سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

نمونه های شعر معاصر برای تبرک

مرگ نازلی / احمد شاملو



نازلی!

بهار خنده زد و ارغوان شکفت.

در خانه، زیرِ پنجره

گُل داد یاسِ پیر.

دست از گمان بدار!

با مرگِ نحس پنجه میفکن!

بودن به از نبودشدن،

خاصه در بهار…


نازلی سخن نگفت سرافراز

دندانِ خشم

بر جگرِ خسته بست و رفت…


«ــ نازلی! سخن بگو!

مرغِ سکوت،

جوجه‌ی مرگی فجیع را

در آشیان

به بیضه نشسته‌ست!»


نازلی سخن نگفت؛

چو خورشید

از تیرگی برآمد و

در خون نشست و رفت…


نازلی سخن نگفت

نازلی ستاره بود

یک دَم درین ظلام

درخشید و جَست و رفت…


نازلی سخن نگفت

نازلی بنفشه بود

گُل داد و

مژده داد:

«زمستان شکست!»

و

رفت…


روز انتقام / نادر نادر پور


ای دوزخی سرشت! اگر ظلم آسمان

میراث سرزمین مرا بر تو عرضه داشت،

در زیر آفتاب دل افروز آن دیار

دست تو، غیر دانه ی نامردمی نکاشت

وقت است تا ز کِشته، ترا باخبر کنم.


زان پیش تر که پیک هلاک تو در رسد 

ای ناستوده مرد!

زان پیش تر که خون پلیدت فرو چکد

بر سنگفرشِ سرد ،

بگذار تا سرود فنای تو سر کنم؛


در چشم من، تو باد سیاهی که ناگهان

چندین هزار برگ جوان را ربوده ای 

یا روح ظلمتی که پس از مرگ آفتاب

چندین هزار دیده ی پر اشتیاق را

بر بامداد بسته و بر شب گشوده ای


شبهای بی ستاره ، که چشمان مادران

بر گونه، اشک ماتم فرزند رانده اند

در دیدگان سرد تو، ای ناستوده مرد!

رحمت ندیده اند و ندامت نخوانده اند.


پیران مو سپید که بر تخته سنگ گور

نام جگر خراش عزیزان نوشته اند؛

خون گریه می کنند که در رورگار تو

آن را دروده اند که هرگز نکِشته اند.


گر نقش شیر و صورت مهر مُنیر را

از رایتِ سه رنگ دلیران ربوده ای 

یادش همیشه مایه ی جوش و خروش ماست

ور نام آن سخنور شهنامه گوی را

از لابلای دفتر و دیوان ربوده ای 

تنها سروش اوست که در گوش هوش ماست.


بگذار تا که ناله ی زندانیان تو

چندان رسا شود که نگنجد به سینه ها 

سیلاب اشک و خونِ کسان را روانه کن

تا بردَمد ز خاک، گل سرخ کینه ها 


بگذار تا سپیده دم روز انتقام 

وقتی که سر بر آوری از خواب صبحگاه

پیر و جوان و خرد و کلان نعره برکشند

که ای دیو دل سیاه!

مرگت خجسته باد بر انبوه مرد و زن ،

نامت زدوده باد ز طومار سال و ماه ….


در گلستانه / سهراب سپهری


دشت‌هایی چه فَراخ‌! 

کوه‌هایی چه بُلند! 


در گُلستانه چه بوی علفی می‌آمد! 

من در این آبادی‌، 

پی چیزی می‌گشتم ‌: 


پی خوابی شاید، 

پی نوری‌، ریگی‌، لبخندی‌. 


پشت تبریزی‌ها 

غفلت پاکی بود، که صدایم می‌زد. 


پای نی‌زاری ماندم‌،

 باد می‌آمد،

گوش دادم‌: 

چه کسی با من‌، حرف می‌زد؟ 

سوسماری لغزید. 

راه افتادم‌. 

یونجه‌زاری سر راه‌. 

بعد، جالیز خیار، بوته‌های گل‌رنگ 

و فراموشی خاک‌. 


لب آبی 


گیوه‌ها را کندم‌،

 و نشستم‌،

 پاها در آب ‌:


«من چه سبزم امروز 

و چه اندازه تنم هشیار است‌! 

نکند اندوهی‌، سر رسد از پس کوه‌. 

چه کسی پشت درختان است؟ 

هیچ‌، می‌چرخد گاوی در کرت. 

ظهر تابستان است‌. 

سایه‌ها می‌دانند، که چه تابستانی است‌. 

سایه‌هایی بی‌لک‌، 

گوشه‌ای روشن و پاک‌، 

کودکان احساس‌!

 جای بازی این جاست‌. 

زندگی خالی نیست‌: 

مهربانی هست‌، سیب هست‌، ایمان هست‌. 

آری 

تا شقایق هست‌، زندگی باید کرد. 


در دل من چیزی است‌،

مثل یک بیشه‌ی نور،

مثل خواب دم‌صبح 


و چنان بی‌تابم‌،

 که دلم می‌خواهد 

بِدَوم تا ته دشت‌، بروم تا سر کوه‌...


دورها آوایی است‌، که مرا می‌خواند.»


 #سهراب_سپهری

...و زندگی و مرگ و زندگی و مرگ... / فاطمه سلیمانی

 

خاموش شد

و پهنه ی وسیع دو چشمش را

احساس گریه تلخ و کدر کرد

آیا شما که صورتتان را

در سایه ی نقاب غم انگیز زندگی      مخفی نموده اید

گاهی به این حقیقت یاءس آور اندیشه می کنید

که زنده های امروزی

چیزی به جز تفاله ی یک زنده نیستند .

سیاستمدار شاعر / نور سیاه


ایرج میرزا در عارف نامه درباره ملک الشعراء بهار گفت: «ملک دارای آن مغز سیاسی». این سخن ایرج ولو مزاح باشد به نظرم جدی است. این درست که بهار شاعر خیلی بزرگی است اما بیش و پیش از اینکه شاعر باشد، سیاستمدار بود .ازین حیث شاید شبیه به رجل سیاسی محبوبش، وثوق الدوله باشد که شاعر قابلی بود و البته سیاستمدار قابلتری بود. ملک اما در شاعری از سیاستمداری موفقتر بود. 

     سیاست جهت دهنده ومحتوای اصلی شعر بهار و شعر معاصران اوست اما شعر ملِک مجموعاً از جنس خشم و خروشها و خوابهای رنگی شاعران شوریده وشی چون عارف و عشقی و نسیم شمال نیست بلکه بازتاب دهنده مبانی متین سیاستمداری پخته و بیدار است . شعر بهار –دست کم در شاهکارهایش -  عاطفه گرما بخشی دارد اما این عاطفه پر شور بر بستری از عقلانیت استوار و چارچوب دار پا گرفته و بالیده است.بهار بیش از پنجاه سال در طوفان منازعات سیاسی زیست و چون کشتی بی لنگر کژ شد و مژ شد. او موج سواری را خوب می شناخت. دم از آزادی می زد و هم پیاله شدن با وثوق الدوله را بلد بود.در کوران فتنه پیشه وری به همراه حضرت اشرف قوام « چپ بازی » و لاس زدن با حزب توده را تجربه می کرد. بهار سیاستمداری عملگرا و اهل تعامل و معامله بود که شعرش را نیز به مصلحت وقت در خدمت این تعامل و معامله و عملگرایی قرار می داد ؛ درنتیجه  ابایی نداشت مثل سید حسن تقی زاده اقتضای عصر رضاشاهی را نیک درک کند و به جای مدیح آزادی، ستایشگر ثبات و امنیت و تجدد آمرانه عصر پهلوی اول باشد . 

  اینقدر هست که او به معنای حقیقی کلمه شاعر ملی و « زبان وطن» در عصر خود بوده است. در نتیجه کانون مرکزی شعر او ایران است. ایران با همه ابعاد تاریخی و روزگانی اش در شعرش حضور دارد. آرمانها و آرزوهای سیاسی بهار مشخص است و او دقیقا می داند«چه می خواهد». او ایرانی امن ، مقتدر ،یکپارچه، آباد ، آزاد ، سربلند و مرفه  می خواهد.راه رسیدن به این آرمان و آرزو را نیز می داند: « تجدد و اصلاح» که این خود از رهگذر حاکمیت« قانون» تحقق می یابد. لازمه تحقق حاکمیت «قانون» نیز به عرصه آمدن « مردم» است ؛مردمی که « عوام» نباشند»،« تربیت شده» باشند که بی تربیت آزادی و قانون نتوان داشت.تا روزی که این مردم « تربیت شده » به میدان نیایند، بهار برای گذران ناگزیر امور دل می بندد به آمدن «صاحب کلاهی» مقتدر تا مگر به پایمردی « سر نیزه» او، مُلک « انتظام» یابد یا دست کم شیرازه اش به یکباره از دست نشود. استبداد بهتر از بی شیرازگی است. این را در شعر و نثرش بازگفته است. اینجاست که در تلقی او توسعه سیاسی و اقتصادی مملکت با توسعه فرهنگی آن گره می خورد . 

    «انسان تربیت شده» از نگاه بهار فردی است وطن دوست، باسواد، کوششگر، شجاع ، امیدوار، مسئول، سرافراز ، توانا و شریف. برای «تربیت» چنین انسانی باید «اخلاق» را دریافت. جالب اینکه بهار مثل بسیاری از صاحبنظران هم عصر خود ،« دین» را به عنوان پشتوانه مهم« اخلاق» تلقی می کرد و تضعیف دین را به مثابه تضعیف ایران می دید.اینجاست که ایران گرایی او مساوی و دوشادوش با اسلام ستیزی و تشیع ستیزی نبود. زیرا او نمی توانست از قابلیت عظیم دین برای تربیت انسانی که باید پیش برنده « تجدد و اصلاح»» ایران باشد، چشم بپوشد. البته دینی که از خرافه پیراسته شده باشد مورد توجه او بود. حتی بهار می گفت «دین» پیراسته از خرافه باید با «دولت» پیوند بخورد تا ضامن عدل و انصاف و راستکاری حکومت باشد. 

     بهار عدالت، میانه روی ، بردباری و  خردمندی را ستونهای بنای یک جامعه سالم ، پیشرو ، آزاد و آباد می دانست. تحکیم وحدت ملی و تعمیم زبان فارسی و ترویج فرهنگ ایران را ضرورت حتمی و همیشگی ایران می دانست. قوی شدن حکومت مرکزی و تقویت بنیه نیروهای نظامی را ضامن امنیت و عدل و اخلاق  و رفاه و استقرار و بقای مملکت می دانست. تکیه حکومت به مردم را راه نجات می دید. 

     سیاستمدار شاعر ، شاعری که « آزادی»  را نهنگ بزرگ دریای شعرش گفته اند ،در شعری فاش« اسلحه حیات» ایران را به مردم خود شناسانده است. می گوید:«  بهارا! فریب زمانه مخور / وگر خورده ای جاودانه مخور//   به سستی مهل تیغ را در نیام / کجا مشت باید، مفرما سلام //   که گر خفت گرگی به میدان کین/به تن بردرندش سگان پوستین //سگ شرزه شو، کِت بدارند دوست /نه مسکین بره کت بدرّند پوست».

    بنگرید که واقع بینی مهیب شاعر  سیاست شناس  بخرد ما ، شاعر ملی ما را به کجاها کشانده است.ببینید شاعر کبوترانه های سپید ، برای بقای ایران چه توصیه هولناکی می کند؛« سگ شرزه شو»... سگ شرزه شو و بدر تا در جنگل جهان دریده نشوی . همانکه در خطاب به شاه تازه نفس چکمه پوش گفت :«دفع اجانب را، جدّی شویم / لازم اگر شد، متعدی شویم// حس تجاوز چو نمایان شود /  فعل دفاع وطن آسان شود».

             #ملک_الشعراء_بهار

https://t.me/n00re30yah

با سیمین بهبهانی / نور سیاه


 1.سیمین بهبهانی یکی از نمایندگان برجسته غزل معاصر ایران و یکی از بزرگترین شاعران زن در  تاریخ ادبیات زبان فارسی است. درباره او بسیار گفته و نوشته اند تا آنجا که گمان می شود سخن تازه ناگفته ای نمانده باشد. در این یادداشت داوری خودم را در قبال برخی از جوانب کارنامه سیمین بهبهانی – این شاعر مقتدر کاربلد- عرضه می دارم.

 2.  وقتی به میراث شاعرانه سیمین بهبهانی می نگرم ، در انبوه «شعر»های او ،تعدادی شعر خوب و ماندنی می بینم و مقدار معتنابهی شعرهای «جدولی» که صرفا برای بررسی تاریخ تحول و تجدد غزل فارسی و نیز بررسی چگونگی بازتاب فلان موضوع و مضمون سیاسی و اجتماعی در شعر اهمیت دارد .

3.کار نمایانی که سیمین کرد و آن را «رستاخیز »ی در زمینه شکل  و فرم غزل محسوب می کرد ، یکی ساخت و کشف و استعمال اوزان غریب عروضی بود و دیگر فاصله گرفتن از مضامین تغزلی و مغازلات و گنجاندن مضامین اجتماعی و سیاسی در غزل و ایجاد آنچه خودش آن را « انسجام شعری » می خواند و البته چیزی جز «وحدت موضوعی و مضمونی » نبود. سیمین در نوشته ها و گفتارهای متعددی درباره این خصیصه مهم غزلش سخن گفته است. چکیده حرفش این است که برای اینکه بتواند هر چه می خواهد بگوید باید وزنهای تازه ای را به کار ببرد؛ یعنی ملازمه ای برقرار می کرد میان  محتوای غزلش که می خواست «شعر روزگار و بازتاب زمانه » باشد و  این اوزان تازه عروضی.اما هیچگاه نه خودش و نه هوادارانش که او را « نیمای غزل» می دانستند، نتوانستند توضیح دهند  و دلیل قانع کننده ای بیاورند که چرا برای سخن تازه گفتن  و حرف سیاسی و اجتماعی زدن  در غزل و « شعر روزگار » سرودن ، لزوما باید رابطه قراردادی میان افاعیل عروضی را گسست و به اوزانی غریب و نامأنوس غزل گفت. 

  فرم نیمایی و حتی شعر بی وزن منطق روشن قاطع خود را دارد؛ نیما می گفت تساوی کمّی ارکان را به هم می زنم چون می خواهم شعرم را به منطق گفتار نزدیک کنم و قید و بند عروض و قافیه موجب می شود «حشو » بگویم.شاملو هم می گفت من اگر بخواهم حرف  طبیعی خودم را بزنم و «حشو» نگویم اصلا باید وزن عروضی را کنار بگذارم؛ به عبارتی ضرورتی آشکار وملموس و قابل تصدیق و تصور عقلی ، منشأ نو آوری  نیما بود اما « نیمای غزل» نتوانست ملازمه منطقی حال و هوای تازه شعرش را با وزنهای نا آشنا مدلل کند. 

4. اما علت و دلیل اصلی و اساسی این « نو آوری» - که خانم بهبهانی هم جسته گریخته در مطاوی  سخنانش به عبارات و انحاء گوناگون  به آن اشاره کرده است ، شوق و تمایل  او برای « نو آوری » بود؛ به عبارت دیگر نفس این  نو آوری برای او اهمیت تام داشت. سیمین می خواست غزلش « متفاوت » با غزل دیگران باشد و البته به این خواسته اش رسید. با  یک نگاه به غزل سیمین می توان تشخیص داد این غزل سیمین است چون وزنش « خاص » است ؛ چون در غزل قصه تعریف کرده است و چون... 

5.در ساحت مضمون و محتوا باید گفت شعر سیمین یکی از رساترین  صداهای زن غیرسنتی ایران در شعر فارسی است.بخشی از زنان  ایران صدایی خوش طنین تر و ماندگارتر از شعر سیمین برای بازتاب نگاه و درک و دریافت و عواطف و خواسته های خود در شعر فارسی نخواهند یافت. 

6.  اولین شعری که از سیمین در سال 1320 منتشر شد شعری سیاسی و اجتماعی بود.در واقع  دغدغه های اجتماعی و سیاسی همزاد سیمین و شعر او بوده است. سیمین با «سیاست» و حزب توده آغاز کرد و با «سیاست » به پایان رساند. موضع گیریهای سیاسی او نامش را  همواره بر زبانها می  افکند و حضور  رسانه ای اش را استمرار می داد و از دلایل مؤثر رواج شعرش بود. این حرفم به هیچ وجه نافی ارزشهای هنری شعرهای خانم بهبهانی نیست؛ سخن این است که نقش سیاست و نیز - به قول قائلش- « تن کامه سرایی» را در تعیین جایگاه ادبی امروزین سیمین بهبهانی نباید از نظر دور داشت.

7.دوست دارم در پایان این یادداشت بر ایران دوستی و فروتنی و مهربانی مادرانه ای که  از شعر سیمین  می تراود تأکید کنم.ببینید در شعر « دوباره باید ساخت» چه مادرانه و فروتنانه با «جوان ترین ها » سخن  می گوید:

   دوباره باید ساخت- شما! که ما رفتیم         اگر چه ننشستیم ز پای تا رفتیم                    

   خلوص و ایمان بود خدای می داند               صواب اگر کردیم خطا اگر رفتیم                                                                 

    به دستها زنجیر  به چشمها دستار            بگو کجا بردند مگو کجا رفتیم


#شعر_معاصر_ایران،#سیمین_بهبهانی

https://t.me/n00re30yah

چه غریب ماندی!... / نور سیاه



سایه نود و دو ساله شد. طبعاً باید شادباش گفت ولی من نمی‌خواهم سخن طربناک بگویم. چون شاعر بزرگ ما شاد نیست. می‌خواهم شعر تازۀ  بسیار تلخی از سایه نقل کنم. این شعر دل‌مشغولی مداوم این‌روزهای شاعر مهربان و تنهای ماست. اسم شعر هست «مرگ در غربت»:


بگذار تا بگریم پیشاپیش

در غربت نخواسته بر روزِ مرگِ خویش.


می‌دانم ای عزیز

آن روز

تصویر دیر و دور و فراز و فرود نیز

با ذهن آدمی

نابود می‌شود.


امّا

احساس می‌کنم

خاکم درین مغاک غریبه است.

آری بنفشه‌های لب جوی

اینجا زبان زمزمۀ آب را نمی‌دانند.


بر جهان شعری سایه رنگ غم غریبی و غربت نشسته است. او غم غریبی و غربت را سرشت و سرنوشت خود می‌داند:

 

درین جهان غریبم ازان رها کردی

که با هزار غم و درد آشنام کنی


سایه با «غم غریبی و غربت» کنار آمده اما با «مرگ در غربت» کنار نیامده است. بارها به من گفته که از مرگ بیمی ندارد. اعتقاد دارد انسان مرگ را حس نمی‌کند. تا وقتی حس دارد که مرگ نیست و وقتی مرگ آمد حس و یاد و خاطره و درد و داغ و دریغ  و ترس و آرزو دیگر نیست. با اینهمه  او نگران است در غربت بمیرد. در غربتی نخواسته و ناگزیر.  همین اواخر می‌گفت من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب؛ نمی‌دانم اینجا چه می‌کنم و دوست ندارم اینجا بمیرم. 


    فکر نمی‌کردم روزگار ناجوانمرد با سایه چنان بد تا کند که او در کنج تنهایی و صبوری بنشیند و پیشاپیش بر غربت نخواستۀ خود در روز واقعه‌اش بگرید:


چه غریب ماندی ای دل نه غمی نه غمگساری

نه به انتظار یاری نه ز یار انتظاری


غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری


  در این غروب‌گاه عمر آرزوی بزرگ شاعر ما این است که در خاک ایران بمیرد. آخرین نفس را در هوای ایران بزند. در کنار مردمی که دوستش دارند. در کنار مردمی که دوستشان دارد. در کنار مردمی که شعرش را زمزمه می‌کنند و زبان زمزمۀ او را می‌فهمند. 


  چه خاک دامن‌گیری داری ای ایران... چه مهرۀ ماری داری ای ایران... بدت مرساد... جاویدان شکوه تو باد... 


https://t.me/n00re30yah