سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

قُدمای معاصر / رضا بابایی


پس از ملاصدرا، هیچ اتفاق مهمی در فلسفۀ موسوم به اسلامی نیفتاده است؛ اگرچه آن نیز چندان مهم نبود. در چهار قرن گذشته، صدها رساله مهم فلسفی در غرب پدید آمده است که فهم و هضم بسیاری از آنها هنوز برای ما دشوار است. طب، اقتصاد، روان‌شناسی، علوم اجتماعی،  فیزیک و... بماند، که مرثیه‌ای جدا می‌طلبد. بیهوده گمان می‌کنیم که می‌توانیم از روی این چهار قرن بپریم و سر از قرن بیست‌ویکم در بیاوریم. دست‌کم چهار صد سال تا قرن بیست‌ویک فاصله داریم.
ما از قرن دهم یا حتی هشتم هجری بیرون نیامده‌ایم. هنوز میان وجود و ماهیت در رفت‌وآمدیم؛

هنوز گمان می‌کنیم که فلسفه دشمن عرفان است و عرفان دشمن فقه و فقه دشمن قانون و قانون دشمن شهروند و همه دشمن یک‌دیگر؛

هنوز جان و مال انسان‌ها برای ما همان‌قدر ارزش دارد که در حمله مغول داشت؛

هنوز به قانون و راه‌های قانونی همان‌گونه می‌نگریم که به حیله‌های شرعی در ربا؛

هنوز زندگی را فرصتی برای اثبات حقانیت خود می‌دانیم، نه مجالی برای زیستن و آسودن؛
هنوز یک تار موی متون قدیم و میراث کهن را به همۀ علوم جدید نمی‌فروشیم؛
همچنان جهان را بیگانه‌ای می‌بینیم که دزدانه در سرمایه‌های ما می‌نگرد؛

هنوز بر این گمانیم که انسان برای جامعه است و جامعه برای آرمان‌ها و آرمان‌ها برای دویدن و نرسیدن؛

هنوز در اندیشه‌ایم که چیزی گردتر از چرخ یا رونده‌تر از آن، برای گاری‌های فرسوده‌مان اختراع کنیم؛
هنوز دل‌خوشیم که فقر اقتصادی، نشانۀ  فقر فکری ن‍یست؛
هنوز باور نکرده‌ایم که به قول فردوسی بزرگ، توانایی در دانایی است، نه در هیاهوگری و درشت‌گویی.

قدمای معاصر که می‌گویند، ماییم.


مرگ / محمد رضا راثی پور



من مرگ خویش را
هر چند ناخوشایند
در پارکهای کاهل پاییز دیده ام
آنجا که پیرمرد عصا در دست
بیزار از مداومت زنده بودنش
انبوه رنج و حسرت خود را
- انبوه فرصتی که به آسانی
شد صرف عنفوان جوانی -
بر چوب سرد نیمکت آوار می کند
آنجا که خاطرات بجا مانده از چپاول نسیان را
با پیرمردهای شبیه خود
با چوب و سنگ و باد گزنده
تکرار می کند

هر چند ناخوش آیند
من مرگ خویش را
در پارک های واهمه انگیز دیده ام
می پرسم از خودم که چه می ارزد
از فرصتی که داشتی و داری
آنسان که پیرمرد،عصا در دست،
تندیسی از شکست بسازی
و از نخواستن ، نتوانستن
ای کاش می توانستم
در فرصتی که داشتم و دارم
اندازه درخت
بی ترس از هر آنچه که آینده منست
اندازه تمام خودم زندگی کنم
ای کاش می توانستم
در حد یک  درخت فروتن
بر رغم بادهای مرور و مرگ
پایندگی کنم

دی ماه ۱۴۰۲

روان‌شناسی ساواک/ مهدی تدینی


در این روزها که مستندی چندقسمتی دربارۀ ــ یا از زبان ــ پرویز ثابتی پخش شده است، بسیاری نظرم را دربارۀ این مستند پرسیده‌اند. البته این برنامه بیش از آنکه «مستند» باشد، باید در زمرۀ «تاریخ شفاهی» جای گیرد. تا جایی که به برخوردِ ساواک با مخالفان حکومت مربوط است، نمی‌توان حکم کلی داد، زیرا مخالفان را نمی‌توان یکدست دید. با چریک‌هایی که تصمیم می‌گیرند به طور مسلحانه از روستاها شهرها را تصرف کنند، چه برخوردی باید کرد؟ یا با کسانی که دنبال ترور شهروندان آمریکایی ساکن ایران بودند، چه برخوردی باید می‌شد؟ از دیگر سو، شما هر موقع پای حرف مخالفان حکومت شاه بنشینید، در توجیه برخی افکار و عملکرد خود تأکید می‌کنند «زمانه را باید در نظر گرفت... آن زمان چنین افکاری وجود داشت.» به نظرم یا نباید مسئلۀ «زمانه» را مطرح کرد، یا باید پذیرفت این «زمانه‌شناسی» شامل حال حکومت هم می‌شود. آیا دربارۀ رفتارهای حکومت هم می‌توان گفت زمانه را باید در نظر گرفت یا این اصل همدلانه فقط شامل حال مخالفان حکومت می‌شود؟ اما از دیگر سو، کسانی هم که هر رفتار ساواک را توجیه می‌کنند، از آن سوی بوم افتاده‌اند. اینان بهتر است پای حرف کسانی بنشینند که خودشان کارگزارانِ وفادار حکومت پهلوی بودند و در حسن نیت‌شان نسبت به آن حکومت جای تردیدی نیست، اما انتقادات معقولی به ساواک وارد می‌کنند.  

اما مسئلۀ من در این متن اصلاً این موضوعات نیست. بگذارید بحث دربارۀ ثابتی را فعلاً کنار بگذاریم و به بحثی آسیب‌شناختی دربارۀ ساواک بپردازیم که به گمان من مهم‌تر است و عموماً مغفول مانده است، اما زاویه‌دیدی است که اگر از آن به مسائل بنگریم، تازه می‌توانیم به بحث‌های بعدی بپردازیم. مسئله‌ام «روان‌شناسی ساواک» است که خود زیرمجموعۀ بحث «روان‌شناسی دستگاه‌های امنیتی» است. به گمان من، بخش عمدۀ کارهایی که ساواک می‌کرد وظایفی بود که بر عهدۀ هر نهاد امنیتی است و اصلاً طبیعی بود، اما ساواک بیش از هر چیز به دلیل «روان‌شناسی»اش به خود و حکومت آسیب زد. برویم در بحث...

هر حکومتی به یک نهاد امنیتی نیاز دارد که خطرهای امنیتی داخلی و خارجی را شناسایی کند. اما همیشه ــ حتی گاه در دولت‌های دموکراتیک ــ خود نهادهای امنیتی به معضلی بزرگ تبدیل می‌شوند. البته این هم چیز عجیبی نیست. هر نهاد حاکمیتی می‌تواند به معضل تبدیل شود. سازمان تأمین اجتماعی (که نهادی کاملاً غیرامنیتی است) وقتی از حدی بزرگ‌تر شود، دیر با زود به باری سنگین بر دوش دولت تبدیل می‌شود و ممکن است سرانجام باعث شود گاری دولت در شبی از شب‌ها در گِل گیر کند و حکومت زمین بخورد. پس اینکه یک نهاد حکومتی خود به معضلی برای حکومت تبدیل شود ــ و به عبارتی چاقو دسته‌اش را ببرد ــ چیز عجیبی نیست. اما طبعاً نوع کار دستگاه‌های امنیتی به گونه‌ای است که خطرهایی بیشتری درون خود دارند.

پیش از هر چیز مسئله «پرسنلِ» دستگاه‌های امنیتی است ــ آسیب‌شناسی ما هم از اینجا شروع می‌شود. کار در دستگاه‌های امنیتی فقط با روحیات افراد خاصی سازگار است: کسانی که هم میل به قدرت دارند و هم در عین حال بپذیرند در عین قدرت، گمنام بمانند. هیچ‌چیز در این دنیا دردناک‌تر از گمنامی نیست! فرد قدرت را برای چه کاری می‌خواهد؟ برای اینکه شبحی ناشناس باشد؟ پرسنل امنیتی برخی از امیال خود را در بدو ورود به کار امنیتی باید کنار بگذارد، در حالی که این امیال سرکوب‌شدنی نیست و فقط تغییر شکل می‌دهد.
فرد امنیتی اگر درون دستگاه امنیتی در پنهان کردن هویت خود کوتاهی کند و به عبارتی وسوسه شود هویت خود را فاش کند، احتمالاً بیکار می‌شود یا به کارهای پیش‌پاافتاده گمارده می‌شود. پس در اینجا تناقضی حل‌ناشدنی همیشه گریبانگیر افراد امنیتی است: از یک سو به دلیل علاقه به قدرت و نفوذ جذب کارهای امنیتی می‌شوند، اما از دیگر سو اجازۀ نمایش عمومی این قدرت را ندارند. راهکار ناخودآگاهی که برخی امنیتی‌ها پیدا می‌کنند «مرموز بودن» است. احتمالاً تا  به حال افرادی را دیده‌اید که از مرموز بودن لذت می‌برند، زیرا می‌خواهند «روان‌شناسی افراد امنیتی» را بر خود نصب کنند ـــ اما احتمالاً آن فردی که شما دیدید، اصلاً آدم امنیتی نبوده، صرفاً ادای امنیتی‌ها را درمی‌آورده است. اما آن فرد یک چیز را درست فهمیده: مرموز بودن تداعی‌کنندۀ قدرت امنیتی است.

از اینجا می‌توانیم از مرحلۀ «پرسنلی» گذار کنیم و به «دستگاه» برسیم. «مرموز بودن» ــ یعنی اینکه دیگران فکر کنند فردی رازهایی دارد و به دستگاه قدرتمندی وصل است، اما به دلیل رازداری آن را بیان نمی‌کند ــ می‌تواند به ویژگی عمومی دستگاه‌های امنیتی بدل شود. اتفاقِ آسیب‌زایی که دربارۀ ساواک رخ داد این بود که این میل به شکل افسارگسیخته‌ای درآمد؛ به گونه‌ای که دیگر هیچ ارتباطی با واقعیت نداشت!

ادامه در پست بعد

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی

(ادامه از پست قبل...)

یعنی ممکن است دستگاه‌های امنیتی تمایل پیدا کنند بسیار بزرگ‌تر، قدرتمندتر، مخوف‌تر و تواناتر از آنچه در واقعیت هستند به نظر رسند. این دقیقاً تبدیلِ «روان‌شناسی فردِ امنیتی» به «روان‌شناسی دستگاه امنیتی» است.

البته برخی دلایل عقلانی هم وجود دارد که دستگاه امنیتی با اتکا به آنها می‌تواند این «خودنمایی مرموز و ابرقدرتمندانۀ» خود را کار درستی جلوه دهد. نهاد امنیتی فکر می‌کند هر قدر بزرگ‌تر به نظر رسد به نفعش است. فکر می‌کند این گُنده و ابرقدرت به نظر رسیدن، به عاملی بازدارنده تبدیل می‌شود و باعث می‌شود کسان زیادی دیگر جرئت نکنند دست به اقدامات ضدامنیتی بزنند، چون با خودشان فکر می‌کنند نهاد امنیتی در چشم‌برهم‌زدنی آنها را شناسایی و بازداشت می‌کند. بنابراین خود دستگاه امنیتی از اینکه جامعه پر شود از شایعات ترسناک دربارۀ نهاد امنیتی استقبال می‌کند. این‌چنین تخیل‌پردازی دربارۀ آن نهاد امنیتی شروع می‌شود. ضمن اینکه این تخیلات یک فایدۀ «شخصی» هم دارد: هر چقدر نهاد امنیتی قدرتمندتر به نظر رسد، پرسنل آن نیز قدرتمندتر به نظر می‌رسند. احیاناً اینکه تمام وزرا، وکلا و همۀ کله‌گنده‌های مملکت با همۀ قدرت و نفوذشان از مأموران دستگاه امنیتی بترسند، جذاب نیست؟ اینجاست که مشخص می‌شود «جذب نیروی انسانی» در نهادهای امنیتی چه مسئلۀ غامضی است! گریزی بزنیم از اینجا به ساواک.

دقیقاً این هیولاپردازی دربارۀ ساواک رخ داده بود و خود ساواک هم در پیدایش آن نقش داشت. ذهن جامعه پر شده بود از اینکه سازمان امنیت همه‌جا هست... هر مدیری، حتی مدیر پایین‌رتبه، فکر می‌کرد تلفنش شنود می‌شود. هر کس در هر اداره‌ای حتی اگر چند توصیۀ معقول و دولتخواهانه می‌کرد، ساواکی پنداشته می‌شد. برای مثال تصور می‌شد سازمان رادیو و تلویزیون ملی کانون ساواکی‌هاست. اما طبق آخرین آمار در بین هزاران نفر پرسنل تلویزیون و رادیو فقط هشتاد فرد با ساواک ارتباطاتی داشتند! یعنی خیلی کمتر از یک درصد! در حالی که کارمندان رادیو و تلویزیون فکر می‌کردند اطرافشان پر از ساواکی است و مردم بیرون هم اهالی رسانه را یکی در میان ساواکی می‌دانستند.

حالا زاویۀ دوربین را بچرخانیم و ببینیم در چنین شرایطی چه اتفاقی برای مخالفان حکومت می‌افتد: وقتی یک نهاد امنیتی بسیار مخوف‌تر و قدرتمندتر از آنچه در واقعیت هست به نظر رسد، مخالفان حکومت نیز چه در نظر خودشان و چه در نظر عموم جامعه بسیار شجاع‌تر و قهرمان‌تر از آنچه در واقعیت هستند به نظر می‌رسند. تصور می‌شود این مخالفان چقدر نترسند که دست‌خالی و بدون پشتوانه با چنین دستگاه مخوفی درافتاده‌اند... و به گمانم «نترس بودن» از محبوب‌ترین ویژگی‌های مورد علاقۀ ایرانیان است. در این جور مواقع، خود مخالفان نیز در این ارکستر با نهادهای امنیتی همراهی می‌کنند و در شایعه‌سازی و هیولاسازی از نهاد امنیتی همراهی می‌کنند. هر قدر نهاد امنیتی مخوف‌تر، اینان شجاع‌تر! قصۀ خرس و پنکه نتیجۀ این وضعیت روان‌شناختی مخالفان است.

اما برویم به مرحلۀ بعد ماجرا... نهادهای امنیتی خیلی زود از خودنمایی در برابر مردم ارضا می‌شوند و به قدرت‌نمایی بیشتری میل پیدا می‌کنند. ترسیدن مردم خیلی زود جذابیتش را از دست می‌دهد. در این مرحله نهادهای امنیتی با روش‌هایی که در آن تخصص دارند به مطیع‌سازی دستگاه حکومت روی می‌آورند. مهمترین اقدامی که در این زمینه انجام می‌دهند این است که مسائل را جوری به رهبران کشور نشان می‌دهند که انگار وجود کل کشور مرهون وجود نهاد امنیتی است. در واقع: «همان‌طور که از یک سو مردم را از حکومت می‌ترسانند، از دیگر سو می‌کوشند حکومت را از مردم بترسانند.» به همین دلیل بدشان نمی‌آید پرونده‌های کوچک را بزرگ کنند؛ دستاوردهای کوچک خود را عظیم جلوه دهند و خطرهای امنیتی ناچیز را با دست خود بزرگ کنند تا بعد بگویند فلان خطر بزرگ را ما خنثی کردیم. به همین دلیل ممکن است یک طرح ضدامنیتی احمقانه را تعمداً مدتی نادیده بگیرند تا تبدیل به پرونده‌ای دندانگیر شود. هر قدر خطرهای امنیتی خنثاشده بزرگ‌تر به نظر رسد، نهادهای امنیتی هم بهتر می‌توانند رهبران کشور را متقاعد کنند که چقدر وجودشان برای کشور لازم است؛ و در نتیجه رهبران کشور دست اینان را در برابر همۀ نهادهای دیگر بیشتر باز بگذارند. بخشی از برنامه‌های رسانه‌ای که ساواک اجرا کرد (برای مثال برنامه‌ای که به «ساواک‌شو» معروف شد، یا برنامۀ محاکمۀ گلسرخی) در نهایت چنین اهدافی داشت.

شواهد این آسیب‌شناسی که در بالا انجام دادم، از زبان بسیاری از دولتمردان وفادار به حکومت شاه بیان شده است. به برداشت من، بخش عمدۀ ویژگی‌هایی که برشمردم در شخص نصیری، رئیس ساواک، وجود داشت، در حالی که رئیس پیشین ساواک، تیمسار پاکروان، از این ویژگی‌ها عاری بود و کسی مانند او می‌توانست مانع چنین آسیب‌هایی در ساواک شود.

مهدی تدینی

@tarikhandishi | تاریخ‌اندیشی

گلایه / سید مرتضی معراجی

نه مقصدی معلوم و نه منزلی در راه
تمام عمر دویدم نشد رهی کوتاه
به سادگی سلامم کسی نداد جواب
به مهربانی چشمم کسی نکرد نگاه
به هر که دادم دستی مرا نشد همپا
به هر که راه نمودم مرا نشد همراه
نشد دری بزنم کس سری کند بیرون
نشد مرا دیواری نه سایه بان نه پناه
هر آن که بودش دستی مرا به سر کوبید
هر آن که دست کشیدم به سر ربود کلاه
به برزخی در گیرم بدون دیدن مرگ
به دوزخی می سوزم بدون جرم و گناه
کجای دنیایم من کجای این هستی
نه مقصدی معلوم و نه منزلی در راه
                 دیماه ۱۴۰۲

#سیدمرتضی_معراجی
@walehane

پرونده‌ی مجله‌ی «آدینه» «گاه شازده‌ها از پرولتاریایی زحمت‌کش کم‌عقده‌ترند» / علی باباچاهی



روزی بود و روزگاری، و حس و حالی که نپرس! در سال‌های 60 بود، 60 خورشیدی خودمان. کرج‌نشین بودم و خانه‌نشین (از کار بی‌کارم کرده بودند) که در یک روز جمعه‌ی سرما سخت‌ سوزان استِ اخوانی، بسته‌ای به دستم رسید پر و پیمان. باز کردم: چند شماره‌ای از هفته‌نامه‌ای با سیمایی خوش. «آدینه» را از همین‌جا شناختم و دل‌باختم من که پیش از آن نیز می‌باختم به این و آن! دیدم سردبیر نشریه غلام‌حسین ذاکری‌ست. همان غلامِ سابقِ خودمان که من جناب سروانش بودم در پادگان سرآسیابِ کرمان! رفیقِ شفیقِ گرمابه و گلستان، از جوانی البته! در یکی از شماره‌های مجله‌ی دنیای سخن مطلبی به قلم دکتر فرامرز سلیمانی- که بعدها در ردیف دوستان نزدیک من قرار گرفت- چاپ شد زیر عنوان «موج سوم» که محورها و مشخصه‌هایی هم برای آن تراشیده بودند! دیدم: موج از کجا؟ من از کجا؟
بگذریم و گذشت تا این‌که به هوای دیدار دوست ایام جوانی جناب ذاکری راهی آدینه شدم اندر اطراف پل چوبی. دیدار شد میسر و زیاده عرضی نبود! آن‌روز به میانه‌ی بحثی وارد شدم که مربوط به «موج سوم»ِ سلیمانی بود. شدیم سه نفر: سیروس علی‌نژاد، مسعود خیام و من. با مطلب سلیمانی تعارض داشتم و گیری که نگو و نپرس و آن دو حریف شریف پیشنهاد کردند که چیزی اندر باب آن موج نایاب بنویسم برای آدینه و نوشتم آن‌چنان که می‌نویسم من! چاپ مقاله‌ی من در محافل آن‌روزهای یادش ‌به‌خیر ارتعاشی پدید آورد و صف‌آرایی‌هایی! از این موج می‌گذریم چرا که از این موج تا آن موج، فرج است!
سال 1368. صبح بود. ابری بود. پاییزی بود و زنده‌یاد ع.روح‌بخشان مترجم گران‌قدر حامل پیامی بود از سوی سیروس علی‌نژاد که سردبیر آدینه بود. و من آن‌روزها در مرکز نشر دانشگاهی کارک‌هایی انجام می‌دادم. حال صبح است ساقیا و من روبه‌روی سیروس علی‌نژاد نشسته‌ام در دفتر آدینه. شنبه است اما. شرایط را سنجیدیم و پسندیدیم یک‌دیگر را. البته بعد از یک‌ماه و اندی هم‌نشینی و کمال هم‌نشینی در من اثر کرد. سیروس گفت: یا علی! من با تو تا کوه قاف هم می‌توانم شعرپیمایی کنم.
از شماره‌ی 35 آدینه شدم مسئول سخت‌گیر و درست‌پیمان شعر آن مجله! (قبل از من اشکوری مسئول صفحات شعر بود.)
فراخوان که دادم، باران خواستیم سیل سرازیر شد. نشان به آن‌که در شماره‌ی 36 آثاری را از احمد شاملو، فرخ تمیمی، سیدعلی صالحی، علی‌محمد حق‌شناس و هرمز علی‌پور چاپاندم. از روز نخست نشان دادیم که ما فقط از پی حشمت و جاه آمده‌ایم!! چرا که بعدها به علت سخت‌گیری‌هایم اطرافیان رنجیده‌خاطر، نشان درخشان دیکتاتور را به من اهدا فرمودند: دیکتاتور شتاب کن/ اشعار ما را چاپ کن!
از دیگر جلوه‌های طاووسی ما مطالبی بود که هر شماره زیر عنوان «با نوآمدگان و نوآوران شعر امروز» می‌نوشتم. خطابی به شاعران جوان و خیلی جوان. این‌کار هم در حد خود طنین‌انداز شد در جامعه‌ی ادبی آن‌روز. و آن روزها رفتند! دیگر این‌که فقط 4 صفحه‌ی آدینه به شعر و یادداشت‌های کوتاه من اختصاص داشت. در صفحه‌ی اول معمولا در عین «مدرنیّت» به شیوه‌ای سنتی اشعار چهره‌های شاخص و معروف را چاپ می‌کردم. چرا که من به خود اجازه نمی‌دادم که بعضا شعرهای ضعیفی که از این شاعران مشهور به دستم می‌رسید کنار بگذارم. آنان پیش‌کسوتان من بودند و مسئول امضای خودشان. از طرفی خواننده‌ی حرفه‌ای از این منظر لااقل متوجه‌ی پیشرفت یا پس‌رفت روند شعری شاعران نامدار می‌شد. این‌را هم گفته باشم و می‌گویم که گزینش شعرها برای چاپ بر اساس سلیقه ی شعری من صورت نمی‌گرفت. صفحات شعر آدینه متعلق به همه‌ی ژانرهای شعری بود. از خائفی دست‌به‌عصا گرفته تا رویایی سربه‌هوا! و به‌حمدالله در آن‌ زمان به این فکر افتادم که به کشف استعدادهای شاعران جوان بپردازم. بدین معنا که با تکیه بر محور جوان‌گرایی، از میان آثاری که از شاعران جوان به دستم می‌رسید- و بعضی‌شان نگاهم را سخت متوجه‌ی خود می‌کرد- گزینش کنم و سپس چند شعر از یک شاعر را در صفحه‌ای مستقل با توضیح کوتاهی بر پیشانی آن به چاپ برسانم. این‌کار نیز چهره برافروخت!
یک‌روز عصر، 5 عصر شاید! ناگهان در خیابان جمالزاده که دفتر آدینه به آن‌جا منتقل شده بود مردی صاحب‌جمال در کمال ادب از من پرسید که معیار چاپ اشعار شاعران جوان در یک صفحه‌ی مستقل چیست؟ فی‌البداهه عرضانیدم که: «نه عشوه، نه رشوه!» تصادفی نبود که فرج سرکوهی همواره به این و آن می‌فرموده! که شعر برای باباچاهی جنبه‌ی ناموسی دارد! و سفارش اکیدا ممنوع است!

با این توضیحات معلوم می‌شود که تاکنون با دو سردبیر در آدینه همراه بوده‌ایم ما! این‌دو یعنی سیروس و فرج آن‌قدر «هوش و حواس گُلِ شب‌بویی» داشته‌اند لابد که حتی یک‌بار سفارش چاپ شعر کسی را نکرده‌اند.
از سومین سردبیر هم ذکرِ خیری کرده باشم: منصور کوشان که با توپ پُر آمد و روی مخ «غلامِ ما» کار کرد که تیراژ آدینه را تا 80هزار می‌بَرَم بالا به شرط آن‌که نخست در و دیوار دفتر مجله را حسابی سفیدکاری (ماست‌مالی) کنید، یعنی آبروداری! از اقدامات کوشانی یکی هم این بود که بخش شعر مجله تعطیل شود چرا که لابد هر چه شَر است زیر سر این شیطان است! خلاصه این‌که چند صباحی بعد با چاپ نکردن شعر، صندلی را از زیر پای من بیرون کشید. در نهایت دیدم که چه‌هاست در سر این آدم فلان‌اندیش! کار آدینه به جایی کشید که تیراژ به سقف 80 نرسید که هیچ، بل‌که هر سه شماره‌ی مجله را کنار خیابان به 100تومان رایگان می‌فروختند. غلام ما که دید اوضاع قمر اندر عقرب شده از سر مرحمت! زنگیدند به من که سری به آدینه بزن البته «نه با بیان و نه با مطلب تو»، بل‌که با کوشان کار دارم. دیدم آن‌روز کوشان را که در گوشه‌ای خزیده، قدری هم محنت‌کشیده می‌نمود که غلام پرعتاب به دوست ما گفت که... و من نشنیدم ولی دیدم که کوشان با حقوقی نازل هم‌چنان به کار خود ادامه داده بود. کوتاه آمده بود منصور ما  به غلامِ ذاکری گفته بود که باباچاهی خودش رفته، در رفته از مجله. حالا بفرمایید این شعر، این هم صفحات شعر برای باباچاهی. دیده بوده لابد که تقصیر زیر سر شعر نبوده و نیست! این را هم بگویم که منصور وقتی از شَر دیکتاتوری من خلاص شده بود شروع کرده بود به چاپاندن در آدینه که: چون حقیر است قضایا، بفراموش خطا را! 
(با این‌همه باید از این‌جا به کوشان عزیز اطلاع بدهم که در کتابی که زیر عنوان «گزاره‌های پیوست (90سال شعر نو فارسی)» در سال جاری از من چاپ می‌شود دو شعر از ایشان آمده است.)
از دیگر کارهای کارستانی این بود که من و محمد محمدعلیِ نویسنده در آدینه، 3 شماره ویژه‌نامه‌ی نقد شعر و داستان درآوردیم و بانگ برآوردیم که بیایید، بیایید که گُل‌زار دمیده‌ست!
عمران صلاحی می‌گفت هر کس شعرش در آدینه چاپ شود جواز شاعری‌اش را گرفته و ما به خود می‌گرفتیم و خودمان را می‌گرفتیم.
و اما نکته‌ی مهمی که از همکاری با دوستان در آدینه یاد گرفتم این بود که تقسیم‌بندی قضایا به خوب و بد و شاه و گدا دیگر زمانش گذشته است. گاه «شازده‌ها»- چه کوچولو، چه بزرگ- از پرولتاریای زحمت‌کش، شفاف‌تر و کم‌عقده‌ترند!

از دیگران مزایای حضور من در آدینه آشنایی من با مسعود بهنود، محمد محمدعلی، پرویز بابایی، علی‌اکبر معصوم‌بیگی، قطب‌الدین صادقی، محمد بهارلو و خیلی‌های دیگر بود. شاعران محوری آدینه اما با اشتیاق مرا همراهی می‌کردند: سیمین بهبهانی ، رضا براهنی، مفتون امینی، بیژن جلالی، یدالله رویایی، نصرت رحمانی، منوچهر آتشی، محمدعلی سپانلو، شمس لنگرودی، سیدعلی صالحی، هرمز علی‌پورو  بسیاری دیگر.

شاملو علاقه‌ی خاصی به شعر آدینه داشت. گاه پیش می‌آمد که از او شعری می‌خواستیم مثلا در حد یک ستونِ لاغر و باریک، با روی خوش برای‌ ما می‌فرستاد در همان حد و اندازه و ما آن‌شعر را از «کیف!» مسعود خیام بیرون می‌آوردیم و خیام از همکاران جدی ما در مجله بود. و اما نکته‌ی جالب این‌که بعضی از قصه‌نویسان و مترجمان معروف هم اصرار داشتند که شعرشان! در مجله چاپ شود. می‌گفتند: اول شاعریم ما، بعدا مترجم. و من به لطایف‌الحیل سرباز می‌زدم از این‌کار که دامن‌شان به شعر مُلَوَث نشود! مگر شعر چه گُلی بر سر غیرِ کچلِ ما زده بود که... ولی دوستان هنوزاهنوز قهرند با منِ یک‌لاقبا!
آدینه که تعطیل شد روزی با سیمین بهبهانی  تلفنی گپ می‌زدیم. سیمین از من پرسید که باباچاهی : بی‌آدینه چه‌گونه‌ای؟ شیخ ( که من بودم) ما فرمود: ما را مادینه‌ای باوفا بِه از هزار آدینه‌ی پادرهوا!)


☸️کانال علی باباچاهی،شاعرومنتقدمعاصر(شعردروضعیت دیگر):