سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

چراغ آوردم/ مهدی عاطف‌راد


[به یاد فروغ فرخ‌زاد]

 

 

چراغ آوردم

چراغ  همدلی، ای مهربانترین هم‌راه!

 که در کرانه‌ی تاریک رازهای شبانه

 به سوی صبح‌دم سرنوشت در سفری

در آرزوی رهایی

و از نهایت اندوه خویش می‌گذری

به جست‌وجوی مسرت.

 

چراغ آوردم

چراغ  شب‌شکن و ظلمت‌افکن الفت

چراغ مهر و رفاقت

که بر فروزی‌اش، ای یار! با فروغ نگاه همیشه بیدارت

و راه بگشایی

به روشنایی شادی در این شب اندوه

و راه بنمایی

به روشنایی امید در سیاهی یأس.

 

چراغ آوردم

چراغ داغ عطوفت در این شب نفرت

و در فروغ دل‌افروز آن نمایان است

که عشق رابطه‌ای‌ست

میان اشک و تبسم پر از سرود و سکوت

میان رنج و مسرت پر از طلوع و غروب

که از یقین صفابخش رنگ می‌گیرد

و در کدورت تردید رنگ می‌بازد

و عشق عاطفه‌ای‌ست

به رنگ روشن رؤیا

که پس‌زمینه‌ی آن رازهای سبزآبی‌ست

و در صداقت آیینه‌وار آن پیداست

مسیر آن سفر دور دست در اعماق

به سوی نقش و نگار پرندوار امید

در آن سوی خورشید.

 

چراغ آوردم

چراغ داغ عطوفت در این غروب عبوس

 و در فروغ دل‌افروز آن نمایان است

که عشق پنجره‌ای‌ست

گشوده بر افق دوردست بیداری

نشسته بر سر راه دراز هشیاری

که بر سکوت شب مرگ چشم می‌بندد

و بر تولد باران در این کویر سترون

و بر شکفتن گلبانگ می‌گشاید چشم

پر از ترانه‌ی جاری شدن

و عشق روزنه‌ای‌ست

که بر نگاه درون‌کاو می‌گشاید راه

و می‌نمایاند

به چشم شبزدگان روشنی فردا را

پر از طلیعه‌ی شادی

و در عبور از آن

پرنده راه به آفاق دور می‌یابد

و  اوج می‌گیرد

به سوی دورترین ارتفاع آزادی.

 

چراغ آوردم

چراغ داغ عطوفت در این سیاهی سرد

و در فروغ دل‌افروز آن نمایان است

که عشق حادثه‌ای‌ست

روان به سوی ضرورت ز کوره‌راه تصادف

که می‌دهد به هیاهوی زندگی معنا

و می‌دهد به معمای زیستن پاسخ

و خواب فرقت از او می‌شود پر از رؤیا

سوآلها همه از او جواب می‌گیرند

سکوتها همه از او سرود می‌گردند

ستاره‌ها همه از او فروغ می‌یابند

و عشق خاطره‌ای‌ست

ز دوردست‌ترین لحظه‌های یکتایی

پر از تلاطم احساسهای موجاموج

پر از هماوایی

که از نهفته‌ترین عمق روح می‌جوشد

و در کرانه‌ی پیوند می‌شود جاری

پر از ترانه‌ی همراهی.

 

چراغ آوردم

چراغ روشن امید تا برافروزیش

فراز راه شب‌آوارگان سرگشته

فراز راه دل‌افسردگان سردرگم

و راه بنمایی

در این شب دل‌گیر

در این سیاهی بن‌بست رهنوردان را.

 

چراغ آوردم

چراغ روشن اندیشه‌های جان‌آگاه

چراغ آوردم

چراغ همدلی، ای مهربانترین هم‌راه!



شش موضوع بنیادین شعر نیما یوشیج/ مهدی عاطف‌راد

 

در شعر نیما چند موضوع بنیادین است که هر یک از آنها در بعضی از شعرهای کوتاه و نیمه بلندش مطرح و به‌تدریج پرورده و پخته شده تا این‌که سرانجام در یکی از شعرهای بلندش به‌کمال بیان شده و شکل کامل و نهایی خود را پیدا کرده است.

 نیما شاعری اندیشمند و آرمان‌گرا بود که ذهنی سرشار از دردها، دغدغه‌ها، آرمانها و اندیشه‌های اجتماعی داشت. شعر او بیانگر این درون‌مایه‌های ذهنی بود. اندیشه‌ها و ایده‌های نیما برخاسته از ژرفای جان و روان دردمندش بودند و بازتاب زخمهای عمیق جان زجر کشیده‌اش.

 او دارای ساختار فکری منظم و محکمی متکی بر پایه‌های چند اندیشه‌ی بنیادین بود که در تمام طول سالهای شاعری ذهنش را به خود معطوف و مشغول می‌کرد. این اندیشه‌ها مهمترین دغدغه‌های ذهنی او را تشکیل می‌دادند و به این ترتیب به کمال می‌رسیدند که نخست در شعرهایی کوتاه طرح‌ریزی می‌شدند، سپس در شعرهایی نیمه‌بلند پرورده می‌شدند، و سرانجام در یکی از شعرهای بلندش، در اوج زیبایی نمودار می‌شدند.

 

این موضوعهای بنیادین و شعرهای بلندی که آنها را به‌کمال نمودار کرده‌اند عبارتند از:

 

یک- موضوع کشمکش درونی و درگیری نیروهای ذهنی که شعله‌های انقلاب فکری را برمی‌افروزند:

 

 "قلم در دست من مردد است. حواسم مغشوش است. چرا در این حوالی تاریک شب مرا صدا می‌زنند؟ از من چه می‌خواهند؟ هیچ. انقلاب مرموز قلب ناجور را... چرا شعله‌های قلب من این قدر ممتد است؟ این آتش چرا خاکستر نمی‌شود؟... خیلی دل‌واپس هستم، نمی‌دانم چرا، مثل مقصری که می‌خواهند او را به محبس ابدی بسپارند. حس می‌کنم انقلاباتی در زندگی به من نزدیک است..." (نامه‌های نیما به همسرش)

 

 با دگرسان زندگانی زندگانی می‌کنم من

 زان‌چه روزی در پی‌اش می‌رفتم، اکنون می‌گریزم

 من بدان حالت رسیدستم که با خود می‌ستیزم

(منظومه‌ی خانه‌ی سریویلی)

 

 این موضوع در منظومه‌ی "خانه‌ی سریویلی" به‌کمال بیان شده است.

                                                                                               

دو- موضوع اندیشه‌ی دگرگون‌ساز که در تاریکنای ذهن، چراغ روشن رهنما برمی‌افروزد:

 "دست به آن آفتاب انداختن که روزی خانه‌ی تاریک مرا روشن کرد و پس از یک غمناکی لذت‌بخش و شیرین، نفسی تازه کشیدم. این حالی بود که گذشت و توفیقی که در زندگانی باید چشم به راه رسیدن آن بود."

(نامه‌ی نیما به مناسبت تجدید چاپ افسانه)

 

 در شب سرد زمستانی

 کوره‌ی خورشید هم چون کوره‌ی گرم چراغ من نمی‌سوزد

 و به مانند چراغ من

 نه می‌افروزد چراغی هیچ

 نه فروبسته به یخ ماهی که از بالا می‌افروزد

 من چراغم را در آمد- رفتن همسایه‌ام افروختم در یک شب تاریک

 و شب سرد زمستان بود.

 

 این موضوع در منظومه‌ی "مانلی" به کمال بازتاب یافته است.

 

سه- موضوع جانبداری از زحمتکشان محروم و حمایت از رنجبران فرودست جامعه که نانشان را با عرق جبین و مشقت بسیار به دست می‌آورند و پای‌مال فقر و تهیدستی‌اند:

 

 "معتقد باشید که در عالم یک محبت نوعی هم هست. من که می‌بینم به ضعفا چه می‌گذرد، چطور می‌توانم راحت بنشینم، در صورتی که خودم را اقلن انسان خطاب می‌کنم؟"

(کشتی و طوفان)

 

 کار من صید در آب

 وندر امید چه رزقی ناچیز

 همه عمرم به هدر رفته بر آب

 تنگ‌روزی‌تر از من کس نیست

 در جهانی که به خون دل خود باید زیست

 رنجم ار چند فراوانتر از رنج کسان در مقدار

 من مردی‌ام بی‌تاب‌وتوان کز هر کس

 کمترم برخوردار.

 

 این موضوع کاملترین شکل بروز خود را در شعر "کار شب‌پا" یافته است.

 

چهار- موضوع شب تاریک، سیاه‌دل و خفقان‌آور حاکم بر دنیای شاعر، و سپیده‌دم روشنی که به صورت نطفه در بطن آن در حال رشد است:

 

 هست شب یک شب دم کرده و خاک

 رنگ رخ باخته است

 باد، نو باوه‌ی ابر، از بر کوه

 سوی من تاخته است

 هست شب هم‌چو ورم‌کرده تنی گرم در استاده هوا

 هم از این‌روست نمی‌بیند اگر گمشده‌ای راهش را

 با تنش گرم، بیابان دراز

 مرده را ماند در گورش تنگ

 به دل سوخته‌ی من ماند

 به تنم خسته که می‌سوزد از هیبت تب

 هست شب، آری شب.

 

 این موضوع عالیترین شکل بروز خود را در شعر بلند "پادشاه فتح" یافته است.

 

پنج- موضوع فریاد رسای بیدارباش و آوای بلند مژده‌بخشی که بشارت صبحی روشن را می‌دهد که در راه آمدن است و بسیار نزدیک:

 

 "هنوز صبح نشده، با این که خروس می‌خواند و نوای او سنگ را بیدار می‌کند. در تاریکی با چشم دست و با چشم سر و پا باید کاوید که کی خوابیده است، کی بیدار."

(نامه‌ی نیما به مناسبت تجدید انتشار افسانه)

 

 قوقولی قو، گشاده شد دل و هوش

 صبح آمد. خروس می‌خواند

 هم‌چو زندانی شب چون گور

 مرغ از تنگی قفس جسته‌ست

 در بیابان و راه دور و دراز

 کیست کو مانده؟ کیست کو خسته‌ست؟

 

 رساترین بیان این موضوع را در بلندبانگ گویای شعر "ناقوس" می‌توان شنید.

 

شش- موضوع سخن‌گویی و پیام‌آوری: سخن‌گویان و پیام‌آوران شعر نیما جانوران و به‌ویژه پرندگان و حشره‌ها هستند.

 

 از بر این بی‌هنر گردنده‌ی بی‌نور

 هست نیما اسم یک پروانه‌ی مهجور

 مانده از فصل بهاران دور

 در خزان زرد غم جا می‌گزیند

 بر فراز گلبنان دل بیفسرده نشیند.

 

 عالیقدرترین پیام‌آور و سخن‌گوی شعر نیما که والاترین قهرمان شعر او هم هست "مرغ آمین" است.

 


محمود کیانوش. (1399-1313 ) شاعر، نویسنده، منتقد و مترجم / سعید سلطانی طارمی


او پس از 86 سال اندیشه در چرایی زندگی انسان و چیستی شاعرانه ی هستی، روز 23 دیماه 1399 در یکی از بیمارستان های لندن چشم از جهان فرو بست و جهان را به جهان خواران واگذاشت تا بر ویرانه های زیست بوم انسان دست افشانی کنند. 

من محمود کیانوش را با ترجمه ی منظومه ی "بازگشت به زادبوم" امه سزر شاعر سیاه پوست مارتینیکی فرانسوی زبان شناختم و مدتها نمی توانستم آن کتاب را از خود دور کنم. روزها در دستم بود و شبها روی سینه ام. تاثیر آن منظومه هنوز بعد از چهل و اندی سال در ذهن من زنده و فعال است. از این جهت همیشه خود را وامدار زنده یاد کیانوش می دانسته ام. اینک با نشر چند رباعی که از مجموعه ی رباعیات او انتخاب کرده ام نام و یادش را گرامی می دارم و در برابر برج بلند رنج هایش سر فرود می آورم.

                                             



ماییم و همین «نگاهِ» حیرت در راه،

«اندیشۀ» گنگ و یک «درنگِ» کوتاه:

چه رادِ «نشابور»، چه رندِ «شیراز»،

از روح، «ترانه» مانَد و از تن... آه! 


 پروانه شکست پیله اش را و پرید،

چرخی زد و بر دامنِ گل جای گزید

از پیلۀ اندیشه به او گفتم: «آه !

آزاد شدی، خوشا به حالت!» نشنید.



در یک قفسِ تنگ و سیاه از پولاد

چشمم به پلنگِ بیقراری افتاد 

با خشم به من گفت که: «دانی، ای مرد،

اینجا که اسیر است و که باشد آزاد؟»


آن روز که کرد آفرینش آغاز

خود را به هنر شناخت در انسان باز؛

آنگاه در او بدید خود را در رقص،

وآنگاه در او شنید از خود آواز.


ناگاه شبانِ پیر بر خاک افتاد،

آشفت رمه در هم و بع بع سر داد:

بی هی هی او آب وعلف شیرین نیست،

وحشت زده است گوسفندِ آزاد!

               ***

نگاهی به رباعیات نیمایی ایرج زبردست / فیض‌ شریفی

 

نیما می‌گوید:
*چو رنج کهن گفتنم اندکی‌ست*
*کهن گفتن و آب خوردن یکی ست*


شاید این سخن برای آن‌هایی که شعر نیمایی را نمی‌شناسند مبالغه‌آمیز باشد، چرا که تصور بعضی افراد از شعر نیمایی فراغت از تساوی مصراع‌هاست و این ذهنیت را در مردم ایجاد کرده که پلکانی کردن مصراع‌ها از سر تفنّن صورت گرفته است. مسأله‌ی بعدی این است که حتی بعضی از مقلّدان نیما هم می‌دانند که نیما، قافیه را زنگ قافله‌ای می‌داند. شما به شعر «می‌تراود مهتاب»، «داروگ»، «اجاق سرد» و ... بنگرید؛ نیما در پایان هر رشته از قافیه بهره جسته است. مثلاً در شعر «می‌تراود مهتاب»، «یاران و باران» را در قافیه قرار داده است و تقریباً این قاعده در اکثر اشعار نمود دارد. قسمت سوم اشعار نیمایی شکل و ساختمان شعر است. شما در همین سه شعری که از نیما نام بردم نمی‌توانید کوچک‌ترین مصراع آن را حذف کنید، چون مجموعه شعر بر سرش فرو می‌ریزد. البته در بسیاری از اشعار شاملو و اخوان و سپهری معمولاً ساختمان شعری رعایت نمی‌شود؛ مخصوصاً در اشعار سپهری که شعر او چون سیمی پراکنده است. حالا اگر سه ویژگی: یک کوتاه و بلندی مصراع‌ها، دو: قافیه‌ها، سه:  ساختمان شعری نیما را داشته باشیم و به ویژگی‌های دیگر که صبغه‌ی اقلیمی و نمادین بودن و سیاسی ـ اجتماعی بودن و بیست و چهار مورد دیگر را اضافه کنید که وقت آن در این رقعه نمی‌گنجد، متوجه خواهید شد که شعر نیمایی از شعر سنتی شکیل‌تر و سخت‌تر است. البته سخن گفتن از فرم، به دلیل جانبداری از آن نیست، چون آن‌هایی که از بین می‌روند به خاطر جوهر شعر است که در شعرشان یافت نمی‌شود، نه ساختمان و شکل آن.
البته شعر باید گردشی باشد که تصویر با ویرگول با حذف و یا تعویض وزن با شکل یا صدای کلمه یا با خود کلمه‌ جاهایی باید رد شد. تصویر، کلمه، ایجاز و این‌ها همه ابزار کار شاعر است، نقش مهمی هم دارند مثل صدای کلمات، اما این خود اندیشه‌ی شاعر است که چراغ راه است.
اکنون بعضی از شاعران بزرگ به زور و ضرب آرایه و صور خیال شعر می‌گویند و شور و جوشش درونی ندارند. بعضی‌ها به بهانه‌ی نوجویی و مدرن‌گویی ابتذال را ارائه می‌دهند. به عنوان مثال در شعر چاقو از نصرت رحمانی، شاعر در یک مصراع واژه‌ی چاقو را در یک برش کوتاه و خشن القا می‌کند و شکل خود را پذیرفته است:

*در انزوای بسترش آرام*
*در گور جیب من*
*خود را به خواب سپرده است*
*چاقو*
*شاید که مرده است*
*لب تشنه*
*سر به چاک گریبان*
*و سرد لب*
*چاقو...*
*او تشنه است*
*تشنه‌ی یک جرعه خون شور*
*او خلق گشته است*
*سینه بدرد*
*و غرق خون شود، آنک سعادت*
*چاقو، چاقو...*


در رباعی‌های ایرج زبردست، که بر مبنای شعر نیمایی نظم گرفته، فرم و جوهر شعر به شکل عجیبی عجین شده است، از ابتکارات خاص اوست. این نوع نوآفرینی قبلاً در مفاهیم شعر او رخ می‌داد و اکنون در شکل، چهره کرده است. این ویژگی‌ها را می‌توانیم:

۱. در بهره‌گیری مساعد از ظرفیت‌های 24گانه‌ی رباعی جستجو کنیم و...
۲. در این نوع رباعی‌ها «ردیف» جایگاهی ندارد و قافیه نامرئی است و ...
۳. در برخورد اولیه این تصور به ذهن خطور می‌کند که شعر نیمایی می‌خوانید و ...
۴. اگر این گونه رباعی‌ها را با همان فرم رباعی «چهار مصراعی» بنویسیم با یک شعر مشوش و پریشان روبرو می‌شویم.

به این رباعی بنگرید به شکل جدید نیمایی:


*با ساعت من که نیستی*
*فکر مرا*
*تا عقربه‌های تلخ*
*تا حادثه‌ها*
*تا عصر هزار جمعه*
*تا ... خواهد برد*
*ای ثانیه*
*با تو*
 *من کجا؟*
*فکر کجا؟*


این رباعی را حالا به شکل چهارمصراعی درمی‌آوریم:


*با ساعت من که نیستی فکر مرا*

*تا عقربه‌های تلخ، تا حادثه‌ها*

*تا عصر هزارجمعه تا ........ خواهد برد*

*ای ثانیه با تو من کجا؟ فکر کجا؟*


حالا اگر رباعی دوم را به شکل قدیم بر صفحه بریزیم، بی دروپیکرتر می‌شود:


*با صورت اتفاق*
*از ثانیه رد خواهی شد*
*انتظار پرخواهد زد*
*می‌دانم*
*با اقاقیا*
*با نرگس*
*باز از همه سو*
*به خانه خواهی آمد*


در این رباعی «رد» و «زد» و «آمد» قافیه شده‌اند.
در رباعی سومی واژه‌های «آن‌جا» و «با» و «تنها» قافیه شده‌اند:


*می‌خواهم با پرنده*
*این‌جا، آن‌جا*
*با کوه، درخت، چشمه*
*با صحرا*
*با پروانه، هوا، نور*
*و ...... و .......*
*دوست شوم*
*می‌خواهم با بهار باشم*
*تنها*


رباعی چهارمی می‌تواند به شکلی شکیل وارد رباعی‌های قدیم جا زد، چون قافیه‌های آن واضح‌تر است:


*فریاد کشید برگ:*
*ای داد*
*ای داد*
*ای داد*
*دوباره باد می آید، باد*  
*این بار تن وقت نلرزید*
*این بار:*
*افتاد نیفتاد*
*نیفتاد افتاد*

 
قافیه‌ها «داد»، «باد» و «افتاد» هستند. در رباعی بعدی واژه‌های «در»، «دیگر» و «خبر» قافیه‌ شده‌اند:ضمن آن‌که اگر مصراع سوم رباعی را از آن بگیریم تمامی خاصیت شعری خود را از دست می‌دهد:


*آهای خبر خبر خبر:*
*امشب در میدان بزرگ شهر*
*مردی دیگر بر دار کشیده* *می‌شود*
*امشب ماه ابری*
*تن وقت سرخ*

*: .... آهای خبر ....*


 
در رباعی ششم من به سختی توانستم قافیه‌اش را تشخیص دهم. شما بگردید شاید پیدا کنید:


*حالا از با تو می‌نویسم*
*حالا هر قدر که خواستی بمان*
*حالا با این سایه و ...*
*این اتاق و ....*
*حالا ....*
*حالا باید به تو فکر کرد*
*از حالا تا ....*


این رباعی آنقدر پخته و سخته و ساده و صمیمی است که مرا سراغ این شعر یدالله رؤیایی می‌برد:


*من دوست دارم از تو بگویم را*
*ای جلوه‌ی از به آرامی*
*من دوست دارم از تو شنیدن را*
*تو لذت نادر شنیدن باش*
*تو از به شباهت از به زیبایی*
*بر دیده‌ی تشنه‌ام تو دیدن باش*

 

در رباعی پایانی شما آرایه‌های ادبی نمی‌بینید، ولی دو کلمه کافی است تا این رباعی قابل دفاع شود؛ یکی کلمه‌ی «سایه» و دوم حرف ربط «تا» که بسیار زیبا آمده است و جای چندین آرایه‌ی ادبی را اشغال کرده است.آنچه در این رباعی‌ها ذهن خواننده را به خود سرگرم می‌کند، گذشته از فرم و شکل زیبا، موضوعات متنوع و انفجاری‌ست. ترکیب عقربه‌های تلخ، صورت اتفاق و تصویرهای زیبا و دلهره‌های شاعر و امید آمدن یار و انتظاری که پر خواهد زد و آمدن کسی که از همه سو به خواننده این امید را می‌دهد که هنوز ابتکار زنده است

                *شیراز . بهار ۱۳۸۵*

 


...............


**  *مطلب فوق در بهار  سال ۱۳۸۵ توسط جناب فیض شریفی نوشته شده و همان سال در گاهنامه توحید (نشریه دانش آموزی) با شمارگان اندک  منتشر گشت ، و اولین بار است در فضای مجازی به شکل رسمی انتشار داده می شود*

اینک آخرالزبان / محمد آزرم