سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

خاطره گردی با هانیبال الخاص/سعید سلطانی طارمی

 

 من قبلا در چند نمایشگاه تابلوهای او را با کنجکاوی تماشا کرده بودم اما در سال 59 بود که خانم منیرو روانی پور روزی به من گفتند که عصر روزهای سه شنبه – انگار -  بچه ها می روند خانه ی الخاص معمولا بحث های خوبی پیش می آید و... من خیلی اهل ناخوانده جایی رفتن نیستم . خود رفتنش مهم نیست اگر احساس کنم  - که معمولا هم احساس می کنم – کوچکترین مزاحمتی تولید کرده ام بد جوری خودم را سرزنش می کنم از این جهت معمولا از این نوع خودرا دعوت کردن همیشه فرار می کنم حالا یادم نیست چی جواب دادم . ولی احتمالا جوابم باید چیزی بوده باشد حول و حوشِ ِ"بدون اطلاع که نمیشه خونه ی کسی رفت. یا من جرات چنین کاری را ندارم ... " چون بعد از مدتی یک روز ایشان دوباره در شورای نویسندگان گفتند امروز بچه های الخاص نمایشگاهی گذاشته اند دوست داری ببینی ؟

گفتم: بچه های الحاص ؟

- آره بابا. کچلم کردی. یعنی شاگرداش دیگه . وقتی کلاس تمام میشه یه نمایشگاه از کارهای بچه ها درست می کنه.

طبعا با چنین لحنی نمی شود مخالفت کرد منهم پذیرفتم و تصادفا همراه ایشان رفتیم به خانه ی الخاص در خیابان پاستور. آپارتمان وسیعی بود .یک سالن بزرگ که دیوارهایش پر بود از کارهای شاگردان الخاص . یادم است که هرکدام از ما یک طرح از کار بچه ها خریدیم. الخاص آمد حرف زد و بعد از صحبت هاش که مشخص بود یک صحبت معمول است در باره ی شاگردانش و استعدادهایی که در وجودشان نهفته است و.... دست من را گرفت و گفت :" شما بمانید ." گفتم : "مزاحم نمی شم؟ " با طنزی ملیح که در قعر چشمانش نهفته بود و بعد ها من کشف کردم که از حاشیه ی چانه اش نشات می گرفت گفت: "تنهایی نه، دیگران هم مزاحم می شن " ماندم و شب خوبی بود . آن شب هانیبال در باره ی نیما حرف زد و علاقمندیش به نیما و در اشاراتی که به منظومه ی مانلی کرد نکات جالبی بیان کرد که برای من تازگی داشتند و از علاقه اش  به مصور کردن شعر و این حرف ها .... اما چیزی که مرا متحیر کرد طنز عریان و بعضا گستاخی بود که در کلامش می آمد و در می پیچید و اگر او با کسی رودربایستی داشت باید خیلی مواظبت می کرد تا این طنز را پنهان کند. در آن واحد چنان مضامین بکری از رفتار دیگران می ساخت که حیرت می کردی. یادم نیست که چگونه صحبت به فروغ کشید یادم است که تعریف می کرد که فروغ به دیدن یکی از نمایشگاه هاش می رود و موقع ترک نمایشگاه  می گوید:"اووفّ، خفه شدم الخاص چقدر حرف می زنی !" که اشاره داشته به پرحرفی در روی تابلو و تنوع مطالبی که او درهر تابلو خودش طرح می کند.

در این میانه کسی پرسید که آیا او هم با فروغ رابطه­ ی خاصی داشته ؟ که جواب داد: "آن روزهامد بود  این روزها هم هست که هرکسی با فروغ سلام علیکی کرده مدعی نوعی رابطه­ ی خاص با اوست در حالیکه چنین نبود . من از او پرتره هم کشیدم ولی می گویم که نه. من رابطه­ ی آن جوری که مورد نظر شماست نداشتم در حالی که می تونم بگم داشتم. چون برای کشیدن پرتره اش چندین بار پیش من آمد. بالاخره او هم آدم بود آن هم آدمی با یک نبوغ درخشان. چطور میشه که این آدم برای خودش سلیقه­ ای نداشته باشه و..." من از این صداقت او بسیار خوشم آمد بخصوص که دوست داشتم درباره ی فروغ از این حرف ها بشنوم چون فروغ برای من همیشه شاعری ویژه بوده است و او را یک سر و گردن از دیگران بالاتر دیده­ام. فکر می کنم از جمله­ی کسانی که آن شب حضور داشتند علاوه بر خانم روانی پور آقای مدیا کاشیگربودند که با همسرشان آمده بودند.

نمی توانم یاد نکنم از استادم دکتر مهردادبهار که گویا در مجلسی مرا به الخاص نشان داده و چندجمله ی ملاطفت آمیز گفته بودند که سبب دعوت آن شب هانیبال از من بود و بدین ترتیب سبب آشنایی من با یکی از اصیلترین تصویرگران کشور  که در عین حال شاعرو شعر شناس بسیار هوشمندی هم بود.

بعد از آن شب من گاه تنها، گاهی با دوستان خانه­ ی الخاص می رفتم و اغلب هم شعری می خواست ومی خواندم و اظهار نظری می کرد که معمولا درست و نکته سنجانه بود

این دوستی ما به آن جا کشید که با بزرگواری تمام پذیرفت که خودش طرح جلد اولین کتاب مرا بکشد و کشید. جالب است دو دهه بعد وقتی داشت تابلوی شاعران را می کشید و این بار به وسیله­ ی پسرم از من خواسته بود که بروم تا طرحی از صورت من بزند وقتی رسیدم آقای سپانلو هم بودند الخاص یک باره گفت:" من  برای هر دو اینها طرح جلد هم کشیده­ام هم برای سپانلو هم طارم." دوست داشت مرا به این نام بخواند من هم خوشم می آمد. من آن شب از هوشمندی و حافظه­ ی او باز هم تعجب کردم . اصلا فکر نمی کردم بعد از این همه سال که بین ما فاصله افتاده بود همچنان همه چیز را به خاطر داشته باشد کار عجیب دیگرش این بود که وقتی سپانلو شعر خواند او یک باره شروع کرد از زیبایی سپانلوی جوان گفتن و این که چقدر رعنا و خواستنی بوده وهمه­ ی توجه ها رابه این نکته معطوف کرد که هنوز هم آثار آن آراستگی و رعنایی در او هست و چه کار خوبی کرد. در آن عصرگاه در آن خانه ی اشرافی واقع در اقدسیه من هم- که حالا گویا خانه ی هنر نام داشت-  دوشعر خواندم که یکی از آن ها را به الخاص تقدیم کردم که روز تولدش هم بود و تصادفا بی مناسبت هم نبود

 

پس از غروب اگر به آب بنگری

دو چشم روشن از دو سو

                          شتابناک بر تو می وزند

تو را به باغ می برند

تو را به سوی عطرهای بی نشانه می برند

تو را به انتهای جاودانه می برند

 

میان باغ زیر چلچراغ بیدمشک

دوبازوی بریده دورگردن تو حلقه می شوند

میان عطرهای بی نشانه موجی از لبان دوخته

به گونه ی تو بوسه می زنند

در انتهای جاودانه

                    آن دوچشم منتظر

تو را پذیره می شوند

تو را به سرزمین نور می برند

به باغ های آبی غرورمی برند

میان هودج ستاره ها

به کهکشان شوق و شور می برند

به این نشان که عاشقان نمرده اند

تو را میان مخمل غلیظ مِه

به ماورای آسمان دور می برند.

 

پس از غروب اگر به آب بنگری

دوچشم روشن از دو سو

تو را به خانه می برند...                          

 

 

 

شعر دوم شعری بود که به مناسبت حمله ی آمریکا به عراق گفته بودم و او مثل همیشه مرا تشویق کرد و من احساس کردم در بیست و چهار سالگی هستم و در سالن خانه ی الخاص نشسته ام روی نیمکتی که آنجا بود و عدسی معهود الخاص با دیگش بر روی میز است و پاره های نان درکنارش و لیوان های پر نوشابه در کنار پیاله های پراز عدسی. جمعی نشسته ایم واو به بهانه ی شعر من حرف را می کشاند به لزوم داشتن ساخت و درونمایه ی هنری نو که سبب تفاوت هنرمند امروز با هنرمند دیروز می شود و ناگهان می گوید در نقاشی هم همین است و با لحنی شوخ اضافه می کند شما امروز میکل آنژ را به من بدهید من به او می گویم که چه بکشد و به چه موضوعی بپردازد. هنرمند باید فرزند زمانه اش باشد و بعد اشاره می کند البته میکل آنژ همان زمان. که نقاش ها وارد بحث می شوند و شاعران و نویسندگان از فرصت استفاده کرده هجوم می برند به پیاله های عدس و نوشابه ها.

این وضع ادامه دارد و خانم روانی پور رهبری شبیخون های منظم ما به خانه ی الخاص را به عهده دارد - تا سال 61 که آن سخت گیری ها و گرفتاری ها و کوچ های ناخواسته پیش آمد و همه چیز تعطیل شد. خدای بزرگ !چه روزگاری شد!!

نمی دانم چگونه آن وحشت بزرگ برای این مردم خواب دیده شد. همه از یکدیگر جدا افتادند. هر کسی توانست از جایی رفت و اگر نتوانست در کوچه های این شهر ِ دربه در که به یک خاطره ی سیاه تبدیل شده است گم شد و یا ...

 

ولی بسیاری از آن ها درون التهابی خام افسردند

گروهی در هراس مرگشان مردند

و انبوهی پراکندند

تهی از شور و سرشار از پشیمانی

فرودزدیده سر وامانده در دام پریشانی.

 

همان گردان گردنکش که هشدار خردمندان نتابیدند

کنون پرهیز می کردند از هرقصه کو می گفت از گردان گردنکش

گروهی نیز آوخ در دهان شب زبان گشتند...

 

چندین نسل به طورهمزمان اسیر گرداب ساده لوحی و غفلت تاریخی خود شدند و گرد شوریدگی­های تاریخی خویش آن قدر چرخیدند  تا تعادلشان را از دست دادند و فروریختند

من هم مثل همنسلانم به فکر نجات از بلای نان در کوچه های تهران عمرم را می جویدم و سال­ها از میان آن همه دوست به "سایه" بسنده کرده بودم که سایه اش را نفسگاه من ساخته بود. نمی دانم چه سالی بود - سال های آن سال ها تفکیک پذیر نیستند-

شنیدم الخاص از آمریکا آمده است نمره ی تلفنش را پیدا کردم و زنگ زدم. در خیابان فرشته در منزل یکی از دوستانش بود رفتم و پیدایش کردم. طبق معمول در محاصره ی شاگردان و دوستدارانش بود مرا به گرمی پذیرفت ولی فرصت نکردیم خلوتی داشته باشیم آن الخاصی که مرا شیفته می کرد هنوز در آمریکا بود. نیامده بود یا من حساس تر شده بودم و متوقع. به هرحال آن رابطه و پیوند خُلقی دلپسند احتیاج به زمان داشت ولی من عجله داشتم و او را برای خودم می خواستم انگار. و آنچه را که روی داده بود و سالهایی را که گذشته بود فراموش می کردم. به شدت متاثر و ناراحت بودم از این دیدار طوری که نمی توانستم حرف بزنم وقتی لرزش دست هایش را موقع نقاشی نگاه کردم احساس کردم دارم دست های پدرم را تماشا می کنم که موقع چیدن میوه و کار کشاورزی می لرزید و لرزش آن ها همه­ی وجودم را به لرزه می انداخت و از درد می آکند حالا که دست خودم می لرزد و تمام خطوطی را که می نویسم مواج و مخدوش می کند حیرت می کنم که او چگونه تمام عمر با لرزش دست هایش کنار آمد نقاشی و لرزش دست !!؟ خودش می گفت لرزش دست و صدایش عوارض یک بیماری اند که در کودکی گرفتارش شده است. لرزش صدایش چندان محسوس نبود ولی دست هایش... با آن دست ها هرچه را که اراده کرد نقش زد.

وقتی از پیشش می آمدم تصمیم داشتم دیگر مزاحمش نشوم از آن پس سعی می کردم نمایشگاه هایش را از دست ندهم دیدارهای کوتاه در نمایشگاه ها جای دیدارهای طولانی سابق را گرفت و همصحبتی با نقاشی ها جای همنشینی با نقاش را.

در نقاشی های او انسان ، اندام انسانی و حرکت و سکون انسانی نقش اول را بازی می کند. در واقع موضوع اصلی نقاشی های او انسان است. و این همیشه مرا یاد زیبایی شناسی هگلی می انداخت که انسان را عالی ترین موضوع هنر می دانست و می داند. انسان های الخاص با صورت های کشیده و گردن های بلند اغراق شده و نگاه های ثابت موجوداتی تاریخی هستند شبیه نقش مایه­های اولیه ی انسان . همیشه گمان کرده ام او بخشی از انسان کهنسال و آواره ی آشوری است که از شکست های پیاپی درمقابل مادها به این فلات و به زمان ما پرتاب شده و حالا دارد آواز های دربدر شده­ اش را نقاشی می کند. یا شعر می سازد. گاهی هم او را یک حکیم دربار آشور بنی پال دیده ام که دنبال کتاب هایش می گردد. او بازمانده­ ی یک قوم کهنسال بود قومی که حالا دیگر کوچ ها و دربدری­هایش را می شناسد و الخاص، شاعر و نقاش این قوم است و خیل صفوف انسانی که در نقاشی­های او در حال حرکت یا سکون دیده می شوند نشان دهنده­ ی افلیت­های کوچک متحرکی است که درجهان سرگردان بوده و هستند و آن چهره­ های کشیده با نگاه­های مات نشانه­ ی جان­های دردمندی  است که به صورت تاریخی از اهداف و آرزوهاشان بازمانده­اند یا بازنگه داشته شده­ اند من در این چهره­ ها نوعی ناوابستگی می­بینم نوعی بی تعلقی ناگزیر. در قعر آن نگاه ها یک حس مهمانوارگی نهفته است که می گوید مال هیچ جا نیست و همه جا باید زیر دین اکثریتی باشد که با بزرگ منشی به او اجازه ی زیستن در زمین خود را داده است. ماجرا زمانی دردناکتر است که جزءکوچکی از روح یک امپراطوری بزرگ هم دنبال انسان باشد و اجازه ندهد که سرزمین هیچ اکثریتی را وطن تلقی کند. خط های نرم ولاغرو مواج اودر انباشتگی چهره و رنگ در نقاشی­های او از شدت و بزرگی درد به سوی حماسه میل می کند حماسه ای که در بطن خود شدیدا تراژیک است رنگ­های او اما ماجراها دارند من به ندرت دیده­ام که آبی های او آرام و سرد باشند قرمزها خشمگین و آبی­ها مضطرب و سایر رنگ­ها بی قرارند حتی زرد که همیشه و همه جا با لبخند ظاهر می شود در نقاشی های او نه تنها نمی خندد حتی در چشمهایش هم برقی نیست بی قرار و بلاتکلیف و طنز آمیز است. و طنز او گزندگی کینه جویانه­ای دارد چیزی که در کلامش هم می­آمد و همه را می رنجاند خدای من !هانیبال دیگر مشتی شعر و نقاشی است. مشتی تصویردرد و عشق . آن دستهای لرزان  دیگر بر هیچ بومی نخواهد لغزید، آن چشم های نکته بین برهیچ تابلو یا منظره ای دقیق نخواهد شد  آن دهان و چانه ی طنز آلود از هیچ عیبی پرده نخواهد درید آن همه عشق ، آن همه سفر،آن همه ایرانیت ناخودآگاه و آن ذهن آرزومند همه، همه از کار باز مانده اند و...

سال87 بعد از سال ها زنگ زدم و به دیدنش رفتم. دیده بودم و می دانستم پیرشده ولی او را درخانه اش ندیده بودم وقتی شکستگی چهره و افتادگی اندام هایش را دیدم نتوانستم اشک­هایم را مهار کنم. نشستیم و صحبت کردیم. من به جلسه ی شب شعر چشمه دعوتش کردم که خاص شاعران نیمایی بود اتفاقا آمد و نیم ساعتی نشست و رفت و بعد در نمایشگاه بزرگ هشتاد سالگی اش لحظاتی از دوردیدمش و اینک باید افسوس بخورم که چرا نماندم بیشتر ببینمش و برایش شعربخوانم .                              

 

 

 

     

                                   

 

شاید/تامس هاردی


‍ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﮐﺎﺑﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻣﺶ
ﭼﻨﺪ ﺷﺎﺗﯽ ﻫﻢ ﻣﻬﻤﺎﻧﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ.
ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻟﯽ ﺍﻭ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ
ﻭ ﺍﻭ ﺷﻠﯿﮏ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ
ﻭ ﺍﻭ ﻣﺮﺩ
ﻭ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻡ.

ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﺭﺗﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﭼﻮﻥ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺪﺍﺷﺖ،
- ﻣﺜﻞ ﻣﻦ -
ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ، ﻣﺎ ﺩﺷﻤﻦ ﺷﺪﯾﻢ.

ﺑﻠﻪ!
ﺟﻨﮓ ﺟﺎﯼ ﻏﺮﯾﺒﯽ ﺳﺖ
ﺁﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯿﮑﺸﯽ
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﮐﺎﺑﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﺵ
ﭼﻨﺪ ﺷﺎﺗﯽ ﻫﻢ، ﻣﻬﻤﺎﻧﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ...

گریان/سعید سلطانی طارمی




 در غم جانباحتگان حمله های داعش به تهران در روز 17 خرداد ۹۶


تهران
تهمینه وار مضطرب و تند
پشت تمام پنجره هایش نشسته است
و روح راههای اساطیری را
می پاید.
او خواب دیده است
باد بدی به پنجره اش می کوبد
و بغض تلخ و منتظرش را
سرکوب می کند
و رود نازکی که از دل دریاها 
می آید
یک لخته خون روشن لغزان است.
که چشم های او را
باری نشانه رفته.
و باد بد هوای سینه ی شیطان است
که بوی زخم دشنه گرفته.

تهرانِ
پشت تمام پنجره هایش
گریان نشسته  عین سمنگان.

                             17/3/96

ماه و آینه /سعید سلطانی طارمی







بی وفا شدی!
می‌نشینی انتهای ناز و سوی ما نگاه هم نمی‌کنی.
ماه گفت با زن جوان.

زن نشست و گریه کرد 
آینه به ماه چشم‌غره رفت.
ماه شرم کرد وپشت ابرها کشید 
  
زن هنوز فکر کرده یا نکرده بود
تا،
ماه را به آینه، 
               به آینه، 
                           به آینه....
ناگهان
ابرها به هم زدند و آسمان‌غرنبه شد
باد باغ را به تازیانه بست
آینه دریچه‌هاش را 
بست و گوشه‌ای شکست
زن دوید سوی پنجره:
ماه! ماه! ماه!...

ماه روی آسمان‌غرنبه بود
باغ زیر باد
و صدای زن به هیچ‌جا نمی‌رسید

در کوی تو کُشته بِه!/سید علی میر افضلی


گفتی: مگذر به کوی ما در مخمور
تا کُشته نشی که خصم ما هست غیور
گفتم سخنی غریب و هستم معذور:
در کوی تو کُشته به که از روی تو دور!

شاعر ناشناس
سده ششم ق.
رباعی عاشقانه بالا،‌ در پاره‌ای از متون عرفانی قرن ششم هجری، بدون اشاره به نام گوینده نقل شده است (روح الارواح، 48؛ کشف الاسرار، ج 2، 355). میبدی در کشف الاسرار، در تفسیر عرفانی آیه مشهور «و لاتحسبنّ الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربّهم یُرزقون» (آل عمران، 169)؛ آن را با گفتاری از «پیر طریقت» همراه کرده است:‌ «زندگان سه کس‌اند: یکی زنده به جان، یکی زنده به علم، یکی زنده به حق. او که به جان زنده است، زنده به قُوت است و به باد؛ او که به علم زنده است، زنده به مهر است و به یاد؛ او که به حق زنده است، زندگانی خود بدو شاد! الهی جان در تن اگر از تو محروم ماند، مُرده زندانی است و او که در راه تو به امید وصال تو کُشته شود، زنده جاودانی است». و در دنباله این عبارت مسجّع، رباعی بالا درج شده است. 
از آنجا که برخی از پژوهشگران، عباراتی را که تحت عنوان «پیر طریقت» در کشف الاسرار آمده، جملگی، به خواجه عبدالله انصاری منسوب می‌دارند، رباعی دنباله این عبارت نیز به او منسوب گشته است (رباعیات منسوب به خواجه عبدالله انصاری، 34). این انتساب هیچ گونه سندیتی ندارد.
رباعیی که آوردیم، بسیار شبیه است به یکی از رباعیات سنایی (دیوان، 1130؛ دستنویس بایزید ولی‌الدین 684 ق، برگ 285):
گفتم که به گرد کوی ما خیره مگرد
تا بر نارَد خصم من از جان تو گرد
گفتم که نباید غم جان این همه خورد
در کوی تو کَشته به که از روی تو فرد!

معلوم نیست سنایی به رباعی مذکور نظر داشته، یا گوینده ناشناس رباعی بالا، آن را طبق الگوی رباعی سنایی ساخته است. هر چه هست، با اینکه رباعی سنایی از هر وجه، زبان استوارتری دارد، اما مصراع چهارم رباعی مورد اشاره ما، دلنشین‌تر است و حالت مثلی به خود گرفته؛ تا آنجا که عین القضات همدانی آن را در تمهیدات به صورت یک مصرع مستقل به کار بُرده (ص 207) و یک قرن پس از او، شهاب الدین نسوی نیز آن را خوش داشته و در کتاب خود گنجانده است (نفثة المصدور، 34)؛ و ایضاً در بعضی متون دیگر هم آمده (رک. فراید غیاثی، ج 1، 489).
اوحد کرمانی (635 ق)، اجرای نه چندان قدرتمندی از رباعی مورد بحث ما کرده است (دیوان رباعیات، 214):
در عشق تو دل را نبود هیچ فتور
از سایه توست چشم جانم پُر نور
در پای تو میرَم به یقین آخر کار
در پای تو مُرده به که از چشم تو دور!
خصم در رباعی بالا و رباعی سنایی، هر دو، در مورد کنیزکان به معنی «مالک» و در مورد دیگر زنان به معنی «شوهر» است (رک. حالات و سخنان ابوسعید، 103؛ فرهنگ سخن، ج 4، 2770).
●●

کانال "چهار خطی"
https://telegram.me/Xatt4