از صبح
باران
یکریز و ریز می بارد
در من هجوم مرگ و گریزست
از خویش
از باران
از فصل غم گرفته پاییز
آنسوی پنجره مردی
از پشت رشته رشته باران
فریاد می زند
اینها دریغ حاصل تنهاییست
من دلم گرفته
هرچه میروم نمیرسم؛
رَدِّ پای دوست،
کوچهباغِ عشق،
سایبانِ زندگی کجاست؟
محمدرضا عبدالملکیان
◾گرته
◽@Garte_mag
افسانه نیما در واقع خاری بوده که در چشمهای علیل فرو می رفته است و این به زعم من بدان معناست که شعر فارسی با چاب «افسانه» در وجوه مختلف پذیرای دگرگونی است:[ از جمله]:
▪️ میخواهد چیزهای تازهای را در لفظ و معنا کشف کند
▪️به موسیقی گفتار و به انتظام طبیعی کلام تمایل آشکاری نشان دهد
▪️به اصل تفکیک ناپذیری اجزا، بندها و روابط طبیعی آن و به تشکلی خودانگیخته توجه دارد و نیاز به فرم را احساس می کند.
▪️ خیال انگیزی را در معنایی معاصر و در پیوند با شرایط دنیای جدید پذیراست
▪️خلوت فردی را در میان جمع و در جهان امروز دست و پا میکند
▪️واژگان و عناصری را احضار می کند که پیش از این اجازه ورود به شعر را نیافته اند و به تجربه شخصی بیش از استاد مآبی اهمیت می دهد.
▪️ به الگوهای پیشین بی اعتناست به صنعتگری در کلام پشت می کند.
با این همه افسانه با ساز و کارهای نهفته و با ظرفیت های بالقوه خود فقط وعدهی اصلاحات می دهد بدین معنا که پدیده های نو و نادر در شعر ،در آینده ای دور یا نزدیک از زیر شنل« افسانه» سر بر خواهند کرد.
افزون بر شکل و وزن افسانه نیما با عناصر و تصویرسازی گاه غیرمتعارف و البته با کمی طول و تفصیل حیرت و درنگ ای حدوداً فلسفی شنیدن هنری را در این شعر از خود نشان می دهد تا اجزاء پراکنده تصاویر افسانه در کنار هم چیده شود و صورت عزلی او معشوق به درستی پدیدار گردد این تلاش غیر صنعتگرانه به جایی میرسد که استحاله برخی تصاویر افسانه بر مسیری شبه سوررئالیستی صورت می گیرد.اکثر تصاویر نوپدید در چارچوب قالب افسانه و کمرنگ می شود بلکه عجالتاً مخفی و ناپیدا می ماند تا روزی از جایی در شعر نیما سر بر کند غریبه سازیهای نحوی-- تصویری نیما در شعر از ضربهی قواعد آثار کهن در امان نمیماند این منظومه کم و بیش فاقد لحنی ادیبانه است وبه ریتمی طبیعی مهر می ورزد و دریچه ها را به جانب شعر گفتاری (نه حرفی) می گشاید.
دیالوگ در زندگی روزمره از طبیعت خاص خود تبعیت می کند اما در شعر مقوله ای مخصوص به خود نیست بلکه در پیوند با ساختار کلی حصر قابل تبیین است در افسانه دیالوگ ها نمی توانند از نوعی مبالغه که خواص شعر سنتی است در امان باشند اما نکته جالب اینکه وقتی افسانه (معشوق) در خطاب به عاشق سرگذشتی را به یاد می آورد دیالوگ راه را بر شیوه گفتاری داستان در داستان می گشاید:
به نقل از: «گزارههای منفرد»
اگر برایتان مهمیم، اگر باور دارید باید صدای رعایا را شنید، اگر قرار نیست تنها زینتبخش سریر قدرت شما باشیم، صدای ما را بشنوید. ناخوشیم. مشکلمان هم دقیقاً «ناامنی» است؛ «ناامنی اقتصادی». ما مانند غارتشدگانیم؛ چپاولشدگان؛ راهزنزدگان. راهزن غارتگری که بیرحمانه بلای جان ما شده است، اقتصاد نابسامانی است که دسترنجها را میبلعد و سال و ماه را میسوزاند. و البته این معضل را دیگر نمیتوان مانند بسیاری نابسامانیهای دیگر گردن رعیت انداخت.
باور کنید مشکل «روحانی و تیمش» نبود. شاید بتوان در آستانۀ انتخابات با تاختن به کسانی که از سر ناچاری و بیگزینگی به روحانی رأی داده بودند، دلی خنک کرد، رأیی اندوخت و امیدی واهی داد، اما این کوفتن بر سر رأیدهندگانِ نومید دیروز و رأیندهندگانِ سرخوردۀ امروز، هیولای واقعیت را رام نمیکند. نمیتوان به زخم دستور داد خونریزی نکند. نمیتوان به سیل دستور داد ویران نکند. نمیتوان به توفان امر کرد درختان را ریشه برنکند. واقعیت چموش با تازیانۀ کلام رام نمیشود.
آنچه میگویم از سر اهداف سیاسی نیست؛ که دیگر چه مجال پیگیری آرزوهای سیاسی!؟ حرفم از سر دلسوزی است؛ دلسوزی برای مردم، کشور و حتی برای شمایی که خود و ما را هر روز گرفتارتر میکنید. مشکل چیست؟ میگویم...
شیوۀ حکمرانی را باید اصلاح کرد. یک بار برای همیشه باید دریابیم «اقتصاد» اولا بر هر چیز است! به ویژه اولا بر «سیاست». اقتصاد چارپای زبانبستۀ سیاست نیست که هر دم بر آن تازیانه زنید، هر قدر خواستید از آن بار کشید و گاری سیاست را بر گردهاش ببندید. شبی از شبها، این مادیان فرتوت در رگبار و توفان، در گل میماند و با تازیانۀ فرمانها، بخشنامهها و بگیروببند شما برنمیخیزد. ما در آستانه ــ یا در میانۀ ــ آن شب تیرهایم.
همهچیز باید برعکس اینی شود که هست. «سیاست» باید «پادو» و «کارچاقکن» اقتصاد باشد. فرمانروای اصلی اقتصاد است و سیاست صرفاً کارپرداز اقتصاد است. در حکمرانی یگانه هدف «مقدس و عدولناپذیر» شکوفایی اقتصاد است. پس سیاست چه میشود؟ سیاست چیست؟ سیاست هیچ نیست مگر مناسبترین، دقیقترین و کارآمدترین تدابیر برای رسیدن به این هدف. در واقع این اقتصاد و مصالح اقتصادی است که سیاست را رقم میزند. ولاغیر! اگر اقتصاد «امر کند» حفظ و جذب سرمایه، «سیاست» وظیفه دارد هر آنچه باعث این «امر» میشود انجام دهد و از هر آنچه مانع این امر میشود خودداری کند. اگر اقتصاد امر میکند «توسعۀ تولید و صادرات گاز»، سیاست موظف است بیدرنگ این «امر» را اولویت اول خود انگارد و هر آنچه این هدف را در اسرع وقت محقق میکند، انجام دهد و هر آنچه در مسیر این توسعه ممانعت ایجاد میکند، از میان بردارد. آمر و ناهی اقتصاد است!
قرار نیست «اقتصاد» خود را با «سیاست» وفق دهد؛ بلکه برعکس، سیاست باید خود را با اوامر اقتصاد وفق دهد. اقتصاد ابزاری برای پیادهسازی سیاست نیست، بلکه سیاست ابزار و جادهگشای اقتصاد است. چگونه میتوان اشتغالزایی کرد؟ چگونه میتوان تورم را کاهش داد؟ چگونه میتوان بیشترین رشد اقتصادی را داشت؟ و چگونه میتوان تولید ناخالص و درآمد سرانه را افزایش داد؟ سیاست باید بر اساس پاسخهای این پرسشها چیده شود. هر چه موجب اشتغالزایی، کاهش تورم، افزایش رشد اقتصاد و افزایش تولید ناخالص و درآمد سرانه میشود، باید مبنای سیاستورزی باشد. اما اینکه سیاست فارغ از پیامدهای اقتصادیاش تعریف و اجرا شود... نتیجه همین میشود که هست.
راهحل دیگری وجود ندارد. امنیت در اقتصاد است؛ علاقۀ دوسویه میان شهریار و شهروند در اقتصاد است. اما یقین بدانید برندۀ اصلی این «اولویت اقتصاد بر سیاست» خود شمایید که حکمرانید. میدانم دموکراسیخواهان از این حرفم میرنجند، اما یقین بدانید اگر حکمرانی بر نقطۀ پرگار اقتصاد بچرخد (کاری که هیچگاه نکردهاید)، عامۀ مردم حتی سایر مطالبات را فراموش میکنند؛ این خاصیت توده است.
اما اگر چنین نکنید، دستهایمان هر روز بیهوده و بیهودهتر میشود...
@tarikhandishi | تاریخاندیشی
میگویند: غزل قابلیت بیان مسائل انسان امروز را ندارد.
میگویند: کلمات مخفف، و لغتهای قدیم جایی در زبان شعر امروز ندارد.
میگویند و بسیار میگویند، زیرا شعر نمیخوانند.
این غزل زیبای سیمین بهبهانی را بخوانید و بر آن حرفهای بیبنیان لبخند بزنید.
بشمار برگهای گلی را
وقتی که هیچ کار نداری
با یاد یار زمزمهاش کن
در غربتی که یار نداری
هرشب کنار پنجره بنشین
بر امتداد جاده نظرکن
شاید که دوستی ز ره آید
هرچند که انتظار نداری
هرصبح زنگ ساعت نه را
چون بشنوی ز خانه برون شو
چابک برو، اگرچه بدانی
با هیچکس قرار نداری
در دکّهای فلک زده بنشین
با روزنامهای که خریدی
نوشیدنی هرآنچه که باشد
حرفی به جز بیار نداری
فنجان قهوه را که تهی شد
وارونه کن که نقش ببندد
در او درخت خشک خزانی
یعنی که: برگ و بار نداری
#سیمین_بهبهانی
دی 1377