سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

مصاحبه با آقای محمود موسوی

همکلامی با دکتر محمود موسوی، باستان شناس، شاعر و محقق بهانه ای بود تا بخش دیگری از زندگی نیما و آثارش را مرور کنیم و خاطرات او را از آن دوره روایت کنیم. دکتر موسوی به سال 1318 و در زنجان متولد شد. بعدها به تهران آمد و با مجلات روشنفکری و شاعران بزرگ آن دوره آشنا شد. همکاری با مجلات فردوسی، اندیشه و هنر و ... و معرفی تاریخ و باستان شناسی ایران در رادیو بخشی از فعالیت های او در حوزه ی تاریخ و ادبیات سرزمین ماست و در باره آشنایی اش با نیما یوشیج و دیگر شاعران مطرح کشور حرف ها و خاطرات بسیاری دارد.

عظیمی: جناب آقای موسوی! با نیما چگونه آشنا شدید؟
 در دهه سی بود که با محفل روشنفکری و هنرمندان آشنا شدم منجمله با حسن قائمیان که در آن سالها در کافه فردوسی، میز خاص خودش را داشت، می آمد و می نشست. کتابی منتشر کرده بود بنام، یادداشت های پراکنده از صادق هدایت. در این کتاب مقالاتی هم از این و آن جمع آوری کرده بود منجمله شعری از نیما. بعد منو مسئول توزیع این کتاب کرد یعنی با هم قراردادی بستیم که من این کتابها رو ببرم و به افرادی که در این کتاب اثری دارند برسونم و در نهایت دستمزدی به من بدهد.  یکی از کسانی که من باید می رفتم و این کتاب رو به ایشون می رسوندم نیما بود که آشنایی من با نیما از همین جا شروع شد. من کتاب رو بردم در همون تجریش، کوچه اسدی، که اون موقع اسمش کوچه فردوسی بود و بعد در زدم. شراگیم درو باز کرد و من خودمو معرفی کردم. منو بردن تو اتاقی و بعد نیما با عبایی که رودوشش بود، اومد و نشست و من کتابو که دادم ایشون راجع به هدایت یه شمه ای گفت که بله ما با ایشون همکار بودیم در مجله موسیقی و شروع کرد بطور افسانه ای یک مطالبی را راجع به هدایت گفتن و بعد ربطش داد به تاریخ تبرستان و تاریخ مازندران. یک ساعتی برای من از این قضایا گفت که من اصلاً شیفته اون نوع بیان و اون حرف زدن آرام این پیرمرد شدم. بعد از آن دو بار هم من، یک بار با اخوان و یک بار هم با اسماعیل شاهرودی، رفتیم خدمت نیما. بعد هم که در شعر و هنر من نه ادعای شعری دارم، نه خود را شاعر می دانم. من به قول اخوان ( مرثیه خوان دل دیوانه ی خویشم). گاهی قلم اندازی چیزی می نویسم ولی مرگ این پیرمرد منو آنچنان تحت تاثیر قرار داد که من اون شعری که در اندیشه و هنر چاپ شده، در همون سال 1338، اون شعر رو ساختم و بعد از آن سعی کردم که بیشتر آثار نیما را بخوانم. هر چه نوشته از ایشان به دستم می اومد می خوندم و می گرفتم و خلاصه یکی از مریدان سرسخت این بزرگمرد شدم.
عظیمی: بجز نیما با کدام یک از شاعران و هنرمندان ارتباط نزدیک داشته اید؟
موسوی: در اون دوره از زندگی ام با احمد شاملو، اخوان ثالث، نصرت رحمانی، اسماعیل شاهرودی، یدالله رویایی، منوچهر شیبانی، پرویز شاپور، فروغ فرخزاد، حسن قائمیان و منوچهر آتشی رفت و آمد نزدیک و دوستانه داشته ام.
عظیمی: با توجه به تحصیل شما در رشته باستان شناسی، در آن سالها چه کسانی استاد شما بودند؟
در سال های 1335-36  که من دانشجو شدم. یعنی سال 37 وارد دانشکده ادبیات شدم و در رشته باستان شناسی شروع به تحصیل کردم. استادهایی که ما داشتیم علینقی وزیری بود. سیمین دانشور که دانشیار استاد وزیری بود. دکتر عزت الله نگهبان که استاد مستقیم ما بود و بعد درسهای اختیاری داشتیم با دکتر محسن هشترودی، که از دانشکده علوم می اومد دانشکده ادبیات برای تدریس تاریخ و هنر و کلاس فوق العاده پرشور و پراحساسی داشت و دانشجوها از رشته های مختلف جمع می شدند و ایشون دو بار در سر کلاس، یکی هنگام یادآوری از برادرش مرحوم ضیای هشترودی و یکی هم صادق هدایت، گریه کرد و همه را تحت تاثیر قرار داد. بعد ضمن اینکه تحصیل می کردم، خب تو مجلات هم کار می کردم و ضمنا در رادیو هم شروع کردم به برنامه نویسی. برنامه ای داشت رادیو بنام برنامه جوان و من هم اون بخش باستان شناسی اش رو تهیه می کردم و می دادم اجرا می شد.
بعد هم محشور بودم با دوستان شاعر و هنرمندم. تا اینکه به یکباره موقعیت کار اداری و کار صحرایی و بیابان رفتن های متعدد، اصلا منو بکلی از شعر و هنر و دوستان شاعر و اینا جدا کرد. من علاقه قلبی ام اون جمع بود و اون شخصیت ها بودن و اون محفل ها بود ولی بکلی از اون قافله بدور افتادیم.
-------------------------------
ع ـ در وصیت نامه ی نیما آمده است که علاوه بر نظارت دکتر معین، می توانند جنتی و جلال هم باشند. به شرطی که با هم باشند. حتی نمی گوید که اگر یکی هم بود اشکالی ندارد، انگار که جفتشان باید مراقب همدیگر باشند و این خیلی عجیب است. با توجه به اینکه جنتی در معرفی نیما بسیار کوشید، ولی سلیقه ی شعری شاملو به عنوان یک شاعر می توانست در معرفی آثار نیما بسیار موثر باشد. چون با همه ی زحماتی که طاهباز در این راه کشید، ولی می بینیم که بسیار غلط دارد.
م ـ برای اینکه شاعر نبود و شعر نیما را آنچنان درک نمی کرد
ع ـ بسیاری از جملات را غلط نوشته اند، حتی علامت گذاری های ایشان هم اشتباه فراوان دارد. این غلط ها را من لیست کرده ام و یکی از مباحث مهم در رابطه با شعر نیما، شیوه ی خوانش شعر اوست. ما یکی از مشکلاتی که در عدم ارتباطِ هم نسل فعلی و هم نسل قبل با شعر نو داریم، این است که نتوانستیم درست خوانی را به نسل جدید آموزش بدهیم و این بدخوانی مسلماً ارتباط را ضعیف خواهد کرد و مفهوم را به شکل درستی القاء نمی کند و اینها از مشکلاتی است که باعث ضربه شده و می تواند از منظر آسیب شناسی مورد بررسی قرار بگیرد. به هر حال کار به دست آقای طاهباز افتاد و ایشان هم سعی کرد که یک تنه عمل کند.
م ـ درست است. برای اینکه شراگیم با این کار، راه را برایش باز کرد و این اشعار را در اختیار طاهباز قرار داد. به امید اینکه با طاهباز، دو نفری اینکار را انجام دهند. شراگیم را در سازمان میراث فرهنگی دیده بودم که گفت: طاهباز بر سر من کلاه گذاشت.
ع ـ نه. شراگیم به فرانسه رفته بود و طبیعتاً آثار نیما در اختیار طاهباز قرار گرفت و ایشان هم برای خوانش این آثار زحمت کشیدند و زحماتشان قابل تقدیر است ولی می توانست کار به شکل بهتر و شایسته تری انجام  بشود.
م ـ یک مقدار صداقت در کار نبود.
ع ـ گویا شما با یدالله رویایی هم ارتباط داشته اید؟
م ـ بله، ما اون موقع با رویایی در محفل کافه فردوسی بودیم. خیلی ها بودند. یدالله رویایی، برادرش حبیب رویایی، پرویز شاپور، نصرت رحمانی، حسن هنرمندی و حسن قائمیان هم بودند. اینها در آن محفل کافه فردوسی با ما بودند. آنجا با هم بیشتر بودیم و با هم زندگی می کردیم.
ع ـ ظاهراً بعدها ارتباط رویایی با نیما قطع شد.
م ـ بله، ارتباطش قطع شد و خودش داعیه ی مکتب داری کرد.
ع ـ یک جمله ای در رابطه با نیما و رویایی وجود دارد که قابل تامل است. رویایی می گوید که (ما در یوش بودیم و نیما نزد من اعتراف کرد که شعر در من تمام شده است) و چون تنها رویایی از آن حضور دو نفره بازمانده است، راوی این مطلب شده است و گویا او از بیان این جمله، قصد مصادره ی شعر به نفع خود را دارد. هرچند که نیما بعد از این زمان هم شعرهای درخشان تری سرود. در اسناد نیما آمده است که رویایی در میانه ی شکار، از نیما در باره شعر می پرسد و نیما که در طبیعت وحشی مازندران، تنها به شکار فکر می کرد به او گفت که: اینجا فقط صحبت شکار است و شعر در اینجا تمام شده است و اینجا دیگر از شعر صحبت نکنید.
م ـ باید این اسناد در جایی منعکس شود و نباید اجازه داد تا حرف این پیرمرد ضایع شود. ایشان کاری کرد به قول اخوان کارستان، که چیز کمی نیست.
ع ـ البته باید گفت که بسیاری از ابعاد شخصیتی و آثار نیما هنوز ناشناخته مانده است. خودش در شعری می گوید که: (از بر این بی هنر گردنده ی بی نور ـ هست نیما اسم یک پروانه مهجور) و واقعاً این هجرانی هنوز هم ادامه دارد و امروز هم علاوه بر نسل نو، حتی می توان گفت بسیاری از کسانی که داعیه ی شاعری دارند و بسیار پر سروصدا هستند، واقعاً آثار نیما را به تمامی نخوانده اند. و هنوز نیمای نمایشنامه نویس، داستان نویس، تاریخ ادبیات نویس، سبک شناسی نویس و ادبیات ولایتی نویس و نقاد ناشناخته مانده است. ما حتی اسنادی از نیما در دست داریم که ایشان دستور زبان فارسی را نقد کرده اند و در حاشیه ی کتب درسی آن زمان، مطالبی عنوان نموده اند. متاسفانه بخشی از آثار و اسناد ایشان مفقود شده و اثری از آن در دست نیست. به همین خاطر همانگونه که در سخنرانی بزرگداشت یکصدمین سال تولد نیما در سازمان یونسکو گفته ام، ما نیازمند مرکز ملی نیما شناسی هستیم تا کلیه آثار نیما جمع آوری و به شکلی شایسته عرضه شود.
م ـ بله. باید گفت که متاسفانه کسی نمانده است جز تعدادی انگشت شمار. اینها را نسل جدید یا آگاه نیستند یا نمی شناسند و یا از نسل نیما بریده اند.
ع ـ شاید در این میانه خودمان هم مقصر باشیم هر چند که شکاف های اجتماعی هم به این معضل دامن زده است. ولی این ها نمی تواند بار مسئولیت نسل قبل را کم کند.
م ـ بله، کم نمی کند. ما خودمان کنار نشستیم. البته من کسی نیستم که مدعی باشم، مراد آنهایی که در محور شعر و هنر معاصر بودند، عقب نشستند و گوشه گرفتند و ارتباطی ایجاد نکردند. در این میان هم شارلاتانیزم و قضایایی که بعدها ایجاد شد، همه دست بدست هم داد و این پیوندها را بکلی قطع کرد.
ع ـ با این همه فکر می کنم که هنوز هم دیر نشده است. من نزدیک به بیست سال هست که در این حوزه در حال تحقیق هستیم و سعی کرده ام حداقل بسیاری از خاطرات و روایات غیرمکتوب مربوط به نیما را جمع آوری کنم. باید گفت که یکی از مشکلاتی که در شناخت شعر و شاعر داریم عدم شناخت کافی از این افراد است و امروز بسیاری از گره های شعری در شناخت شاعر و روزگار او گشوده می شود و ما در این باره کاری انجام نداده ایم. متاسفانه ما نتوانسته ایم چند مثلاً شاملو شناس و یا حافظ شناس، نیما شناس و یا متخصص از هر یک از شخصیت های فرهنگی و ادبی داشته باشیم و کارهای انجام شده بسیار تکراری، روبنایی و یا غلط است و دائماً این اشتباه تکرار می شود و این ضرورت وجود دارد که هر کس بر اساس توان و علاقمندی خود این شخصیت ها را بشناسد و بشناساند. بطور مثال دیروز سالگرد خاموشی نیما بود و متاسفانه هنوز بسیاری نمی دانند که تولد و مرگ نیمای معاصر در چه روزی و چگونه بوده است و بسیاری از ابهام های دیگر. چرا در کنار نام نیما، نام علی اسفندیاری نوشته می شود؟ بر اساس کدام سند و چرا باید این نام تکرار شود و از کجا این نام تولید شده است؟ نیما هرگز علی اسفندیاری نبوده است.
من دیروز از خانم دکتر سیمین دانشور پرسیدم که: آن زمانی که نیما خاموش شد، چرا در فردای آن روز دفن شد و او گفت که نمی دانم. ما هنور علت این تاخیر یکروزه در خاکسپاری نیما را نمی دانیم. آیا منتظر بستگانی از نیما بوده اند و یا در حال بررسی بردن جنازه به یوش بودند. با توجه که بیش از چهل و چند سال از خاموشی نیما نگذشته است، هنوز کسی این تاخیر را پاسخی درخور نداده است. چون می دانیم که نیما در ساعات اوایل صبح خاموش می شود و غروب همان روز، شاملو جهت عکس برداشتن از جنازه ی نیما، به سراغ هادی شفائیه عکاس می رود و صبح فردا او را در امام زاده عبدالله به خاک می سپارند. و یا اینکه احمد رضا احمدی می گوید: (وقتی نیما مُرد، برای تشییع جنازه پنج نفر بودیم. احمد شاملو، هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرایی، من و همشاگردی ام که آن موقع، محصل بودیم). و شما این گفته را تکذیب می کنید و می گویید که تعداد بیشتری در تشییع جنازه حضور داشتند. ما هنوز از مراسم تشییع جنازه ی نیما، گزارشی نداریم.
م ـ اصلاً من راجع به ترحیمش هم اطلاع ندارم که آیا ترحیمی گذاشته شد یا نه. آیا در منزل نیما مراسمی برقرار شد، چون من در همه ی این جریانات نبودم. ولی در روز تشییع جنازه اش، نه شعری خوانده شد و نه مراسم خاصی برگزار شد. حرف این بود که اینجا به امانت گذاشته می شود و خیلی زود او را طبق وصیت نامه اش، به یوش منتقل می کنند.
ما آنجا که بودیم، قبری کنده شد و جنازه گذاشته شد و قبر پوشانده شد و آمدیم در یکی از ایوان های امام زاده عبدالله. صندلی چیده بودند و نشستیم و یک پذیرایی مختصری شده بود و چای داده بودند. بعد هم آنهایی که با ماشین شخصی آمده بودند رفتند و آنها که با اتوبوس آمده بودند، برگشتند به شهر. در حالی که در مراسم نیما باید شعر خوانده می شد، خطابه ایراد می شد و  حداقلش آل احمد صحبت می کرد، که هیچکدام انجام نشد. در منتهای سکوت و خاموشی برگزار شد.
ع ـ  هنرمندان مراسمی در تجلیل و بزرگداشت نیما انجام دادند؟
م ـ یادم نیست. ولی اولین تجلیل از نیما را مجله اندیشه و هنر با انتشار یک ویژه نامه در فروردین ماه 1339 انجام داد و گرداننده اصلی ویژه نامه ی اندیشه و هنر، بهمن محصص بود و طرح های گرافیکی مجله را او انجام داده بود. در این مجله آثاری از اخوان ثالث، پرویز داریوش، دکتر غلامعلی سیار، فروغ فرخزاد، نکیتا خواهر نیما و ... چاپ شده است و در بخش ارمنی مجله هم به معرفی نیما و شعرش پرداخته شده است.
ع ـ  از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید سپاسگزاریم و برای شما آرزوی سلامتی و بهروزی می نمائیم.

محمد عظیمی
دی ماه 1385

«این مصاحبه برای نخستین بار در مجله ی گوهران (ویژه ی نیما یوشیج) به چاپ رسیده است »

نمونه هایی از شعر دیروز برای تبرک

اجاق سرد/نیما یوشیج

مانده از شب های دورادور
بر مسیر خامش جنگل
سنگچینی از اجاقی خرد
اندرو خاکستر سردی

همچنان کاندر غبار اندوده ی اندیشه های من ملال انگیز
طرح تصویری در آن هرچیز
داستانی حاصلش دردی

روز شیرینم که با من آشتی بودش
نقش ناهمرنگ گردیده
سرد گشته, سنگ گردیده
با دم پاییز عمر من کنایت از بهار روی زردی

همچنانکه مانده از شب های دورادور
بر مسیر خامش جنگل
سنگچینی از اجاقی خرد
اندرو خاکستر سردی


تو بودی/عمران صلاحی


تو بودی که آواز را چیدی از پشت مه

تو بودی که گفتی چمن می دود

تو گفتی که از نقطه چین ها اگر بگذری

به اَسرار خواهی رسید

تو را نام بردم

و ظاهر شدی

تو از شعله‌ی گیسوانت

رسیدی به من

من از نام تو

رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد

تو گفتی سلام

گل و سنگ برخاستند.




پائیز/فروغ فرخزاد




کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.
برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد,
آفتاب دیدگانم سرد می شد,
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.
وه ... چه زیبا بود, اگر پاییز بودم,
وحشی و پر شور ورنگ آمیز بودم,
شاعری در چشم من میخواند ...شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد,
در شرار آتش دردی نهانی.
نغمه ی من ...
همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته.
پیش رویم :
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد وبد گمانی.
کاش چون پاییز بودم

شهید تو/سیدعلی_میرافضلی

کلماتی بفرست

که خلاصم کند از دلتنگی

که منــوّر بزند در روحم.


مین خنـثا شده را

                هیچ امیدی به عوض کردن این منظره نیست


کلماتی بفرست

که به اندازه خمپاره تکانم بدهد

که به موج تو دچارم بکند

که شهید تو شوم.




. برگ هائی که به شام آخر باغ دعوت شده اند!/ علی سرهنگی




برگ های کوچک و لطیف ...برگ هائی سبزو زردو سرخ ...برگ هائی که روزی درقامت بلنددرخت...درآغوش بهار و تابستان ...شاد و سرزنده بودند...بهاری و باری داشتند...برروی شاخه های بلندفرو رفته دردل ابر...دراهتزاربودند ...مثل پرچمی سبز ازبهارو شکفتن ...دربرف و باران ...در آفتاب و مهتاب ...پرازیاد و خاطره ی روزان و شبان ...سپید و سیاه ...امیدو یاس...عشق و رویا ...!


برگ های جوان و معصوم و لرزان ...با هزاران آرزو اکنون بر روی خاک افتاده اند...سقوط یک برگ ،سقوط یک درخت است و ،سقوط یک درخت ، سقوط باغ است ...گویا همه ازنبردی بزرگ برگشته باشند...خاکی و گل آلودو فرسوده ...فحش وتهمت شنیده اند...رنج و آزاردیده اند..و رفته رفته اززخم تیرهائی که خورده اند...زرد شده ، زنگ زده و می پوسند...درتنهائی و انزوا ...درسکوت خبری طبیعت ...دراین خاموشی ...دراین فراموشی ...


بهاری که دل به دریا زده و عاشق شده است ...دراین شهرخاموش ...دراین آبادی زرد...دراین خانه های کهنسال فرتوت با دیوارهای کاهگلی و پنجره های بسته ی تبدار...که هزاران سال است ...پشت پرده های غبارگرفته اش ...نگاهی تو را می پاید ... چشمی تو را می بیند...دستی تو را می بلعد...ابری تو را می بارد ...خشمی ...!شهری که هنوز و همیشه زیباترین پائیزجهان رادارد...پائیزجان ...پائیزدل ...پائیزمهر...و شعارش هنوز و همیشه این است :بودن یا نبودن ...آیا هنوز این شهرپائیزی شکسپیری ...مسئله اش این است ؟


آیابرگ های عزیزما دوباره به خاک برمی گردند...به روزگاروصل ...به ریشه ...به اصل ....!آیا زندگی نبردی بی امان است ...آیا فردای روشن بهاری ازدل همین نبرد سیاه وطولانی زاده می شود...؟..آیا برای رسیدن به آستانه ی بهارجاویدان...باید ازدل پائیزی سرد و بی رحم و رنگ به رنگ و... زمستانی یخ پوش و سفید و بی رنگ گذشت ؟ ازمیان هق هق گریه و یتیمی و فقر...؟ ازتلخی فراق وبی کسی و هجر ....؟


برگ هائی که به شام آخر باغ دعوت شده اند...برای شنیدن آخرین تصنیف مرگ ...درجمع میهمانانی ارجمند ی از خانواده ی توفان ورعدوبرق...برای نوشیدن گیلاس باران ...برای خوردن بشقابی تگرگ ...! آیا دوباره به جنین پاک و گرم مادر برمی گردند...؟ به درون خاک ...به جیغ های ممتد لحظه ای که متولدشدند ...به آغوش گرم درخت ....به شیرداغ مهتاب وقتی که ازپستان عرق کرده ی ماه می نوشیدند...به بوسه های شیرین خواب ...به شعر...به شراب...آیا دوباره به خاک برمی گردند: به شاخه ،به برگ ...به ریشه ...به اصل ...به روزگار وصل !

" پشیمانی و حیف " نزد عرفا؛


در حکایاتی که از مولانا نقل شده است و احمد افلاکی در کتاب مناقب العارفین آورده است می گوید : 

چندی از ما در محضر مولانا نشسته بودیم و مولوی نشسته بود و پای خود را در جوی آبی دراز کرده و سخنان مختلف می رفت که ذکری از شمس الدین به میان آمد . 

یکی از مریدان مولانا گفت : حیف حیف . 

مولانا با خشم و عتاب به سوی او برگشت و گفت : 

چرا گفتی حیف ؟ 

حیف برای چه در میان ما می آید! ؟ 

کاش برای چه در زبانت آمد !؟ 


مولوی خودش در تمام عمر خودش یک بار حیف نگفت !

یک بار پشیمانی بر او عارض نشد . 

و این از نکاتی است که در آثار خودش آورده است :


فرخ آن تُرکی که اِستیزه نهد

اسبِ او  در خندقِ آتش جهد

گر پشیمانی  برو  عیبی کند

آتش اول در پشیمانی زند

خود پشیمانی نروید از عدم

چون ببیند  گرمیِ صاحب ‌قدم


میگوید پشیمانی به سبب کُند روی است . 

به سبب این است که سرعت شما کم است . 

یا در هر قدم دچار تردید می شوید و دچار ندامت و پشیمانی که بروم یا نروم ؟

تا اینجا که آمده ام خوب آمده ام ؟ 

خوب نیامده ام ؟

 و اگر کسی هم در گوش شما چیزی بخواند ممکن است شما را سرد کند . شما را از ادامه ی راه پشیمان کند . 


اما برای پوینده ای که گرم رو است و با سرعت بسیار حرکت می کند ، مجالِ گوش دادن به این افسون ها نیست . سرد هم نمی شود و گرد پشیمانی هم بر دامن او نمی نشیند : 


گر پشیمانی بر او عیبی کند 

اول آتش در پشیمانی زند 

خود پشیمانی نروید از عدم 

چون ببیند گرمیِ صاحب قدم 


وقتی شما را گرم در حرکت می بیند پشیمانی اصلا سبز نمی شود . از عدم نمی روید . پدید نمی آید . دامن شما را نمی گیرد . 


مولانا بر گشت و به آن مرید گفت حیف در میان ما چه کار دارد ؟ 

چرا گفتی حیف ؟ 

او هم از سر تعظیم و تواضع گفت : 

برای اینکه ما یک چنان عزیزی را از دست دادیم و امروز در خدمت او نیستیم . 

مولانا همین که این سخن را شنید قدری تامل کرد و به او گفت : 

اگر او را از دست دادی ولی امروز در کنار کسی نشستی که صد هزار شمس تبریزی از بن موی او آویزان است . 


این سخن که به سَبکِ شمس تبریز گفته شده ... به معنای تکبر نیست . به معنای نخوت و رعونت نیست . 

این به آن معنا نیست که کسی خودش را بالا می گیرد و از دیگران تعظیم و تکریم طلب می کند . 

این به معنای شناختنِ رفعت ِ سخن است . شناختنِ ارجِ حقیقت است که وقتی حقیقتی عریان با شما در میان نهاده می شود وقتی در محضر بزرگی مثل مولانا می نشینید بدانید که در کجا نشسته اید . وقتی کتاب او را در دست می گیرید بدانید که کتاب چه کسی را در دست گرفته اید . چه کسی با شما دارد سخن می گوید . سخنها سرسری نیست و سخن ها همه از یک منبع بسیار متعالی بر می خیزد .


بی پا و سر کردی مرا 

بی خواب و خور کردی مرا

سرمست و خندان اندر آ

 ای یوسف کنعان من