دلخستهتر از دورهگردی بیسروسامان
آوارهتر از برگ خشکی در مسیر باد سرگردان
ٱهسته آهسته
در کوچهوپسکوچههای خلوت افسوس حسرتناک میرفتم
بیمقصدومقصود
گمراه و سردرگم در این وادی دودآلود
پوشیده در ایهام مالامال از وهم مه اندوه
پیچیده در بارانی دلتنگ تنهایی
خالیتر از تنهایی یک کوچهی بنبست
تنهاتر از یک جوی خشک خالی از جریان.
عصر کسالتبار و دلگیر زمستان بود
عصر تأسفهای ابرآگین
عصر تحسرهای دلچرکین.
میرفتم و با خود بهنجوا زمزمه میکردم آوازی دریغآمیز و آهانگیز
و فکر میکردم
لبریز از دمسردی حسرت:
افسوس آن راهی که میپنداشتیم آزادراه روشناییهای نامیراست، شد تسلیم بنبستی ظلامانجام.
تالاب موجاموج از شادابی امید
چیزی نبود افسوس جز افسون شیرین و دروغین سرابی دلفریبنده.
پایان آن افسانهی سرشار از شادی وصل و کام
چیزی نبود افسوس
جز قصهی تکراری ناکامی و حرمان.
زان ساحل بیانتهای امن و آرامش که میدادندمان وعده
چیزی نصیب ما نشد افسوس جز غرقاب
و سیلی سیلابها و ورطهی طوفان.
از آن بهشت تا ابد مانای بهروزی که میدادندمان مژده
چیزی نصیب ما نشد افسوس جز دوزخ
و سوختن در آتش جانسوز رنج و زجر بیپایان.
بسیار جوباران که در مرداب بیجنبش فرورفتند و از جریان فروماندند
یا در کویر خشکخوی تشنگی آهسته خشکیدند.
بسیار رؤیاها که در کابوس غلتیدند و در اعماق تاریکی فرورفتند.
بسیار شادیها که در اندوه جان دادند.
بسیار گلهای رفاقتهای عطرافشان که در پاییز کینآیین و نفرتکیش پژمردند
یا غنچههای مهربانیها که پامال و لگدکوب زمستان قساوتپیشه گشتند و به باد نیستی رفتند.
بسیار کوکبهای تابانی که شب را روشنایی هدیه میدادند
دست تبهکار سیاهی کینهتوزانه
افکندشان بر خاک
و کردشان خاموش.
بسیار امیدوآرزوهای دلافروزی که ناهنگام
مدفون شدند افسوس در قعر سیاهیهای گور یأس.
بسیارها پیوند خوشآغاز و شیرینکام
با سرنوشتی تلخ و بدفرجام.
بسیارها عشق شررباری که شد خاموش در دود و دم نفرت
خاکستری دمسرد برجا ماند از آن آتش سوزان.
میرفتم آهسته
در کوچهوپسکوچههای خلوت افسوس حسرتناک
دلخستهتر از دورهگردی بیسروسامان
آوارهتر از برگ خشکی در مسیر باد سرگردان.
احمد شاملو شخصیت سهل و ممتنعی نبود که بتوانی بهش نزدیک شوی، نزدیک شوی که لمسش کنی. لمسش کنی با این خیال که او را در تمام ابعادش دریابی. و تازه آنگاه بفهمی که نه، او از لامسهی تو میگریزد و از فاش کردن خود بشدت پرهیز میکند. همچون رازی که در آینه مینشیند واقعیست ولی آنسوی واقعیت است. نمیشود توصیفش کرد. شخصیتهای سهل و ممتنع چنیناند: شناسا و ناشناس. اما شاملو شخصیتی دیگرگونه داشت. مطنطن، رسا و باابهت بود پیچیدگیهای رازآلودش گریزپا و پران نبودند. دشوار بود اما دستیافتنی. مثل رازی که ناگهان فاش میشود و نفس را بند میآورد و تو را شیفته میگرداند، ناگهان دریچههای دشوارش را به رویت میگشود. کشفش میکردی و از شوق این کشف نفست بند میآمد. میدیدی که برای دریافتن این بلندِ شکوفا لازم است فاصله بگیری. فاصله بگیری که به تماشای آن سرِ سپید بنشینی، - باغی پرشکوفه در ابتدای بهار یا زمستانی تهنشینشده در انتهای جبال- تا ببینی او در سلسلهی یکرنگان، غارتشدگان، تازیانهخوردگان، بالاتر ازهمه، انسان، درد بزرگ خویش را بردوش میکشد. "عقوبتی موعود" به گناه عشق، ایمان و دانستنِ "آن کلام مقدس" که در زمانهی ما از "خاطرها گریخته است".
او را باید از دور نگاه کرد. از دور است که واقعیت شکوهمند او را میتواندید. در شعر او هم نباید دنبال لحظههای کوچک و اکتشافات جزئی رفت. او دلباخته کلیات است. جهانی که بر ستم نهاده شده و انسانی که مدام به وهن و تحقیر آلوده میشود، همیشه توجه او را به خود میخوانند. در کلام هیچ شاعری در زبان فارسی واژههای "انسان" و "وهن" چون شعر او فراوان و خوش ننشستهاند. اما این مفاهیم، کلی هستند و کلیات عرصهی تاخت و تاز بزرگان است. امور جزئی و نزدیک که در جزئیت خود دور یک محور مجهول میچرخند و از پیوستن به امور کلی میگریزند، محبوب نزدیکبینان و کورشامگان است. آنان که به خورشید پشت میکنند تا پتپتِ فانوس را کشف کنند. اندیشههای بزرگ میل به کل دارند. و کل را باید از دور دید، به قول شریعتی "اگر نزدیکش رویم از دستش دادهایم" از این جهت او را باید تماشا کرد نه نگاه. تماشا میل به دوردست و کلی دارد. کوه را تماشا میکنند اما گل را نگاه، برای دیدن گل باید به او نزدیک شد. اگر تمام جهان به هیئت گل درآیند او همسلسلهی کوههاست. برای دیدنش فاصله بگیرید. اگر نزدیک روید بوتهها و سنگلاخها گمراهتان میکنند.
با جناب همراز بنده از سال ۷۱ آشنا شدم . زمانی که مجری انجمن ادبی شهریار در سازمان تبلیغات اسلامی بود و نیز با روزنامه ارک و مهد آزادی برای جمع مطلب همکاری داشت. ایشان البته یکی از مشوقهای بنده حقیر در مقاله نویسی بود .آنچه سبب دوستی بیشتر بنده با ایشان شد سوای اشتراکات فکری ، تواضع و نقدپذیری و تلاش برای بالا بردن سطح معلومات بود. بدلیل علاقه ای که هردو به ادبیات آذربایجان و مشاهیر این دیار داشتیم هردو به این نتیجه رسیدیم که در معرفی و حتی تبلیغ این چهره های درخشان که متاسفانه در این زمانه عسرت گمنام مانده اند تلاش کنیم و سعی کنیم گرد فراموشی را از قاب خاطره شان بزداییم. انتشار نشریه شمس تبریز فرصت گرانبهایی برای ما ایجاد کرد و بسیاری از نوشته های تحقیقی من به آن ایام بر می گردد.
جناب همراز آنچنان اهتمامی جدی در جمع آوری و تحقیق متون و نقد ادبی آثار نویسندگان و شعرای آذربایجان داشت که در قید نام و معرفی خود نبود و بارها منابع و مآخذی را که به زحمت و با صرف وقت زیاد بدست آورده بود در اختیار بنده حقیر می گذاشت که مقاله های بنده پربار تر شود.حسن خلق و سعه صدرشان حکم کیمیایی در محیط ادبی آن زمان داشت که متاسفانه تنگ چشمی و رقابت در آن فضا حاکم بود.در دوره انتشار نشریه شمس تبریزی بسیاری از ویژه نامه ها با پیشنهاد و ابتکار ایشان منتشر شد و برگ زرینی بود که به کارنامه ادبیات آدربایجان افزوده شد.
یکی از محسنات و نکات مثبت جناب همراز پرهیز از سیاست زدگی و افتادن در دام جریانهای افراطی بود که ایشان اعتقاد دارد که هرکاری مرد خودش را می طلبد و درهم آمیختن سیاست با ادبیات جز صدمه به صیقل و جلای گوهر خلاقیت و ملکوک کردن جنبه های انسانی ادبیات نتیجه ای دیگر ندارد.
متاسفانه دور شدن این بنده حقیر از محیط ادبی تبریز و مشغله کاری باعث شد که ارتباط بنده با ایشان کمتر شود ولی همچنان دوستی دیرینه مان پا برجاست و امیدوارم این محقق فروتن و سختکوش سالهای سال در کمال سعادت و صحت در خدمت به ادبیات و روشن نگه داشتن چراغ معرفت توفیق داشته باشد.
کیستی و چیستی مقوله ایست که از گذشته های دور تاکنون در شعر شاعران
وجود داشته است .سفر به درون خویش و سیر کردن در آن با “خودی” که همیشه
مورد اختلاف بوده است می تواند برای کشف معرفت باشد.
با برداشت هایی که از ناخودآگاه شاعر می توان داشت می شود به زندگی شخصی او
پی برد . به گفته ی فروید: ” ناخودآگاه فردی مجموعه ای از خاطرات شخصی
انسان و تجربیات اوست که از بدو تولد بدست آورده است”
همیشه تجربیات و خاطرات از ضمیر ناخودآگاه شاعر به ضمیر خودآگاه او راه پیدا می کنند.
“خود” در شعر نصیری را می توان نمونه ای از خودشناسی دانست. خودشناسی
مرحله ی دشوار و سختی است که گاهی شاعر در این مسیر دچار یاس و نا امیدی می
شودو گاهی نوستالژی خاطرات گذشته او را به خویشتن بازمی گرداند و این
بازگشت می تواند از خودآگاه و ناخودآگاه جمعی او باشد ” تو کجا / من کو؟/
اگر همه ی کتاب های دنیا را هم بخوانم / کسی به من نمی گوید”ملا”/
او با شناخت و درکی که از خود دارد می داند که هرگز به منزلت “ملا” (پدرش)
نخواهد رسید و این همان خودآگاه اوست اما در ادامه می خوانیم : فقط یکی را
دیدم/ می گفت :/ تو چقدر شبیه پدرت شده ای” واین برگرفته از ناخودآگاه جمعی
اوست که ربط به وراثت دارد و طبق نظریه کارل یونگ عقاید و طرز تفکر، از
اجداد شخص شکل میگیرد ودر واقع از نژاد اوست
شعر او شعری ساده و صمیمی است که “خود” در شعر خویش جریان دارد
هرچندخوشعری ، عریانی ،و صراحت گفتار گاها متن را به جریان ساده نویسی
نزدیک می کند اما این خودجستن در زمانی که خودآگاهی حلقه ی گم شده ی انسان
امروز است می تواند جوابی برای طیف وسیعی از مخاطبانی که جهان را در خویشتن
جستجو می کنند باشد. ” می خواستم / برای معلول ها بنویسم / سر از اینجا
درآوردم / دنیای قشنگی دارند / آنها / از خودشان / ما به خودمان می خندیم !
”
از یک منظر خودخواهی و از منظری دیگر خودشناسی را در شعر نصیری می توان
مورد بررسی قرار داد . خودخواه است چون خودخواهی در فطرت همه ی انسانها
وجود دارد و تمایل دارد که عیب ها و کمبودهای خود را کم رنگ و خوبی ها را
پررنگ کند .
” زندگی ای که تو را از پا درآورد / مرا شاعر کرد…”
و خودشناسی است چون خود را مورد قضاوت و انتقاد قرار میدهد و گاه باورها ،
والدین و فرزندان خود را در کمال می بیند . ” با دست هایی که / چندسالی
مانده / به لرزه بیفتند / و پاهایی که با هم راه می رفتیم / هیچ وقت / به
همدیگر نمی رسیم / فقط یکی را دیدم / می گفت : / تو چه قدر شبیه پدرت شده
ای ! ”