخی دیگر نیز ، بیشتر تصویر سازی صرف است و پیام و ضربآهنگ معنایی خاص و ویژه ای ندارد ولی تصاویر گاها خوبی پرورانده است ولی حالت گلایه و اعتراض به بی خردی بشر و دور شدنش از جایگاه و شان و شئونات انسان بودنش ، جلوه و نمودی خاص در میان رباعی های این مجموعه دارد :

این تیله ی خاک

بستر جنگ و جنون

مصداق تمسخر شده

شاخ زیتون

کرکس شده تمثال مبارک

محبوب

قابیل نمرده

شاهدم

این همه خون

ص۶۹

       می بینید که با تصویر سازی و عبارت پردازی های هدفمند با استفاده از ابژه هایی نظیر کرکس و جنگ و جنون و …. زنده بودن قابیل را افسوس می خورد که چنین و چنان….

مردم همه خوابند

مگر شب شده است

خورشید

به شبناک ملقب شده است

روحی که در این گربه و

هم خانه ی ماست

همخوابه ی یک

جهل مرکب شده است

ص۷۳

این حنجره در طلسم و

خواب فریاد

آن خامه

ملوّن شده با شارح داد

غوغای پریشان زده ی شهر شلوغ

شان بشری

سپرده بر خواهش باد

ص۳۰

      حنجره ها در طلسم فریاد های انسان در خواب و انسانی که شان انسانیتش را بر خواهش بادی استوار ساخته و به باری به هر جهتی روی خوش نشان داده است و این دردهایی که آه از نهاد شاعر بر می آورد  و خوانندۀ فکور را به تفکری عمیق و تاملی دردآورد وامی دارد!!

      و امّا همانگونه که گفتم ، برخی از اشعار نیکوفرید – و در کل پیرنگ بیشتر اشعار این شاعر خوب – ، رنگ و لعابی شبیه به شاعران سبک هندی به خود می گیرد و این ظرافت اندیشه و نازکای تخیّل را می توان به صورت سیّال و سیّار در بطن اشعار این مجموعه ،  جسته و گریخته دید و شناسایی کرد. البته با این تفاوت که کشف و استخراج تصاویر جدید در شعر نیکوفرید ، هدفمند و در خدمت آرمان شعر است و وی در بیشتر اشعارش این نازکای خیال را به سرمقصد موعود رسانده است و از این آب حس آلود و عاطفی ، ماهی های مدّنظر خود را گرفته است:

آنی که درون خاطرم قاب شده

مهتاب چکیده ایست

مهراب شده

وقتی که خیالم

به سرشت اش پیچید

این برکه ی خشکه راه

سیلاب شده

ص۳۱

     می بینید چه اندازه ظریف و لطیف ، طرح مبحث می کند و به نتیجه گیری دلربایانه می اندیشد؟ این است خاصیت شعری نیکوفرید که شعر خود را در آغاز و پایان و ختام ، همراهی می کند و نکته نکته و نقطه نقطه اش را از آبشخور احساس منحصر به فردش سیراب می سازد!

      و به همین منوال ، برخی رباعی ها ، رقص ابژه ها ، در چند نقش همزمان یا متواتر است که به نوبۀ خود جالب و ستودنی ست و واژه های شعری ، در محور جانشینی ، با شگرد خاص شاعرش ، در تناسبات معنایی جدید ، شرکت می کنند و با یک حلقۀ اتصال نامرئی که همانا اندیشۀ در عاطفه حل شدۀ شاعر است ، به ساخت و ابداع تصاویر هدفمند جدید کوشیده اند :

در پنجره ی خیال شب

گم شده ام؟

یا نه

که شبم

شبیه مردم شده ام!

انگاره ی شعله

یابه ای نامرئی

بی گرمی و نور

خاک هیزم شده ام

ص۳۶

      خاصیّت دیگر شعری نیکوفرید ، استفاده از عنصر پارادوکسیکالیته در شعر است که اگر با استادی و مهارت انجام شود ، به ساخت مضامین جدید و خلق فضاهای چند سویه و چند لایه در شعر کمک می کند ولی در بسیاری از موارد به علت نداشتن توان کافی شاعران ناشی در استفادۀ صحیح از این آرایه ، به نقطه ضعف شعر تبدیل می شود که در شعر نیکوفرید این گونه نیست و ایشان با قدرت خلّاقۀ خود ، به زیبایی از این موضوع به نفع شعر خویش بهره جسته است :

یک جنگل خار

تشنگی

باد خشن

شلّاق به تپه ها و بر

پشته ی شن

من در تب آب

دیده در رقص سراب

یک وصل در اندیشه

محالی

ممکن

ص۴۰

ای گم شده در

پیرهن شیدایی

در باور توست

اسم شب

تنهایی

هستی و مجاز

خانه ات آینه ها

پیدایی و گم

گم شده

در پیدایی

ص۷۱

      و امّا معشوق ، این حس گم شده در شعر شاعران نیز به نوبۀ خود در شعر نیکوفرید ، شخصیّتی متفاوت دارد و این نشان می دهد شاعر تا چه اندازه با دیدی متفاوت و چشمی مرکب به کنکاش درون حسی خود در خصوص معشوق ذاتی آدم ها ، مبادرت کرده است و حتی می توان گفت معشوق تصورات شاعر این مجموعه نیز شناسنامه دار است و تقلیدی نیست همچون معشوق بیشتر شاعران دیروز و امروز ما که خاصیتی نسبتا همسان دارند و گویی همۀ شاعران به دنبال یک معشوق ، می گردند و در نعت و وصف همان معشوق ، شعر می سرایند! امّا نیکوفرید نشان داده است که این ظرافت طبعش حتی در خلق معشوق شعری اش نیز متفاوت عمل کرده است ؛ ببینید :

تو شمس منی

نگاهم از دیده ی توست

شعرم

ثمر حس تراویده ی توست

سیماب غرور و

قدرت بال عقاب !

پرواز به وقت خواب هم

ایده ی توست ؟

ص۶۰

      و امّا همانگونه که گفتم شعر نیکوفرید شعر طبیعت است، امّا نه طبیعت رئال گونه یا ناتورالیسمی که مشهور است، بلکه وی طبیعت را در خدمت شعر و ابژه های شعری خود ، آنگونه که خواسته دیده و مفهوم بخشیده و در واقع ، تفاوت عمدۀ طبیعت گرایی شعر نیکوفرید با دیگر شاعران طبیعت محور ، در زاویۀ دید وی و استفادۀ صرفا ابزاری از پدیده های طبیعی به سود شعر خویشتن است ، وی حتی چهره ای پنهان ورای چهرۀ واقعی پدیده های طبیعی را استخراج کرده و مطابق میل شاعرانه اش به ما می نمایاند که در خور تحسین است!

در خلوت من

تپش زنان یک تصویر

پیچانده به گرد دل

فراقی دلگیر

باران – تو و

باران – تو و

باران – تو و

من

یک تشنه درخت پیر

فرزند کویر

ص۵۹

دستان تبر

شهوت پاییزی جوع

چون مار در آستین ببین

شعله به طوع

در سوگ نشسته یک درخت تنها

از چرخه ی بی امان قتل

هم نوع

ص۳۵

      در واقع می بینید که با یک آنمیسم ( جاندار انگاری ) خاصی ، نیکوفرید ، درخت را به انسانی تشبیه می کند که هم نوعانش را جلوی دیدگانش سر می برند و کاری از دستش بر نمی آید و خوانندۀ ظریف و با احساس با شنیدن چنین شعری ، یک حس ویژۀ طبیعت دوستی در قلبش شعله می کشد که شاید منظور نظر شاعر هم بیدار کردن همین حس های خوب و زیباست!

      شاعر این مجموعه در بسیاری از جاهای آن ، به خلق و ایجاد ترکیبات بکر و گاها دست اول دست زده است و تصاویر خوب و تأثیرگزاری به این روش خود در خدمت شعر خود خلق کرده است که برای پرهیز از اطالۀ کلام ، بدون آوردن کل شعر ها تنها به آوردن برخی نمونه های این ترکیبات بکر و تصاویر زیبا بسنده می کنم :

یک پنجره ی ناب

به سوی دریا   ص ۱۳

پنجرۀ به واسطۀ تصاویرش ناب!

من کودکی ام هنوز دلتنگم بود       ص ۱۵

مه

گرد رمه

حریر خود پوشیده       ص۱۸

تصویری عینی و بکر از طبیعت!

یک سینه ی پر عطش

به یک چکّه ی ماه

پر کرد پیاله اش…       ص۱۹

تصویری بکر از پر کردن پیاله با چکه ای از ماه!

آن مار کشیده تن

به سوی ساحل             ص۲۳

تصویری زیبا از کناره های ساحل در همانندی اش به کشیدگی مار!

آن

-عطسه ی صبح –

از دهان بلبل              ص۴۱

تصویری بکر و زیبا و نمادی دیگر از طلوع صبح!

ای روز وشان    ص۴۲

او

اشرف مخلوق نگو

هیچ بگو

یک سکسکه ی زنجره در

تاریکی      ص۴۸

تعبیری جدید از هیچی انسان و به پایین کشیده شدنش از اشرف مخلوقی با تصویری جدید!

پیچید به بیداری ام آن

خواب تباه     ص۶۵

باید که طناب

گردن زور انداخت      ص۷۱

      و ترکیبات دیگری که شما را پیشنهاد می کنم با خوانش چندین و چند بارۀ این مجموعه از آن ها لذت ببرید .

      در یک نتیجه گیری کلی باید بگویم نیکوفرید شاعر احساس های ناب و ناسروده است که نوع دیگر دیدنش را و تفاوت در نگرش خود را در قاب شعرش به منصّۀ ظهور رسانده است و این تغییر در زاویۀ دید ، که از یک عاطفۀ سرشار و احساس ناب ، فوران کرده است ، به خلق مضامین و تصاویر جدید انجامیده است. شاعر ، بسیار نازک اندیش است و این نازک خیالی با چاشنی فلسفی ، و عمق تفکر و شعور بالای وی ، خواننده را با یک سبک و سیاق جدیدی در شعر مواجه ساخته است که به قول هوشنگ چالنگی ، گویی خیام دوباره زنده شده و شاعری می کند! نیکوفرید ، پدیده های طبیعی را در اندیشه و احساس خود هضم می کند و آنگونه که دوست دارد و آنگونه که می بیند و دوست دارد ببیند بیان می کند! وی حتّی در انتزاعی ترین و کلّی گویی ترین حالت های شاعرانه اش نیز ، ابتکار عمل را در دست دارد و خواننده را با حس خویش به خوبی درگیر می کند :

بیداری تو

جلوه ی خوابیدن داشت

چون شور فقط

توان تابیدن داشت

از رعد

دلیل خنده پرسیدم گفت :

یک ابر عقیم

قصد باریدن داشت

ص۴۵

می بینید چگونه با حسن تعلیلی بکر و خودمختار ، پایان بندی شعرش را مزیّن می نماید و این چنین در ذهن و اندیشۀ خواننده طرحی نو در می اندازد و اتفاق تازه ای رقم می زند :

لب های کویر :

تشنه ی بارانم

یک لکه ی ابر :

در پی یارانم

این قصه هزار ساله شد

شب می گفت :

من فکر مرامنامه ی انسانم

ص۲۱

        و به درستی که نیکوفرید خود نیز به فکر مرامنامۀ انسان است و در جای جای شعرش ، این تأسّف عمیقش را از دور شدن انسان از شان انسانی اش ، فریاد می کند و ما را به اصل خویشتن خویش فرا می خواند! ببخشید اگر اطالۀ کلام شد با این حال هنوز حس می کنم بسیاری از گفتنی هایم در خصوص شعر این شاعر تأثیرگذار ، ناگفته باقی ماند و با این حساب ، سخنم را در این جا به پایان می برم، ولی حس می کنم دنبالۀ این بخث ناتمام را به زودی پی خواهم گرفت.

 



یک شاخه شعر سرخ! / نگاهی به مجموعه شعری از زنده یاد احمد حیدربیگی / به قلم منصور یاقوتی


احمد حیدر بیگی محصول چه پیشینه ی تاریخی ،اجتماعی و فرهنگی است؟این افسر شریف و با شخصیت ،بر بستر چه شرایط و اوضاع و احوالی در شهر تاریخی -فرهنگی کرمانشاه بالیده است؟این موضوع را باید مدام در مقالات ،سخنرانی ها و گفت و گوی های خود تکرار کنیم و آنقدر تکرار کنیم که بتوانیم سرانجام دروغ ها و تحریفات تاریخی در قلمرو ابداعات هنری -فرهنگی را زیر سئوال ببریم و...

احمد حیدر بیگی محصول چه پیشینه ی تاریخی ،اجتماعی و فرهنگی است؟این افسر شریف و با شخصیت ،بر بستر چه شرایط و اوضاع و احوالی در شهر تاریخی -فرهنگی کرمانشاه بالیده است؟این موضوع را باید مدام در مقالات ،سخنرانی ها و گفت  و گوی های خود  تکرار کنیم و آنقدر تکرار کنیم که بتوانیم سرانجام دروغ ها و تحریفات تاریخی در قلمرو ابداعات هنری -فرهنگی را زیر سئوال ببریم و سرانجام ملکه ی ذهن دیگران نمائیم که علیرغم دروغ و تحریفی که در ایران و جهان- بر اثر سهل انگاری ما کرمانشاهی ها- ثبت شده است،بنیانگذار شعر نو فارسی نه علی اسفندیاری مشهور به نیما یوشیج است بلکه ابوالقاسم خان لاهوتی شاعر بزرگ کرمانشاهی است و در رابطه با این ادعا می توانیم به عنوان سند تاریخی ،شعر نو «تشکیلات»اورا از بایگانی پر از تحریف و دروغ تاریخ بیرون بکشیم .در این شعر ،لاهوتی ،اوزان کلاسیک عروضی را در هم شکسته است و ابداعی نو آفریده .هر چند در رابطه با مضامین اشعار لاهوتی ،فقط می توانیم او را در کنار«برتولت برشت»،«ناظم حکمت» و «مایاکوفسکی» بگذاریم چرا که لاهوتی در تاریخ ایران تنها شاعری است که به دفاع از کارگران ،دهقانان و زحمتکشان برخاسته است:
من کارگر و تو دهقان ،داد از من و آه از تو  
 تا کی برند اشراف کفش از من کلاه از تو
ما را و تو را دارا ،یکنوع کند یغما 
خون می خورد این زالو ،گاه از من  و گاه از تو....
فقط لاهوتی است که با این زبان از منافع طبقات و اقشار ستمدیده دفاع می کند و در ادامه مکتبی که او بنیانگذار آن است،احمد حیدر بیگی است که از زادگاه لاهوتی برمی خیزد و زبان و اندیشه لاهوتی را در مجموعه غزلیاتش به نام «یک شاخه گل سرخ » به کار می گیرد:
در این سیلاب سرکش هر کسی استاد می میرد  
هر آن سروی که در این باغ ،زاد آزاد می میرد
شتاب دیگر ای پاروزنان پای در زنجیر 
که در ساحل چراغی نیمه جان در باد می میرد
...............
و از همین شعر ،بنیانگذار رمان تاریخی هم بر می خیزد یعنی محمد باقر میرزا خسروی و زندگی مغول ها را به عنوان بن مایه رمان تاریخی خود به کار می گیرد.
متاسفانه شرایطی در این سرزمین بوجود آمده که هنرمندان،فرهنگی ها و اهل ادب کرمانشاه نام رجال برجسته ادبی خود را نمی دانند چه رسد به توده مردم که همیشه دغدغه آبگوشت و ترشی بادمجان و خواب راحت داشته اند و هرگز نخواسته اند برای حیات فرهنگی خود هزینه کنند.
اما بی توجهی مسئولین و متولیان عرصه هنر و اندیشه به رجال فرهنگ و هنر به جایی رسیده است که طی سال ها ی اخیر، سرزمین های همجوار ایران به شخصیت های هنری ما دارند دست درازی می کنند و رودکی و مولوی را که یک بیت شعر به زبان ترکی یا تاژیک سروده اند از آن خود می نمایانند وو بعید هم نیست فردا ، احمد حیدر بیگی  را هم که چند صباحی در همدان زیست همدانی جا بزنند همچنانکه روس ها به مراتب بهتر از ما کرمانشاهی ها ((لاهوتی))  را می شناسند و قدردان او هستند.
بحثی نیست که نیما و لا هوتی و حیدر بیگی همگی ایرانی ا ند اما سزاوار هم نیست که یکی مثل  لاهوتی ،مبدع شعر نو فارسی باشد اما حتا اسم این شاعر هم - این شاعر آواره از وطن - به گوش هموطنان خودش نخورده باشد و به خاطر پایبند ی اش به مفاهیمی مانند ((داد)) و ((برابری)) و ((آزادی )) مطرود فضای فرهنگی کشور باشد.
در این آشفته بازار ،برخی از نویسندگان ما به توهمات پیش آمده دامن می زنند.
زنده یاد احمد حیدر بیگی شاعر توانای کرمانشاهی ،نه تنها ادامه دهنده سنت شعری لاهوتی و فرخی یزدی و میرزاده عشقی است و در غزلیات خود با جگری سوخته خون از گلو بیرون می ریزد، در دفاتر ((اشعار)) دیگری که منتشر کرده به جریان های شعر نو رویکردی فعال نشان می دهد هر چند از نظر نویسنده این یادداشت ،غیر از شعری که بر اثر غفلت ما کرمانشاهی  بخصوص، از  آن به نام شعر ((نیمایی)) یاد می کنند و مشخصه آن داشتن موسیقی عروضی و آزاد سازی قافیه است،بقیه جریان هایی که به نام ((شعر نو)) اعلام حضور پیدا کرده اند ((قطعات ادبی )) بیشتر نیستند که البته شاعری مثل احمد شاملو از این قطعات ادبی مشتی جواهر نفیسی می تراشد و ارائه می دهد و نوچه های کوتوله او هر چه بافته اند یا می بافند، نه از تشخیص کلام شاملو برخورداراست نه از وسعت اندیشه او.اشعار نو زنده یاد احمد حیدر بیگی هم هر چند از استحکام اندیشه ،نو بودن اندیشه و طراوت در حوزه اندیشه برخورداراست اما در نهایت ((قطعات ادبی)) بیشتر نیست و این موضوع در زمانی که شاعر در میان ما حضور داشت و با ما نفس می کشید ،طی مقاله ای به همین قلم به نظر حضرتش رسید۰
که البته نپذیرفت و موضع گرفت و نمی توانست چند دفتر ((شعر )) منتشر شده اش را قطعه ادبی بنامد و دوست داشت به آن قطعات ادبی شعر بگویند.
حوصله تاریخ فراخ است و در رابطه با همین موضوع سرانجام داوری خواهد کرد .
احمد حیدر بیگی شاعری بود اندیشمند ،شعر برای او زندگی بود نه وسیله نام آوری و شهرت .او با اشعار خود زندگی می کرد.شعر در نظر او همان جایگاه و پایگاهی را داشت که شاعران درجه اول و بزرگ کشور مثل فردوسی و خیام و سعدی و حافظ به آن منزات و اقتدار و شکوه بخشیدند.نباید تردید کرد که اهمیت غزلیات او در آن پایه و مایه ایست که غزلیات شورانگیز سایه - هوشنگ ابتهاج - به آن مرز رسیده  است و می توان حیدر بیگی را در کنار شاعران طراز اول معاصر مثل سیاوش کسرایی و مهدی اخوان ثالث  و دیگران نشاند و از او یاد کرد.هر چند شعرهای هر شاعری برگرفته از روحیات و تعلقات و حیات خاص فرهنگی اوست و اخوان دنیای خاص خود را دارد و سایه هم جهان خاص خود را آفریده.
در هر صورت غزلیات حیدر بیگی ،مستحکم ،جلا خورده ،اندیشه ورز و سطر سطر آن برگرفته از زندگی است.با خواندن اشعار او چه اکنون و چه در آینده می توان به تصویری روشنی از حیات یک کشور رسید یعنی اینکه شعر حیدری مشخص و ایینه ی صقیل خورده و شفافی است که می توان با مشاهده آن با زندگی یک ملت پیوندی ارگانیک برقرار کرد.
چه در غزلیات شور انگیزش و چه در قطعات ادبی اش هرگز مهمل بافی نکرده و واژگان را به بازی نگرفته است.دنیای اشعار او ،دنیای بازی با وا ژگان و چیستان بافی نیست. هر واژه برای او یاقوت سرخی است که با تخیلات شاعرانه اش آن را به نیکویی و زیبایی می تراشد و به مدد آن مفهومی سرخ را ساماندهی می کند.او با الماس واژگان سرود صلح می سراید و با زمرد واژگان روح سبز زندگی را به فردا و امید روشنایی گره می بندد.شاعر،مثل هر شاعر راستین و بلند مرتبه ای با فلسفه روزگار خود آشناست.تمام فراز و فرودهای زندگی را آزموده و در پیکره ایران نغماتی می سراید که مرزهای پوچ قومیت و نژاد دودمان و زبان و ذهنیات بسته را در می نوردد و گاه تبدیل به صدایی جهانی می شود
من آبگینه سرشتم ،زمانه سنگ اندازد 
شکسته زاده شدم من ،شکسته ،از آغاز
ز بسکه دام وقفس در کمین پروازند 
بهار می رسد اما،همیشه بی پرواز
حساب سود و زیان در مرام توفان نیست
بتاز ای دل تنگم ،بتاز یا بباز
۲۲ سال ترانه خوانی شاعر از ۱۳۶۰ تا ۱۳۸۲ مجموعه شعری شده است به نام ((یک شاخه شعر سرخ)) که در سنین پختگی شاعر از ژرفای جانش شعله برکشیده اند.این کارنامه ۲۲ ساله را آینده داوری خواهد کرد چرا که احمد بیگی شاعری است متعلق به آینده هر چند میراث شعری او همانند یک شاخه گل سرخ بر سینه ی این روزگار ریشه دوانده است و خود او هم شاخه گلی سرخی بود در زمانه ی سنگ انداز!

آفات شاعری (اقتصاد) / بابک دولتی

 آفات شاعری (اقتصاد)  /  بابک دولتی
دوستانِ جوان! از همین آغاز انتخاب کنید که می خواهید به چه سمتی بروید. عیبی ندارد که گاه به خاطر شعری هدیه ای دریافت کنید . اما اگر نوشته های شما سفارشی شد و به خاطر کسب درامد نوشتن را ادامه دادید تردید نداشته باشید که ماندگار نخواهید شد. چون در نوشته های شما هدف چیزی ست غیر از جاودانگی. چون قلمِ شما و روحِ شما رها نیست.

هفته‌نامه صدای آزادی: قرن ها پیش شاعری شغل محسوب می شد. شاعران به دربارِ پادشاهان نیاز داشتند که از نظر مالی تامین شوند. پادشاهان هم به شاعران نیاز داشتند که هم دشمنان را هجو کنند، هم به نوعی کار روابط عمومی را برایشان انجام دهند. گاه حتی حکام اهل هنر نبودند ولی بدشان نمی آمد که با مجال دادن به شعرا ، هنردوست و هنرشناس معرفی شوند. این اتفاق از دورانِ غزنوی به بعد کاملا مشهود است. در همان زمان هم شاعرانی بوده اند که به هر دلیلی با دربار سازگاری نداشته اند. ناصرخسرو مذهبش با حکومت مرکزی تفاوت داشته، فردوسی هم تفاوت مذهبی داشته هم با محمود در مورد ملیت چالش داشته و... ولی کسانی چون " عنصری " از شغل خود خجل نبوده و در رفاهِ مطلق می زیسته اند. چنان رفاهی که گاه شاعر به خاطر یک قصیده همسنگِ خودش طلا دریافت می کرده. ورود به آن فضا به همین راحتی نبوده است. حتما باید ملک الشعرا طرف را تایید می کرده و اثر مورد پسند شاه قرار می گرفت. تصور کنید فرخی سیستانی یک پارتی پیدا می کند، طرف به فرخی می گوید که محمود قرار است به "داغگاه" برود. فرخی قصیده ای در وصف داغگاه می نویسد. در آن حوالی   به شاه نزدیک می شود که شعرش را در مورد خر داغ کردنِ پادشاه ارائه می دهد.

این حکایت حتی تا دورانِ مغول ادامه داشته است. در آن تاخت و تاز بوده اند کسانی چون حاکمانِ شیراز که محیط امنی برای شاعران فراهم کنند. به روزگار صفویه که می رسیم اوضاع فرق می کند. نظر شاهان صفوی بر این است که مدیحه فقط باید برای ائمه باشد و ائمه خودشان پاداش اثر را خواهند داد. یا شاعران جذب پادشاهان گورکانی می شوند یا به شغل هایی چون بقالی عطاری و شاطری رو می آورند. در روزگار قاجار هم شاهان بدشان نمی آید ادای قدما را دربیاورند اما نه آنان چون محمودند که نه شعرا چون عنصری

چه بخواهیم چه نخواهیم باید بپذیریم که شاعری در روزگار معاصر شغل محسوب نمی شود . در این قسمت مخاطبِ من جوانترها هستند. چون بزرگان راهشان را انتخاب کرده اند و مجالی برای تغییر نیست. یا از راه شعر ارتزاق می کنند یا نانشان از راه دیگری درمی آید و شعر سرمایه ای برای کاسبی نیست

دوستانِ جوان! از همین آغاز انتخاب کنید که می خواهید به چه سمتی بروید. عیبی ندارد که گاه به خاطر شعری هدیه ای دریافت کنید . اما اگر نوشته های شما سفارشی شد و به خاطر کسب درامد نوشتن را ادامه دادید تردید نداشته باشید که ماندگار نخواهید شد. چون در نوشته های شما هدف چیزی ست غیر از جاودانگی. چون قلمِ شما و روحِ شما رها نیست.

بله. شعر برای شاعر باید اولویت اول باشد. شاعر زندگی اش را وقفِ واژگان می کند به این امید که زمان را شکست دهد و مرگ نتواند بر او چیره شود. ولی درکنارِ این زندگیِ هنری ، نیاز هست که معیشتِ روزمره ی ما از رفاهی نسبی برخوردار باشد. آنقدر که محتاجِ نامرد نشویم. پس شغلی آبرومندانه اختیار کنید و رهای رها زندگی کنید

نگاهی به شعر کتیبه اخوان ثالث / دکتر محمدرضا روزبه


نگاهی به شعر کتیبه اخوان ثالث / دکتر محمدرضا روزبه
کتیبه تندیس هنرمندانه سرشت شاعر است که با سرنوشت آدمی در گردونة رنج تاریخ گره خورده است. گویی اخوان خود را عصارة رنج و شکنجه ی آدمیان محبوس و مجبور در تلاقی تنگ حلقه‌های زنجیر تاریخ می‌دانست...

فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود
و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی
 زن و مرد و جوان و پیر
 همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای
و با
زنجیر
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود
 تا زنجیر
 ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
 و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم
 چنین می گفت
 فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
 بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت
چنین می گفت چندین بار
 صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
 و ما چیزی نمی گفتیم
 و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
 و دیگر
سیل و خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگه مان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب می بارید
و پاهامان ورم می کرد و می خارید
 یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را
 و نالان گفت :‌ باید رفت
 و ما با خستگی گفتیم
: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
 و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
 یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
 کسی راز مرا داند
 که از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب
تکرار می کردیم
 و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم
هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
 چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
 و ما با آشناتر لذتی ،
هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
 به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
 و ما بی تاب
لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و ساکت ماند
 نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم
 بخوان !‌ او همچنان خاموش
برای ما بخوان ! خیره به ما ساکت نگا می کرد
 پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد
فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
 چه خواندی ، هان ؟
 مکید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود
 
 از این اوستا- مهدی اخوان ثالث

------------

 

تحلیل و تفسیر شعر «کتیبه» سرودة مهدی اخوان‌ثالث
دکتر محمدرضا روزبه


کتیبه را می‌توان شکوهمندترین سرودة اخوان در تبیین و تجسم جبر سنگین بشری، و به تبع آن یأس فلسفی و اجتماعی به شمار آورد.
می‌توان کتیبه را اسطوره‌ انسان مجبور دانست که می‌کوشد تا از طریق احاطه و اشراف بر اسرار فراسوی این جهان جبرآلود، معمای ژرف هستی را کشف کند اما آن‌سوی این کتیبه نیز چیزی جز آنچه در این رو دیده است، نمی‌یابد.
با توجه به نظام اندیشگی شاعر، می‌توان از چشم‌اندازهای عینی نیز به تماشا و تأویل «کتیبه» پرداخت. از دریچه‌ای دیگر «کتیبه» می‌تواند مظهر تلاش و تکاپوی مداوم و مستمر توده‌ها برای برگرداندن سنگ جبر اجتماعی‌ـ سیاسی دوران باشد.
«کتیبه» در ما و با ماست. هر کس در زمان و مکانی کتیبه‌ای دورو در درون دارد که از هر سو بازتابی یکسان دارد.
کتیبه تندیس هنرمندانه سرشت شاعر است که با سرنوشت آدمی در گردونة رنج تاریخ گره خورده است. گویی اخوان خود را عصارة رنج و شکنجه ی آدمیان محبوس و مجبور در تلاقی تنگ حلقه‌های زنجیر تاریخ می‌دانست.
کتیبه روایتی است اساطیری‌ـ انسانی: اسطوره‌ پوچی، اسطوره جبر،‌ اسطوره شکستهای پی‌درپی و به قولی: «کتیبه، نمونه کامل یک روایت بدل به اسطوره گردیده است.»۱ محتوای شعر چنین است: اجتماعی از مردان، زنان، جوانان، بسته به زنجیری مشترک در پای تخته‌سنگی کوهوار می‌زیند. الهامی درونی یا صدایی مرموز، آنان را به کشف رازی که بر تخته‌سنگ نقش بسته است، فرا می‌خواند، همگان،‌ سینه‌خیز به سوی تخته‌سنگ می‌روند. تنی از آنان بالا می‌رود و سنگ‌نوشتة غبارگرفته را می‌خواند که نوشته است: کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند. جماعت، فاتحانه و شادمانه،‌ با تلاش و تقلای بسیار، می‌کوشند و سر‌انجام توفیق می‌یابند که تخته‌سنگ را به آن رو بگردانند. یکی را روانه می‌سازند تا راز کتیبه را برایشان بخواند. او با اشتیاقی شگرف، راز را می‌خواند،‌ اما مات و مبهوت بر جا می‌ماند. سرانجام معلوم می‌شود که نوشتة آن روی تخته‌سنگ نیز چیزی نبوده جز همان که بر این رویش نقش بسته است: کسی راز مرا داند...؛ گویی حاصل تحصیل آنان، جز تحصیل حاصل نبوده است.
اخوان، این ره‌یافت فلسفی‌ـ تاریخی را در قاب و قالب شعری تمثیلی در اوج سطوت و صلابت عرضه داشته است. صولت و سطوت لحن شعر تا به انتها از یک سو، فضای اساطیری واقعه را و از دیگر سو، صلابت و عظمت تخته‌سنگ را‌ـ که پیام‌دار تقدیر آدمی است‌ـ نمودار می‌سازد. اخوان بر پیشانی شعر، مأخذی تاریخی را که ساختار شعر بر آن بنیاد نهاده شده، نگاشته است: اطمع من قالب الصخره، که از امثال معروف عرب است. شرح این مثل و حکایت تاریخی در جوامع الحکایات عوفی چنین آمده است: مردی بود از بنی معد که او را قالب الصخره خواندندنی و در عرب به طمع مثل به وی زدندی چنان‌که گفتندی: اطمع من قالب الصخره (یعنی طمعکارتر از برگرداننده سنگ) گویند روزی به بلاد یمن می‌رفت. سنگی را دید در راه نهاده و به زبان عبری چیزی بر آن نوشته که: مرا بگردان تا تو را فایده باشد! پس مسکین به طمع فاسد، کوشش بسیار کرد تا آن را برگردانید و بر طرف دیگر نوشته دید که رب طمع یهدی الی طبع: ای بسا طمع که زنگ یأس بر آیینة ضمیر نشاند چون آن بدید و از آن رنج بسیار دیده بود، از غایت غصه سنگ بر سر آن سنگ می‌زد و سر خود بر آن می‌زد تا آن‌گاه که دماغش پریشان شده و روح او از قالب جدا شد، و بدین سبب در عرب مثل شد.۲همچنین در کشف المحجوب هجویری آمده است: «از ابراهیم ادهم(رح) می‌آید که گفت: سنگی دیدم بر راه افکنده و بر آن سنگ نبشته که مرا بگردان و بخوان. گفتا بگردانیدمش و دیدم که بر آن نبشته بود: کی انت لاتعمل بما تعلم فکیف تطلب ما لاتعلم، تو به علم خود عمل می‌نیاری، محال باشد که نادانسته را طلب کنی...»۳اخوان خود درباره این مثل گفته است: این را من از امثال قرآن گرفتم، ولی پیش از او هم در امثال میدانی هم دیده بودم، جاهای دیگر هم نقل شده کوتاهش، بلندش، تفصیلش و به شکلهای مختلف.۴
کتیبه از چند صدایی‌ترین نو‌سروده‌های روزگار ماست. جبر مطرح‌شده در این شعر، هم می‌تواند نمود جبر تاریخ و طبیعت بشری باشد، و هم نماد جبر اجتماعی‌ـ سیاسی انسان امروز. از منظر نخست، می‌توان کتیبه را اسطوره‌ انسان مجبور دانست که می‌کوشد تا از طریق احاطه و اشراف بر اسرار فراسوی این جهان جبرآلود، معمای ژرف هستی را کشف کند اما آن‌سوی این کتیبه نیز چیزی جز آنچه در این رو دیده است، نمی‌یابد.
کلام با طنین و طنطنه‌ای خاص، با لحنی سنگین و بغض‌آلود آغاز می‌شود که نمایشگر رنج و سختی انسان بسته به زنجیر تاریخ و طبیعت است:
فتاده تخته‌سنگ آن‌سوی‌تر، انگار کوهی بود
و ما این‌سو نشسته، خسته انبوهی...
لفظ آنسوی‌تر بیانگر فاصلة آدمی با راز و رمز هستی است. طنین درونی قافیه‌های داخلی کوه و انبوه، عظمت و ناشناختگی تخته‌سنگ‌ـ این تندیس سترگ تقدیر‌ـ را باز می‌نمایاند. قافیه‌های درونی نشسته و خسته نیز رنج و خستگی نفس‌گیر زنجیریان را تداعی می‌کند. همگان (زن و مرد و...) به واسطة زنجیر به هم پیوسته‌اند، یعنی وجه مشترک تمامی‌شان جبر آنهاست، جبر جهل و جمود، شعاع حرکت این انسان مجبور نیز تا مرزهای همین جبر است و نه بیشتر تا آنجا که زنجیر اجازه دهد.
«طول زنجیر به طول بردگی است و متأسفانه به طول آزادی نیز.»۵ لحن سنگین شعر، گویای انفعال، درماندگی و دل‌مردگی آدمیان است در زیر سلطه و سیطرة جبر حاکم. ناگاه الهامی ناشناخته در ناخودآگاه وجود آدمیان طنین‌انداز می‌شود و آنان را به تحرک و تکاپو فرا می‌خواند تا به قلمرو شعور و شناخت رمز و راز هستی نزدیک شوند.
ندایی بود در رؤیای خوف و خستگی‌هامان
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم
اما اینان ماهیت این الهام را نمی‌دانند: آیا صور و صفیری در عمق رؤیاهای اساطیری‌شان بوده یا آوایی از ناکجاهای دور؟ نمی‌دانند، و نمی‌پرسند. زیرا هنوز به مرحلة شک و پرسش نرسیده‌اند.  صدای مرموز می‌گوید که پیری از پیشینیان، رازی بر پیشانی تخته‌سنگ نگاشته است و هر کس به تنهایی یا با دیگری...، صدا تا اینجا طنین‌افکن می‌شود. و سپس باز می‌گردد و در سکوت محو می‌شود. دنبالة این پیام را بعدها بر پیشانی تخته‌سنگ خواهیم یافت که: «کسی راز مرا ...» مصراع: «صدا، و نگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می‌خفت» به‌خوبی تموج و تلاطم صدا را طنینی دور و مبهم نشان می‌دهد. به دنبال صدای ناگهان، بهت و سکوت آدمیان است که فضا را در برمی‌گیرد:
و ما چیزی نمی‌گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی‌گفتیم
...
مرحلة پسین بهت و سکوت، شکی خفیف است اما نه زبان، که در نگاه. تنها نگاه بهت‌آلود آدمی پرسشگر است. چرا؟ هنوز به مرحله شعور ناطقه نرسیده است؟ چون گرفتار ترس و تردید است؟ یا...؛ آن‌سوی این شک و پرسش درونی، همچنان خستگی و وابستگی به جبر است و باز هم خاموشی و فراموشی. تا آنجا که همان خردک شعلة شک و پرسش نیز که در اعماق نگاه آدمیان سوسو می‌زد، به خاموشی و خاکستر می‌گراید: خاموشی و‌هم، خاکستر وحشت! و این هست و هست تا آن‌شب،‌ شب نفرینی جبر:
شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید
و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید،
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین‌تر از ما بود، لعنت کرد
گوشش را و نالان گفت: باید رفت
...
در چنین شبی که زنجیر جبر و جمود بر پای زنجیریان خسته و نشسته سنگینی می‌کند، یکی از آنان که درد جبر را بیش از همه حس می‌کند، و طبعاً آگاه‌تر و آرمان‌خواه‌تر از بقیه است، می‌کوشد تا لایه‌های تو در توی راز را بشکافد و طرحی نو در اندازد.
پس برای حرکت پیش‌قدم می‌شود به تمامی القائاتی که در طول تاریخ در گوش آدمی فرو خوانده‌اند، لعنت می‌فرستد و برای رفتن مصمم می‌شود. جماعت نیز که اینک به مرزی از شعور و ادراک فردی و جمعی رسیده‌اند که سوزش زنجیر را بر پای و پیکر خود حس می‌کنند با او همگام و هم‌کلام می‌شوند.
آنها نیز قرنها چشم و گوششان آماج القائات یأس‌آور بسیاری بوده است که آنان را از نزدیک شدن به مرزهای ممنوع بر حذر می‌داشته است که به «به اندیشیدن خطر مکن!»۶ القائاتی برخاسته از آفاق تک‌صدایی و از حنجرة اربابان سیاست.
و رفتیم و خزان رفتیم، تا جایی که تخته‌سنگ آنجا بود
از اینجا به بعد، شعر، اوج و آهنگی دراماتیک می‌یابد؛ آن‌سان که همگرایی و هماوایی زنجیریان را همراه با صدای زنجیرهاشان‌ـ طنین‌افکن می‌سازد یک تن که زنجیری رهاتر دارد و طبعاً تدبیری رساتر، برای خواندن کتیبه از تخته‌سنگ بالا می‌رود. وسعت جولان او با وسعت جولان فکرش همسان و هم‌سوست؛ هر دو از حیطة آفاق موجود و مسدود، فراتر و فراخ‌ترند، او کیست؟ پیرو ایدة همان دعوتگر نخستین به انقلاب، همان‌که زنجیری سنگین‌تر از دیگران داشت: یکی از فلاسفه، متفکران، مصلحان و پیام‌آوران تاریخی؟ کسی از بسیار کسان که در طول زنجیر کوشیده‌اند تا از مرزهای مرسوم زیستن بگذرد و جهانهای فراسو را از منظری تازه بنگرد؟ یا ... ؛ در هر حال، این فرد پیشتاز می‌رود و می‌خواند: «کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند» و این مرزی است برای سودن و نیاسودن، دعوتی است به دگر شدن و دگرگون کردن، فراخوانی است به جدال با تقدیر ازلی‌ـ ابدی، و اینک باید حلقة اقبال نا‌ممکن را جنباند. هر راز و رمزی هست، آن‌سوی این سنگ جبر نهفته است.
همگان برای نخستین بار به رمز کشف این معمای تا ابد، این راز غبار‌اندود تاریخی، دست یافته‌اند، پس آن را شادمانه و فاتحانه، همچون دعایی مقدس بر لب تکرار می‌کنند و این‌بار، شب نه دیگر لعنت‌بار، بلکه دریای‌ست عظیم و نورانی:
و شب، شط جلیلی بود پر مهتاب.
گویی این شب، آیینه‌ای است در مقابل دنیای منبسط و منور درون جماعت فاتح. این‌گونه تعامل دنیای برون را در شعر نیما نیز به وضوح دیدیم:
خانه‌ام ابری است
یکسره روی زمین ابری‌ست با آن
در سطر: و شب، شط جلیلی بود پر مهتاب، کیفیت توالی هجاها و موسیقی واژگان، فضایی شاد و پر اشراق آفریده‌‌اند که با حالات روحی افراد همگون است. سطور بعدی شعر، نمایش دیداری شنیداری تلاش و تقلای دسته‌جمعی زنجیریان است برای برگرداندن تخته‌سنگ و مقابله با جبر موروثی:
هلا، یک... دو... سه دیگربار
هلا یک، دو، سه دیگربار
عرق‌ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم.
تکرار سطر نخست، القاگر تداوم و توالی تاریخ این کشش و کوششهای جمعی است. سطر سوم نیز نمایش رنجها، نومیدیها و ناکامیهای آنان است در این مسیر. دست و پنجه افکندن با سنگ جبر و جبر سنگین، با همه سختی و سهمناکی‌اش به پیروزی می‌انجامد: پیروزی‌ای سنگین اما شیرین: این بار لذت فتح، آشناتر است. زیرا یکبار «هنگام آگاهی از سنگ‌نوشته» این شادکامی را تجربه کرده‌اند. همگان مملو از شور و شادمانی، خود را در آستانه فتح نهایی می‌بینند.
شکستن طلسم تقدیر، و رهایی از زنجیر پیر، همان‌که زنجیری سبک‌تر دارد، درودگویان به جد و جهد همگان فراز می‌رود تا پیام‌آور رهایی و رستگاری باشد:
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند:
(و ما بی‌تاب)
لبش را با زبان تر کرد (ما نیز آن‌چنان کردیم)
در همین بخش، حالت انتظار و بی‌تابی جماعت با بیان مصور حرکات طبیعی و بازتابهای فیزیکی آنان مجسم شده است. شعر، نمایشی‌تر می‌شود و شاعر، با بهره‌گیری از شگرد «تعلیق» گره‌گشایی از راز واقعه را به تأخیر می‌افکند تا به اشتیاق و هیجان خواننده و بیننده بیفزاید. آرامش و ضربان کند سطرها، بهت و بیخودانگی «خوانندة رمز کتیبه» را مجسم می‌سازد: و ساکت ماند نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد
...
توالی موسیقی درونی قافیه‌های داخلی: ماند، خواند، ماند، حالتی سرشار از حیرت و گیجی توأم با ضربان خفیف قلب را القا کرده‌اند. صبر جماعت لبریز می‌شود و از او می‌خواهند تا راز بگشاید:
«برای ما بخوان!» خیره به ما ساکت نگه می‌کرد
اما پاسخ او نگاهی بهت‌زده و حیرت‌آلوده است. در این سکوت سترون، جز صدای جرینگ جرینگ زنجیرهای مرد، هنگام فرود آمدن، چیزی به گوش نمی‌رسد، گویی تنها صدای رسا و رها، هنوز و همچنان طنین جبر است که در دهلیز گوشها می‌پیچد. فرود آمدن مرد، گویی فروریختن بنای آمال و آرزوهای آدمیان است. مرد، ویران و مبهوت، پرده از آنچه که دیده می‌گشاید:
نوشته بود/ همان/ کسی راز مرا داند که از این رو...
و فاجعه با همه ثقل و سنگینی‌اش بر روح و جان همگان فرود می‌آید. طنین تکرار در گوشها می‌پیچد و دلها و دستها ویران می‌شوند. سطر آخرین، زنجیرة توالی و تکرار تاریخ‌ـ تاریخ شکست آدمی را در برابر چشمان خواننده تصویر می‌کند. گویی حیات سلسله‌وار بشر، سیری دورانی است بر مدار همیشگی دایره‌ای چرخان که اشکال و ابعاد مستدیر حاصل از این دوران آسیاب‌گونه، پیوسته انسان محبوس و مجبور را به فراسوهای موهوم این زندان گردان فرا خوانده است.
اما سرنوشت آدمی، همانا پرواز در شعاع همین قفس مات و مدور بوده است که چرخ فلک‌‌وار، فراز و فرودی متوالی و متکرر دارد. بند آخرین شعر، تصویری عمیق و عاطفی است از افسردن و پژمردن جماعت گیج و گرفتار:
نشستیم
و
به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب، شط علیلی بود
این بار، شب مانند دریایی بیمارگونه به نظر می‌رسد که همچنان بازتاب درون غم‌آلود و دردآمیز مردمان است. مردمانی تنها و ترک‌خورده. بیهوده نیست که شاعر در سطر دوم این بند، فقط و فقط از یک «و» عطف در ساخت یک مصرع مستقل بهره جسته است این و او عطف، معطوف به تاریخ تنهایی و تنهایی تاریخی ماست که در گوشه‌ای کز کرده است، بودنی است معطوف به زنجیرة سطرها و سیطره‌های پیشین و پسین.
اما با توجه به نظام اندیشگی شاعر، می‌توان از چشم‌اندازهای عینی نیز به تماشا و تأویل «کتیبه» پرداخت. از دریچه‌ای دیگر «کتیبه» می‌تواند مظهر تلاش و تکاپوی مداوم و مستمر توده‌ها برای برگرداندن سنگ جبر اجتماعی‌ـ سیاسی دوران باشد که همواره، همچون کوهی مهیب، حضور و استبداد جمعی، آگاهی و عقلانیت فردی و جمعی، با صوت و صفیری ناشناس، مردمان را به دگرگون‌سازی تقدیر فرا می‌خواند.
آزاداندیشان، پیشگام این انقلاب و دگرگونی می‌شوند و مردمان نیز با عزم و پایداری سترگ خویش، و با تحمل رنجها و شکنجه‌های مستمر، بار جنبشهای اجتماعی را بر دوش می‌کشند، اما سرانجام آن روی سکة سهمگین سرنوشت، تصویری‌ست از رویة همیشگی آن، تجربة جنبش مشروطیت و انجامیدنش به استبداد رضاخانی، تجربة نهضت ملی مصدق و سرانجام شکست آن با کودتای ۲۸ مرداد و ...، مصادیق تاریخی این‌سو و آن‌سوی کتیبة سرنوشت‌اند. اما فراتر از همه اینها، «کتیبه» در ما و با ماست. هر کس در زمان و مکانی کتیبه‌ای دورو در درون دارد که از هر سو بازتابی یکسان دارد. آنجا که اخوان می‌گوید:
نوشته بود:
همان،
کسی راز مرا داند
که از این‌رو به آن رویم بگرداند
واژة «همان» چکیدة همة دیده‌ها و شنیده‌هاست از تماشای‌ـ هر دو سوی هستی. در این «همان» همة تجربه‌های تلخ بشر در مسیر رسیدن به «آن» موعود مقدس نهفته است. اما هنوز و همچنان «همان است و همان خواهد بود» این دور تسلسل، به مثابة تقدیری ازلی‌ـ ابدی همزاد آدمی است. اما آدمی به‌راستی تا به این حد محکوم و مجبور است؟ آیا نمی‌توان... ؟
سرنوشت مردمانی که می‌کوشند کوه عظیم جبر را جابه‌جا کنند، از منظری اساطیری، یادآور اسطورة یونانی سیزیف است. سیزیف نیز به جرم فریب خدایان، محکوم است که صخره‌های عظیم جبر بشری را که پیاپی     فرود می‌آیند، به اوج بغلتاند و دوباره ... ، بدین‌گونه تاریخ تلخ او، تکرار و تسلسل همین رنج ابدی است. بیهوده نیست که «آلبرکامو»‌ـ نویسنده و فیلسوف نامدار فرانسوی‌ـ سرنوشت انسان قرن بیستم را شبیه سرنوشت سیزیف می‌داند که باید زندگی را همچون سنگ سیزیف بر دوش خود حمل کند.۷ «کتیبه» همچنین یادآور بن‌مایة داستان قلعه حیوانات اثر «جورج ارول» است که در آن جنبش آزادی‌خواهانه حیوانات در نهایت به استبداد تازه‌تری می‌انجامد این داستان به طور سمبولیک فرجام انقلاب کمونیستی روسیه به رهبری لنین را که به دیکتاتوری پرولتاریای استالین انجامید به نمایش می‌گذارد... در نهایت، کتیبه، «دشنامی‌ است به تاریخ که جماعات انسانی را به دنبال نخود سیاه فرستاده است... »۸
ساختار کلامی «کتیبه» تلفیقی است از اسلوب زبان پر صلابت کهن و برخی امکانات زبان امروز از رهگذر همین تلفیق، شاعر هم در تکوین فضایی تاریخی‌ـ اساطیری توفیق یافته است و هم در تجسم فضایی عینی و عاطفی. از وجوه دیگر ساختار این شعر، روح روایی‌ـ دراماتیک آن است که قدم به قدم به پیوند روحی مخاطب با زنجیرة حوادث و حالات شعر می‌افزاید؛ به نحوی که مخاطب در جریان سیال کنش و واکنشهای جسمی و روحی کاراکترهای شعر، نقشی فعال می‌یابد. نقاشی و نمایش دقیق حالات و حوادث، نیز در فرآیند مشارکت خواننده با متن نقشی بسزا ایفا می‌کند. وزن سنگین شعر (مفاعیلن و مفاعیلن..) با هنجاری موقر و مناسب با روایت، به‌خوبی کندی حیات و حرکت آدمیان را در چنبرة جبر تاریخ و اجتماعی، مجسم کرده است؛ کما اینکه کمیت طولی سطرها همواره با کشش صوتی کلمات، با هنجار حوادث و نیز با حالات کارآکترها دارای تناسب ساختاری است مثلاً پراکندگی و ناهمگونی طولی مصراعها در ابتدای شعر از سویی، و پیوستگی و تساوی طولی آنها در بخش دوم شعر (به هنگام اتحاد و حرکت جماعت) از دیگر سو، مبین پراکندگی و پیوستگی افراد در دو برهة خاص از واقعه است در سراسر شعر، خط مستقیم روایت شاعرانه بر بستر وحدت داستانی نیز به تشکل ارگانیک اجزای شعر مدد رسانده و مانع تشتت درونة متن شده است. اخوان در سرودن «کتیبه» از اسلوب «روایت و مکالمه» به‌طور هم‌زمان بهره جسته است. او بدون هیچ پیش‌زمینه و پیش‌ساختاری وارد حیطة متن می‌شود و روایت داستانی را به پیش می‌برد. روند داستانی‌ اثر، بر اساس شگرد حرکت از آرامش به اوج و سپس بازگشت به آرامش اولیه است. کما اینکه «ولادیمیر پروپ» استاد مردم‌شناسی دانشگاه لنینگرادـ نیز تغییر موقعیت یا رخداد را از عناصر اصلی روایت می‌داند.۹ عنصر مکالمه (Dialogue) نیز در شعر به تکوین فضایی حسی و ملموس بر بستر درام، یاری رسانده است؛ یا آنجا که در اواخر شعر، عمل داستانی عمدتاً بر پایة مکالمات به پیش می‌رود و شاعر خود به عنوان «دانای کل دخیل» در عرصة روایت و دیالوگها حضور دارد و با مراقبتی هوشیارانه تعادلی ساختمندانه بین سه عنصر روایت، مکالمه و تصویر برقرار ساخته است. با این‌همه، در آثار اخوان، غلبة روح روایی بر روند تصویری به وضوح نمایان است. به همین جهت برخی معتقدند که اخوان در عرصة اشعار روایی، بعضاً از منطق شعری فاصله می‌گیرد و آگاهانه یا ناخودآگاه به ورطة نظم و سخنوری در می‌غلتد. هر چند که او خود می‌گوید: «من روایت را به حد شعر اوج داده‌ام اما شعر را به حد روایت تنزل نداده‌ام.»۱۰ بی‌شک سلطه و سیطرة روح روایت بر آثار اخوان از ذائقه تاریخ‌مدارانه او نشئت می‌یابد و همواره او را با سیمایی پیرانه و پدرانه بر منبر نقل و حکایت به تماشا می‌گذارد، بی‌هیچ پروایی از اینکه چنین هیئت و هویت معهود و موقری، او را از چشم‌اندازهای تازه و تابناک محروم سازد گویی او بر این باور است که: «در گرایش به سوی نو و تازه، عنصری از جوانی و خامی نهفته است.» پس پیری و پختگی خود را پاس می‌دارد.
سخن آخر اینکه: کتیبه تندیس هنرمندانه سرشت شاعر است که با سرنوشت آدمی در گردونة رنج تاریخ گره خورده است. گویی اخوان خود را عصارة رنج و شکنج آدمیان محبوس و مجبور در تلاقی تنگ حلقه‌های زنجیر تاریخ می‌دانست. این سرشت و سرنوشت او بود که همواره آن روی کتیبه تقدیر را آن‌گونه بنگرد و بخواند که این رویش را. آیا نمی‌توانست «دیگر» ببیند و «دگرگون» بخواند؟ نه، نمی‌توانست، یا شاید هم نمی‌خواست، در هر حال این نتوانستن یا نخواستن، تقدیر شاعرانة او بود. هستی، برای او سکه‌ای دو رو بود که در هر دو رویش «پوزخند تاریخ» نقش بسته بود، و او تا آخرین لحظة عمرش نشنید یا نشنیده گرفت این دعوت را که:
 سنگی‌ست دو رو که هر دو می‌دانیمش
جز «هیچ» به هیچ رو نمی‌خوانیمش
شاید که خطا ز دیدة ماست، بیا
یک بار دگر نیز بگردانیمش۱۱
پانوشت:
۱ـ رضا براهنی، ناگه غروب کدامین ستاره (یادنامة اخوان ثالث)، ص ۱۲۸
۲ـ سدید الدین محمد عوفی، جوامع الحکایات... ،ص ۲۸۷
۳ـ علی‌بن عثمان هجویری، کشف‌المحجوب،ص ۱۲
۴ـ صدای حیرت بیدار،ص ۲۶۶
۵ـ رضا براهنی، طلا در مس، ج۱، (چ۱۳۷۱) ص۲۶۷
۶ـ سطری از شعر «در این بن‌بست» از احمد شاملو، ترانه‌های کوچک غربت ص ۳۵
۷ـ ر.ک: بررسی تطبیقی قهرمانان پوچی در آثار کامو، سارتر و سال بلو، عقیلی آشتیانی، ص۸
۸ـ رضا براهنی، طلا در مس، ج۱، ص۲۷۲
۹ـ دستور زبان داستان، احمد اخوت، ص۱۹
۱۰ـ صدای حیرت بیدار، ص۲۰۰
۱۱ـ اسماعیل خویی، گزینة اشعار، ص۲۹۶