سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سه گانی / فاطمه پور رضایی

ه༅✿#سه_گانی✿༅ه


بس که مشتاق سفر کردن بود،

دل به هر کوه و بیابانی داد؛

جاده از پا افتاد.


#فاطمه_پوررضایی_مهرآبادی 

 ┄┅─═◈═─┅┄


این همه /مرتضی دلاوری


 

یک‌نفر؛ نیست این‌جا

این‌همه زخم؟!

این‌همه جای خالی؟!



نمونه های شعر دیروز برای تبرک

مانلی / نیما یوشیج



من به راه خود باید بروم

کس نه تیمار مرا خواهد داشت

در پر از کشمکش این زندگی حادثه بار

گرچه گویند نه

اما

هرکس تنهاست

آن که می‌دارد تیمار مرا، کار من است

من نمی‌خواهم درمانم اسیر

صبح وقتی که هوا شد روشن

هرکسی خواهد دانست و بجا خواهد آورد مرا

که در این پهنه‌ور آب،

به چه ره رفتم و از بهر چه‌ام بود عذاب


شمع آجین / منوچهر نیستانی



بازار در سیاهی شب کیف می کند

صدها هزار طاق
در پشت یکدگر زده صف
چون اشتران قافله سنگین و بردبار
تا بر دیار جادوی شب پا نهاده اند
بر جای خشک.

بازار همچو دختر بیچاره ای زبون
پیچیده است سخت به چادر سیاه شب
از زیر چادر خفقان آور
پیوسته در تلاش
چون مار تیر خورده به هنگام احتضار
هر حجره بسته لب،
ز چه رو؟
چون شب است، شب.

از زیر طاقی که از آن تیرگی چو دود
رقصان دَوَد به بیرون
جمعی
کز کرده
از روزن عباها بر تیرگی طاق
مبهوت دوخته چشمان به خیرگی
گهگاه لرزه بر تن شان افکند ز بیم
آوای وهمناکی از پاسبان شب
بازار پر شده ست ز کابوسها
بیم و امید بر سر امواج تیرگی
پیوسته در ستیز
ره چاه می نماید و چَه ره
بازار پر ز خدعه
بازار پر فریب
بر وحشت من و تو زند خنده

بازار در سیاهی شب کیف می کند



روشنی من گل آب / سهراب سپهری



ابری نیست

بادی نیست

می نشینم لب حوض

گردش ماهی ها روشنی من گل آب

پاکی خوشه زیست

مادرم

ریحان می چیند

نان و ریحان و پنیر آسمانی بی ابر اطلسی هایی تر

رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط

نور در کاسه مس چه نوازش ها می ریزد

نردبان از سر دیوار بلند صبح را روی زمین می آرد

پشت لبخندی پنهان هر چیز

روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره من پیداست

چیزهایی هست

که نمی دانم

می دانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد

می روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم

راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم

من پر از نورم و شن

و پر از دار و درخت

پرم از راه از پل از رود از موج

پرم از سایه برگی در آب

چه درونم تنهاست

رگه ها 2/ محمد علی شاکری یکتا

می خواهمت بگویم و  این بار

با پشت دست 

سیلی زنم به صورت خورشید

شاید که شرم کند

بیدارتر بتابد

تا  گم شود سپیده ی خاکستر

 این شرجی مکرر مرگ اندود.

بلاهت / محمد رضا راثی پور


از آن دریچه ای که در ظلام ذهن ما

 فرا تر از هزارتوی این سیاهچال

نشانه ای نمی دهد

امید یک هوای تازه داشتن بلاهت است




اگرچه در خیال هیچ آفرین  ما

صدای باد نیز

تداعی تلاطم پرنده هاست

-پرنده های در اثیر بیکران رها

که در شعاع آفتاب ذوب می شوند-


چه قفلها که در دهان ماست

چه قفل ها به بازوان ما

در این مغاک بی نوازش نسیم

و بی نصیب از فروغ 

کلیدهای معجزه

به کار قفلهای ما نمی خورد



چو دست خو به حس بستگی گرفت

اگر به سحر نیز وا شود

نمی دهد کفاف عمر منجیان

که از  کرختی خمودگی رها شود


و عنکبوت ذهن ما

چه تارها نمی تند به دور بازوان خویش

محال می کند تلاش را

و تلخ می کند معاش را



پیمبری که مرده زنده می کند

اگر که از دیار ما گذر کند

امید مرده چنین تبار را

چه می کند