سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سه گانی / مریم صابری



صبح جمعه اضطرابم بیشتر...

عصر جمعه باز هم بوی تو نیست...

این بد احوالی شده تقدیرِمن از پیشتر...


#مریم_صابری 

@maryam_saberi_3

مجیز / حبیب یزدانی


یک عدّه مجیز می‌نویسند

در مدح عزیز می‌نویسند


دریاچه اگر کـویر گردد

آنرا چو ونیز می نویسند


درباره دشمنان فرضــی

پیوسته  و تیز می‌نویسند


چون دشمن آرامش و صلحند

از جنگ و ستیز می نویسند


مسئـولی اگر فرار کرده

در ذَّمِ گـریز می نویسند


یا مبلغ اختلاس ها را 

در حد پشیز می نویسند


 از عیب خودی ز روی اجبار

یک جمله ریز می نویسند


عیب و هنرش را که نمودی

"چوخ ساده" وات ایز می نویسند


این بی هنران بدون وقفه

در نامه دو چیز می نویسند:


بر غیر خودی «شرنگ طعنه»

بر شیخ «پلیز» می نویسند

هبل / ح عبادیان


هبل افتاد اما لات و عزا سر برآوردند

پدر از آب و از آیینه، آزر ها در آوردند


تبر بر دوش در فصلی ملال آور حرامی ها

به نام اهل چشمه، غنچه های پرپر  آوردند


 پر از اندوه بی برگی شد آغوش اقاقی ها

شبی که زاغ ها جای کبوتر پر در آوردند



قبای باغ را بردند و دستانی گناه آلود

 کلاه عاشقان را غرقِ در خون با سر آوردند


شرابی کهنه  در رویای شهری خواب می خندید

ولی دُردی پرستان خون دل در ساغر آوردند


بیا از سنگلاخ کاروان حِله برگردیم

که اینان زیر بار پرنیان چشم تر آوردند



به چشمان خدا سوگند روزی مرگ خواهد مرد

اگرچه نارفیقان شوکرانِ نوبر آوردند



ح_ عبادیان 



https://telegram.me/ebadian1352

مداد آزادی /حمید احمدی


‍ با مدادی به رنگ آزادی

زندگی هی سیاه تر می شد

با ظهور نظام استقلال

ملتی بی پناه تر می شد


مغزها شسته رفته،آماده

مثل افکار خام یک کودک

چشم ها بسته،گوش ها کر

کارها رو به راه تر می شد


موبدی دین تازه ای آورد

دین لعنت به هر کس و همه چیز

هر چه بر دین تازه پر می داد

دین مردم تباه تر می شد


مجرمی بر جنایتش افزود

چون که زیر لوای حاکم بود

شهر پر شد ز جانیان اما

باز اعدام،بی گناه تر می شد


هر چه خون از گلوی رعیت ریخت

ادعاهای شاه رنگین شد

با ادا و ردای خونخواهی

شاه هر لحظه شاه تر می شد...


#حمید_احمدی_اصل 

نامه / محمد رضا راثی پور


نامه ای در بطریست

نامه ای ناخوانده

با امیدی که دل آشوبه گرفته ست از امواج انگار

ای بسا چشم که تا تیررس دید بر این بی مقدار

سوی خود دوخته بود

ای بسا رویا ها

در دل جزر و مد بی پایان

از امیدی واهی

مشعل افروخته بود

و فراموش ترین گمشده خود را می دید

بعد کابوس فروپاشی کشتی در آب

خشم غول طوفان

و تقلای سرآسیمه میان گرداب

بر لب اسکله بندر گاه

مست از جرعه آتشناکی

با رفیقان موافق همراه


نامه اما اینک در بطریست

بطری اما اینک با امواج

سالیان سالیست

می رود چون پر کاه 




.