سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

زبان/ علی رضا راهب قادری



زبانم تاول بزرگی‌ست

و در خاکستر دهانم

گرمی آوازی

که به لبخندهای شما شبیخون می‌زند...


آغاز می‌کنم 

به نام تمام درختانی که خواب دار شدن می‌بینند

و زنجیر لک‌لک‌ها

که رهایی آسمان را لکّه‌دار می‌کند


درّه‌های مِه‌گرفته

و هوس گم شدن

سرنوشت مردانی‌ست که قدّشان

از دیوارهای شهر شما

                         بلندتر است !

________________________________

مجموعه‌ی "دو استکان عرق چهل‌گیاه"

نشر چشمه

_

سعدی در نگاه موحد/ دکتر تهامی






دکتر ضیا موحد در کتاب« سعدی» خود( که یکی از بهترین ها در این زمینه است)در بخش« سعدی، زبان و شخصیت» آن آورده است که آنچه را فردوسی و سعدی در خصوص زبان پارسی انجام دا ه انددر حقیقت تحولی بوده است که در این زبان پدید آورده اند، قبل از فردوسی، دقیقی شاهنامه سرایی را آغاز کرده بود و فردوسی بزرگ نزدیک به هزار بیت از شاهنامه ی خود را از « گشتاسب نامه» او با رعایت احترام و فضل تقدم وام گر فته است ولی نظر خود رادر پایان ابیات آن چنین آورده است


نگه کردم این نظم و سست آمدم

بسی بیت نا تندرست آمدم 


و همچنین:

به نظم اندرون سست گشتش سخن

از او نو نشد روزگار کهن

فردوسی زبان دقیقی را شایسته ی حماسه سرایی نمیبیند وچنین کاستی را برای ایرانیان کمبود بزرگی میداند و در نتیجه با قریحه ی خود زبانی را به شاهنامه  می دهد که برای آن هدیه ای بس بزرگ بود در حقیقت کار فردوسی « نو کردن زبان» بود.


«سعدی» از جانب دیگر ، در زمانی دیگر و در شرایطی دیگر تکرار همان اعجازی را بعمل آورد که فردوسی یک بار بر ای زبان ‌پارسی رقم زده بود ، آنچه پس از رودکی و فردوسی و فرخی و انوری و با شروع قرن ششم، گر یبان شاعر ان این قرن و قرن هفتم را گر فته بود ،تکرار مکرراتی بود که در صنایع شعری روی میداد، اگربه شعر شاعران این دو سده دقت کنیم خواهیم دید که گویا شاعران از یکدیگر رونویسی کرده اند مثلا، شاعر قصیده گو با ردیف « دست» حتما از دو کلمه ی « سر» و « پا» هم حتما استقاده کرده تا ذهن را متوجه ناز و کرشمه دلدار کرده باشد.


تا زدم اندر سر زلف بت دلدار دست

پای صبر من بر فت از جای و شداز کار دست


از این نوع تقلید در شاعران این دو سده فراوان میتوان یافت، چنین تقلیدی باعث گردید که زبان شعر پارسی به دلیل این تکرار ،بی طراوت و الکن شود، سعدی با آبی تازه که به این زبان شعری داد باعث طراوت و تازگی زبان شعر ما گردید و بعبارتی شعر ما در بیان و زبان سعدی تولدی دیگر بار یافت و فارسی زبانان نه با کلیشه های قدیمی که با زبانی جدید و هنری که در آن سِحر ی پنهان نهفته بود روبرو گردیدند،پس از آنهمه تکرار ، ناگهان شعر شناسان که شعر را در صنایع بدیع جستجو میکردند با چنین اشعاری روبرو شدند.


دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دا دم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی


قدرت زبان فارسی در شعر سعدی، و کلام روان و بی پیرایه او تلفیقی را خلق نموده است که شعر شناسان را با بهت روبرو نموده است و باعث گردید که بسیاری از ابیات او بگونه ای شفاهی ورد زبان ما گردیده و بعنوان « ضرب المثل» در زبان ما انجام وظیفه کنند. سعدی زبان را نیز در خدمت ذهن خود و شعر و کلام خود در اورده است و با آن چنان رابطه ای را برقرار کرده است که « جهان ذهنی او در زبانش تجلی پیدا کرده است» یعنی زبان او جهان او را نشان میدهد و نه اینکه آنرا توصیف کند، زهدسعدی در زبان شعری سعدی خود را نشان میدهد آنجا که زبانش خالی از زرق و برق و بی های و هوست‌و زبان او زبانی ساده و بی تکلف است.در شعر سعدی عشق به موسیقی ‌خود را در قالب هماهنگی و هارمونی و موسیقی زبان او بیان میکند .سعدی انچنان به موسیقی عشق میورزد که در مورد «آواز خوش» میسراید:


چه خوش باشد آواز نرم حزین

به گوش حریفان مست صبوح

به از روی خوبست آواز خوش

که آن حظ نفس است و این قوت روح

نمونه های شعر دیروز برای تبرک

شب است/نیما یوشیج





شب است،

 

شبی بس تیرگی دمساز با آن.

 

به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم

 

خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.

 

شب است،

 

جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور.

 

و من اندیشناکم باز:

 

ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟

 

ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟...

 

در این تاریکی آور شب

 

چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟

 

چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟


تو بودی/عمران صلاحی




تو بودی که آواز را چیدی از پشت مه

تو بودی که گفتی چمن می دود

تو گفتی که از نقطه چین ها اگر بگذری

به اَسرار خواهی رسید

تو را نام بردم

و ظاهر شدی

تو از شعله‌ی گیسوانت

رسیدی به من

من از نام تو

رسیدم به آن شهر پیچیده در گردباد

تو گفتی سلام

گل و سنگ برخاستند.





لیلی/ نصرت رحمانی




بانوی بانوان شب و شعر

خانم

لیلی

آغوش باز کن

دست مرا بگیر

از چهارراه خواب گذرکن !


بگذار بگذریم زین خیلِ خفتگان

دست مرا بگیر تا بسرایم :

در دست‌های من

بال کبوتریست !


لیلی

من آبروی عشقم

هشدار ... تا به خاک نریزی !


لیلی

وقتی که پاک می‌کنی خط چشمت را

دیوارهای این شب سنگین را

درهم شکسته ، آه ، که بیداد می‌کنی

وقتی که پاک می‌کنی خط چشمت را

در باغ‌های سبز تنت ، شب را -

آزاد می‌کنی


لیلی

بی‌مرز باش !

دیوار را ، ‌ویران کن

خط را به حال خویش رها کن

بی‌ خط و خال باش

با من بیا ... همیشه‌ترین باش !

بارید شب

بارش سیل اشک‌ها شکست

خط سیاه دایره‌ی شب را ...

خط پاک شد

گل در میان دستم پرپر زد و فسرد

در هم دوید خط

ویران شد !


لیلی

بی‌مرز عشق‌بازی کن

بی خط و خال باش

با من بیا که خوب‌ترینم

با من که آبروی عشقم

با من که شعرم ... شعرم ... شعرم !


وای ...

در من وضو بگیر

سجاده‌ام ، بایست کنارم

رو کن به من که قبله‌ی عشاق‌ام

آن‌گه نماز را ،

با بوسه‌ای بلند ، قامت ببند


لیلی

با من بودن خوب است !

من می‌سرایمت ....                                                           

کمی آه/ محمد جلیل مظفری



کمی چشم

کمی عشوه ز گل‌های بهاری که شکفتند در این باغ به صد ناز

کمی پنجره‌ی باز

که برهاندم از عرصه‌ی نیلوفری تنگ اتاقم

کمی بال و پر سوخته نه، بال و پری کو کندم عاشق پرواز.




کمی همهمه، یک نیمچه آواز قناری

کمی آرشه و سیم که با عشوه کشم بر جگر ساز ِ "بهاری"

کمی مرهم و این زخم زبان‌ها که همه زهر، همه نیش، همه عقرب کاری.




کمی حرف، کمی گوش

                   که تا کوک شود ساز دلم با غزلِ سعدی و بیدل

که دریای شب اینگونه گره خورده به طوفان

نه شوقی که رسد این شبِ تاریک به سامان

نه راهی که نشانی دهد از صبح که خاموش وفراموش نشسته است

                                                                    به کنجِ شبِ زندان.




کمی ماه

          یکی کوله، کمی راه

کمی نورو چراغ و کَمَکی سوسوی بی‌گاه

که بگریزم از این شب.




نه جانم!

کمی حوصله 

                بنشین

که این شب به درازای زمان است

وجاری‌ست،

             نه درقید تو و قید من و قید مکان است

در این عرصه‌ی تنگ آمده از وحشتِ ناگاه

که ماهش شده آوار به خود درتهِ یک چاه

بیا و بنشین با منِ دربند

وبا هر نفست از قفس سینه رها کن

کمی آه...

کمی آه...!




اردیبهشت 1395