سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

نوزده ضرب در پنج /محمد حسین پژوهنده


یک عمر وعده دادی و میگفتی

خواهم سرود شعر شلمرودی

اکنون رسیده است زمانش، کو

شعری که وعده دادی و نسرودی؟

 

  آمد دوباره نوزده ات از راه

پر شد پیالة تو از آن بالا

خوردی چنان که مست شدی از آن

شد پنجة تو سیزده پر حالا

 

 میگفت با تو دوش نگارینت

آجی بگیر و زل زده بودی باز

میگشت گرد خانه و می افشاند

بذر شقایق از سر شوق و ناز

 

بیدار شو که شام سرآمد وای

شد ظهر و عصر هر دو قضا افسوس

خوابیدی هیچ هم نخرامیدی

خورد آذر وجود تو را ققنوس

1394/12/19- مشهد 

تاریکنا/توکل بیلویردی


در این تارکنا کبریت ، نقش دیگری دارد

شبیه منجی افسانه ای یا هرچه در هرجا که می گویند

و این نور موقت می تواند لحظه ای از هر خطر ایمن کند ما را


در این تارکنا افسوس ، هر کبریت همچون آلت جرمی

قرین با حبس و زندانست


شبیه موش کوری باش

برو در عمق تاریکی و عادت کن

به جای نور محدودی که از کبریت می تابد

به این تاریک و بی پایان قناعت کن

همبستر شبانه ی دریاها /محمدعلی_شاکری_یکتا



بندر نشسته منتظر باران

با چتر کهنه ای گشوده تراز اندوه

زیر سکوت خسته ی لب هایش

یک کهکشان سحابی و خاکستر

تابیده در هوای مه آلوده.


در لخته لخته جلبک و نیلوفر

رنگ جهان زنده نشانی بود

از عشق آن سپیده ی دریایی.


زورق میان وسوسه می لغزید

مانند بوسه ای که نشد تکرار

برنازکای آن لب بی گفتار.


در لحظه ی پریدن دُرناها

با چشم های شرقی توفان خیز

که بازتابی از تموّج کشتی ها

پیچیده در میان مردمک اش انگار،

اینجا کنار دکّه ،

لب ساحل

با ماهیان مرده قرارش هست

همبستر شبانه ی دریاها.




نوسروده ای از دفتر" سرگردانی در آینه های شکسته"

چهارپاره/محمد جلیل مظفری

http://s3.picofile.com/file/8206608868/%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D8%AC%D9%84%DB%8C%D9%84_%D9%85%D8%B8%D9%81%D8%B1%DB%8C.jpg


شاید شبی برای تو بنویسم

وقتی که ماه تا به سحرتابید

درجاده های دور شبانگاهی

وقتی غبار حادثه ها خوابید


آری شبی برای تو خواهم گفت

از روز های پرسه و بی تابی

سرگشته تا نهایت شب رفتن

در جاده های روشن مهتابی


شاید شبی برای تو بنویسم

از روز های تشنه ی بی باران

از بغض کور و کهنه ی چتری که

کز کرده ماتْ گوشه ی پاییزان


شاید شبی دوباره به یاد ِ تو

ترْکید بغض و اشک فرو بارید

از عمق شب ستارۀ ِ امیدی

برخاست تا نهایت شب تابید


باید شبی برای تو بنویسم

از آسمان داغ ِ کویرستان

تشباد ِ پی گسسته که آتش ریخت

بر خرمن شکفته ِ تابستان


می دانم آه... این همه بیهوده است

شعر مرا تو هیچ نمی خوانی

باری نخوانده قصه ی دردم را

حال ِ مرا تو هیچ نمی دانی؟


خط خورده باز نام و نشان من

در خاطرات ِ دور ِ تو می دانم

یک روز پاک ِ شسته ِ بارانی

شعری برای چشم ِ تو می خوانم.



ﺷﻤﻊ/حسن اسدی"شبدیز"

http://s6.picofile.com/file/8222650576/hashabdiz_1.jpg

ﻓﺎﺵ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ، ﺑﺎﯾﺪ ﺷﻤﻊ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ

ﺗﺎ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﺗﯿﺮﮔﯽ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﻮﺩ

ﺁﻩ ! ﺍﻣﺎ ﻏﺎﻓﻠﻨﺪ

ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺭﺩ ﮔﻠﺸﻦ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ها