سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

میمنت میرصادقی



·       پرده

 

پرده‌ی توری برف
جلو ِ پنجره آویخته است
مرد با خاطره‌ی عشقی دور
مانده سرگرم در این روز زمستانی سرد
یادها می‌ریزند
از سر شاخه‌ی اندیشه‌ی او
برگ‌هایی همه زرد
زن در این سوی اتاق
مانده تنها با خویش
عشق او خاطره‌ی دوری نیست
 زیر چشم او را افسوس‌کنان می‌نگرد
بر لبش می‌گذرد:
"وه که نزدیک و چه دوری از من!"
مرد تنها در خویش
بی‌صدا می‌گرید
خیره در چشم خیالی که به او می‌خندد
می‌کشد آهی و لب می‌بندد"
"وه که دوری و چه نزدیک به من!"
پرده‌ی نازک اشک
جلوِ پنجره‌ی چشم زن آویخته است
 

 

 

·        صبوحی

 

اکنون شکفته با نفس صبح
گل‌های آسمانی نیلوفر
بر نرده های ساده‌ی لیوان خانه‌مان
برخیز تا به چشم تماشا
این جام‌های آبی کوچک را
در مقدم سپیده بنوشیم.



ژاله اصفهانی پرنده‌ی مهاجر شعر معاصر/ مهدی عاطف‌راد


 

... و یک صبح بهار

                    ابر سیه پوشیده می گرید

و می گرید کنار جویباری بید مجنونی

بنفشه در میان سبزه ها خم می کند سر را

عقاب تیر خورده

                 روی سنگی می کشد پر را

و من آن روز دیگر نیستم...

 

دو فرزندم،

که همچون سروهای سبز شیرازید

به بالین من خفته مبادا اشک تان ریزد

که مردان در مصیبت ها نمی گریند

و مرگ مادران ارث است...

 

چه می داند کسی

شاید که فرزند شما

                   آید به دنیا

                             در همان تاریخ

کند آن نو سفر چشم پدر روشن

ببوسیدش به جای من

نگاهم را درون دیده آن مهربان جویید

مرا در عشقهای بی کران جویید.

( وصیت- ژاله اصفهانی)

   

دکتر ژاله اصفهانی (مستانه سلطانی) در سال ١٣٠٠ خورشیدی زاده شد. طبع شعرش از نخستین سالهای نوباوگی شکفته شد و در همان سالهای کودکی، در دوران عروسک بازی، نخستین شعرها و سرودهایش را برای عروسکهایش سرود. در سیزده سالگی برای نخستین بار شعری را که سروده بود بر کاغذ ثبت کرد و آن را با نام ژاله امضا کرد. از آن پس نام ژاله را برای خود برگزید. برخی از شعرهای دوران دبیرستانش در روزنامه های سپنتا، اخگر و باختر امروز به چاپ رسید. پس از به پایان رساندن دوران دبیرستان به استخدام بانک ملی ایران درآمد. در سن بیست و دو سالگی نخستین کتاب شعرش را با نام " گلهای خودرو"  در تهران منتشر کرد. او پس از پروین اعتصامی نخستین زن ایرانی بود که کتاب شعر منتشر می کرد. در سال ١٣٢٥در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران به عنوان دانشجو پذیرفته شد. در تیرماه همین سال، در نخستین کنگره نویسندگان و شاعران ایران که به همت کمیسیون ادبی انجمن روابط فرهنگی ایران و اتحاد شوروی و به ریاست استاد محمد تقی بهار، وزیر فرهنگ وقت، شرکت کرد و شعری با عنوان " ای بنفشه" در ششمین روز کنگره قرائت کرد. او یکی از پنج زن ادیبی بود که در کنار بیش از هفتاد مرد شاعر و نویسنده در کنگره شرکت کرده بود. ژاله در معرفی خودش در کنگره چنین گفت:

" من هر وقت می خواهم کتاب زندگی ام را ورق زده، فهرستی از آن به دست مردم سپارم بی اختیار دچار یک نوع حزن و حیرت عجیبی می شوم. شاید علتش این است که دیگر نمی خواهم درباره گذشته خود فکر کنم. از آینده هم که تکیه گاه امید جوانان است بی خبرم و اکنون نیز فاقد آن چیزهایی هستم که مردم برای یک شاعر قابل اهمیت و جالب توجه می دانند، مثل داشتن مدالهای افتخار یا مسافرتهای دور و حوادث شگفت انگیز و غیره.

از طرفی چون شرح وقایعی که روح یک نفر را لطیف و حساس می کند و بیان رنجهایی که دلی را دردمند و خاطری را آشفته می سازد در نظر دیگران ارزش و اهمیتی ندارد، اینجاست که حس می کنم من هیچ چیز ندارم در شرح زندگی خود بنویسم.

من در زمستان سال ١٣٠٠ شمسی در تهران متولد شده ام. ابتدا نمی گذاشتند تحصیل کنم تا این که با جدیت مادرم بالاخره به مدرسه رفته و تحصیلات متوسطه خود را به سرعت در آن شهر به انجام رساندم. چند سال هم در بانک ملی کار می کردم ولی روح من گاهی به سوی ستاره های روشن سحری پرواز کرده، زمانی با اشک درخشان یتیمان راز و نیاز داشته است.

بی مناسبت نیست بگویم به طوری که مادرم می گفت من از کودکی برای عروسکهایم شعر و سرود می ساخته ام و در سن سیزده سالگی برای اولین بار شعر نوشتم. از آن پس نیز با این شریک غم و شادی همیشه همدم بوده ام. قسمتی از اشعارم به نام " گلهای خود رو" در سال ١٣٢٣ به چاپ رسیده است.

اکنون مشغول ادامه تحصیل می باشم و آرزو می کنم همان طوری که قلب من شریک غم و بدبختی مردم ستمکش ایران است، قلم من هم در خدمت این ملت موثر و مفید باشد."

 در سال ١٣٢٥ به تبریز رفت و با شمس بدیع تبریزی که افسر نیروی هوایی بود ازدواج کرد. در سال ١٣٢٦ و پس از وقایع آذربایجان، به علت فعالیت های سیاسی همسرش، همراه او ناچار به ترک ایران و مهاجرت به اتحاد شوروی شد. نخستین سالهای مهاجرت دراز مدتش را در جمهوری آذربایجان گذراند و در آن سالها دوره پنج ساله ادبیات را در دانشگاه دولتی باکو به پایان رساند و با آموختن زبان آذربایجانی سروده های سخنوران کلاسیک و معاصر آذربایجان را به فارسی برگرداند. سپس درسال ١٣٣٣ همراه همسر و دو پسرش برای ادامه تحصیل به مسکو رفت و در سال ١٣٣٩ در رشته ادبیات از دانشکده دولتی لامانوسف درجه دکترا گرفت. تز دکترایش درباره زندگی و آثار ملک الشعرای بهار بود. از سال ١٣٣٩ تا سال ١٣٥٩ در انستیتو ادبیات جهانی ماکسیم گورکی مشغول کار و فعالیت پژوهشی بود. در این بیست سال پژوهش های گوناگونی انجام داد که نخستین شان رساله ای به نام "نیما یوشیج پدر شعر نوین پارسی" بود که آن را به زبان روسی در مسکو منتشر ساخت. این کتاب نخستین اثری بود که در روسیه درباره نیما به چاپ رسید.از دیگر کارهای پژوهشی اش در این دوران می توان به رساله "شعر نو چیست" اشاره کرد که در آن ژاله شعرهای شاعران پارسی گو و نوسرای ایران، افغانستان و تاجیکستان را بررسی تحقیقی و تطبیقی کرده است. در اتحاد شوروی، ژاله به سرودن شعر ادامه داد و در آن سالها شعرهایش را با نام مستعار ژاله زنده رود امضا و منتشر می کرد. دومین مجموعه شعر ژاله با همین عنوان "زنده رود" در سال ١٣٤٤ در مسکو منتشر شد و چهارده سال بعد، چاپ دوم آن در تهران امکان انتشار یافت. پس از سقوط سلطنت خاندان پهلوی، و در سال ١٣٥٩، ژاله پس از تحمل سی و سه سال درد و زجر دوری از میهن، به سرزمین محبوبش بازگشت و دو سه سالی در ایران بود. در همین سالها برگزیده ای از شعرهایش با عنوان " اگر هزار قلم داشتم"، در ایران و توسط انتشارات حیدربابا انتشار یافت. " کشتی کبود" و " نقش جهان" دو برگزیده دیگر از شعرهایش بودند که در سالهای ١٣٥٧ و ١٣٥٩ در تاجیکستان و مسکو منتشر شدند. پس از دو سال دوباره ایران را ترک کرد و به انگلستان رفت و دو دهه پایانی زندگی اش را در شهر لندن گذراند. در این دو دهه چند مجموعه شعر از او انتشار یافت. نخستین آنها " البرز بی شکست" بود که چاپ نخستش در سال ١٣٦٢ در لندن و چاپ دومش در سال ١٣٦٥ در نیویورک انتشار یافت. پس از آن، در سال ١٣٦٥ "ای باد شرطه" در لندن منتشر شد. همچنین برگزیده ای از شعرهایش با عنوان "خروش خاموشی" در سال ١٣٧١ در سوئد، برگزیده ای دیگر با عنوان "سرود جنگل" در سال ١٣٧٣ در لندن، "ترنم پرواز" در سال ١٣٧٥ در لندن و "موج در موج" در سال ١٣٧٦ در تهران منتشر شده است. آخرین مجموعه شعری که از دکتر ژاله اصفهانی منتشر شد "شکوه شکفتن" نام داشت که در سال ١٣٨١ در لندن انتشار یافت. مجموعه اشعار او نیز در سال ١٣٨٤، در ایران توسط انتشارات نگاه به چاپ رسیده است. افزون بر کتاب های شعر، از ژاله آثار دیگری نیز منتشر شده است که مهم ترین آنها عبارتند از:

١- نیما یوشیج: پدر شعر نو

٢- عارف قزوینی: شعر و موسیقی مبارزش

٣- هر گل بویی دارد: ترجمه شعرهای شاعران روس و ملل دیگر شوروی به فارسی- لندن ۱٣۶٦

٤- سایه سالها- خاطرات و سرگذشت- لندن ١٣٧٩  

برگزیده ای هم از شعرهای دکتر ژاله اصفهانی با نام "پرندگان مهاجر" به زبان انگلیسی ترجمه و انتشار یافته است. در خرداد ماه سال ١٣٨١، در کنفرانس سالانه بنیاد پژوهشهای زنان که در شهر کلرادو برگزار شد، دکتر ژاله اصفهانی به عنوان زن برتر سال برگزیده شد. سرانجام دکتر ژاله اصفهانی در هفتم آذر ماه امسال(١٣٨٦)، در سن هشتاد و شش سالگی، در بیمارستانی در لندن زندگی را بدرود گفت و به ابدیت پیوست. او پنجاه و شش سال از عمر هشتاد و شش ساله اش را در تبعید و مهاجرت اجباری سپری کرد.

دکتر ژاله اصفهانی که بود؟ برخی او را "شاعر امید" لقب داده اند، شاعری همیشه امیدوار و هماره امیدبخش که در شعرهای ساده و صمیمی ‌اش تب و تاب مبارزه اجتماعی و آرزوی نیکبختی انسانها موج می‌زند. برخی دیگر نیز او را سراینده شعرهای محزون خوانده‌اند، شعرهای اندوهگینی که حسرت گذشته و درد غربت در سطر سطرشان جاری ‌ست. اما دکتر ژاله اصفهانی شاعری بود که در غربت غریب نبود. او از واژه ی "غربت" خوشش نمی آید:

"من از کاربرد واژه غربت خوشم نمی‌آید. انسانی که مجبور می‌شود به انگیزه "نتوان مرد به سختی که من آنجا زادم" به کشور دیگری برود، اگر در آنجا می ‌نویسد، می ‌کوشد، می ‌آفریند، در هر جا که باشد غریب نیست. روی او همیشه به سوی وطنش است. به هرحال من غربت را دوست ندارم و باور نمی‌کنم."

او به تعبیر شاعرانه خودش شهابی بود از شبان جدا شده و با سپیده آشنا شده، دیده ای بود نور دیده که هرگز با سیاهی آشتی نکرد. روحی روشن و نهادی پاک داشت که هرگز با تباهی آشتی نکرد. خودش را در یکی از شعرهایش چنین معرفی کرده است:

من که ام؟

        که ام؟

یک شهاب از شبان جدا شده

با سپیده آشنا شده...

دیده ای که دید نور را

با سیاهی آشتی نمی کند

روح روشن و نهاد پاک

با تباهی آشتی نمی کند

 

عاشق آزادی بود و شعرش سرود رسای آزادی بود:

 

اگر هزار قلم داشتم

هزار خامه که هر یک هزار معجزه داشت

هزار مرتبه هر روز می نوشتم من

حماسه ای و سرودی به نام آزادی.

 

وصیتش این بود که بر سنگ مزارش بنویسند که او سوخته ای ست تشنه کام در طلب آزادی:

 

به روی سنگ مزارم به شعله بنویسید

که سوخت در طلب این تشنه کام آزادی

چه عاشقانه به دیدار آفتاب شتافت

که بشکفد سحر سرخ فام آزادی.

 

عاشق تلاش و مبارزه با دیوهای ظلمت و ظلم بود:

 

به من تلاش بیاموز ای آفتاب امید

که در مبارزه با دیوهای ظلمت و ظلم

چنان شوم پیروز

که رهسپار شوم چون بهار جان افروز

به سرزمین بزرگ شکفتن جاوید

 

عاشق دلی آگاه و مغرور و آزاد بود که گشت جهان را زیر پر بگیرد:

 

دلی می خواهم آگاه

دلی مغرور و آزاد

که گیرد زیر پر گشت جهان را

دلی که این حقیقت را کند درک

توانا کام خود گیرد ز دوران

زمان نابود سازد ناتوان را

 

عاشق میهنش، ایران، بود. عشق ایران گرمی خونش بود. رنج های ایران درد و داغش بود. پیکار پرشور مردم سرزمینش شبچراغ شبهایش بود:

 

ایران من، ای عشق تو گرمی خونم

دیشب ترا در خواب دیدم

دیشب ترا در نقره ی مهتاب دیدم

یک لحظه رویای بهشتی بود و بگذشت

 

ای میهن، ای نام بزرگت افتخارم

ای مانده در پس کوچه هایت یادگارم

وی رنجهایت درد و داغم

پیکار پرشور تو شبها شبچراغم

روزان خونینت دراز است

همچون هزاران سال، چشمان تو باز است.

 

زندگی را همیشه جستجو کردن و جهان بهتری را آرزو کردن می دانست:

 

اگر پرسند از من زندگانی چیست، خواهم گفت:

همیشه جستُ جو کردن

جهان بهتری را آرزو کردن...

 

شاد بودن را هنر و شاد کردن را هنری والاتر می دانست، با این وجود بی غمی ناآگاهانه و خنده از روی بی خبری را عیبی بزرگ می دانست و از آن بیزار بود و دوری می جست:

 

شاد بودن هنر است

شاد کردن هنری والاتر

لیک هرگز نپسندیم به خویش،

که چو یک شکلک بی جان  شب و روز،

بی‌خبر از همه، خندان باشیم.

بی‌غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد!

از مرزهای مسدود و کرانه های سنگواره خسته شده بود، به همین دلیل واپسین وصیتش این بود که بسوزانندش و خاکسترش را نه در برکه و  رود که بر آبهای رهای دریا برافشانند:

مرا بسوزانید

و خاکسترم را

بر آبهای رهای دریا بر افشانید،

 نه در برکه،

نه در رود:

 که خسته شدم از کرانه های سنگواره

 و از مرزهای مسدود...



زنان از دید نیما و شعرش/ مهدی عاطف‌راد


 

نیما یوشیج در مجموع نسبت به زنان، و از جمله نسبت به همسر و خواهر و مادر خودش و سایر زنان پیرامونش احساس خوبی نداشت و نسبت به آنها سوء ظن داشت و بدبین بود. نگاهش هم به آنها در مجموع نگاهی تحقیرآمیز و آمیخته با تمسخر بود. اگر از دوران جوانی‌اش بگذریم که نامه‌های عاشقانه برای نامزدش عالیه می‌نوشت (اگرچه در آنها هم بدبینی‌هایش مشهود است) یا برای خواهر کوچکترش نامه‌های محبت‌آمیز می‌نوشت، در دوران میانسالی و پس از سی سالگی به‌تدریج نسبت به زنان بدبین و بدبین‌تر شد و این بدبینی شامل همسرش و خواهرش و مادرش و جنس زن به طور کلی می‌شد و هرچه زمان می‌گذشت سوء ظن و بدبینی‌اش بیشتر و بیشتر می‌شد، به طوری‌که در یادداشتهایی که در سالهای آخر عمرش نوشته مطالب گوناگون بدبینانه و مطالب آمیخته به تحقیر و تمسخر درباره مادر و خواهر و همسرش و زنان به طور کلی نوشته است. به عنوان نمونه:

"چهار چیز است که دل را فاسد می‌گرداند: جواب دادن به احمقان- خلوت کردن با زنان- درازی صحبت با ایشان- بسیاری گناه." (ص 274)

"زنان ما به فرنگ می‌روند برای بخیه‌ی صورت و ... که جوان نمایند. یک زن حمال به فرنگ رفته است- ببین زندگی را. خیال می‌کنند یافته‌اند. ولی آنها زندگی را نیافته، مرده‌اند. آنها در جوانیشان مرده بودند. آنها دارند مرگ را گول می‌زنند. نمی‌دانند که مرگ آنها را به این خیال انداخته است و قبلن از مرگ گول خورده‌اند." (ص 71)

"مادرم و خواهرم به من خیانت می‌کنند..." (ص 104)

"زنهایی تازه به دوران رسیده طبع شعر دارند و گم‌راه شده‌اند. زندگی خانوادگی خود را از دست داده‌اند. تعجب است.

آدمهای عادی و مشهور شده و اسم پادشاه نثرنویسی را گرفته برای آن زنها مقدمه می‌نویسند. زنی می‌گوید چرا من در قید شوهرم باشم و مزخرفاتی به اسم شعر سر هم بسته است. مقدمه‌نویس هم او را تشویق می‌کند." (ص 193)

"به هر اندازه که زنی در مقابل مردی خجول باشد آماده‌تر برای این است که مرد بر او غلبه کند. من این‌طور فهمیده‌ام." (ص 121)

 

در این یادداشتها شاهد گله‌های متعدد او درباره‌ی خیانت مادر و خواهرش هستیم (خیانت مالی و مادی)، هم‌چنین گله‌هایش از رفتار تحقیرآمیز و بداخلاقی‌ها و ناسازگاریهای همسرش- مطالبی که به گمان من صحت چندانی نداشته و بیشتر از این‌که حقیقت داشته باشد، ناشی از بدبینی و سوء ظن بیش از حد نیما نسبت به همسرش به طور خاص و زنان به طور عام بوده است.

هم‌چنین در همین یادداشتها مطالب مختلفی می‌خوانیم درباره‌ی این‌که کاش او با عالیه ازدواج نکرده و به جای او با دختری هندی ازدواج کرده بود، و این‌که چطور دخترهای هندی مولد و محرک عشق در او هستند، یا این‌که ای کاش به‌جای عالیه با عشق دوران جوانی‌اش- صفورای ایلیاتی- ازدواج کرده بود و به جای این‌که بدبخت شود، با او خوشبخت شده بود، و از این‌گونه مطالب که همگی به روشنی بیانگر بدبینی و عدم رضایت او از زنان پیرامونش بوده است.

این حس سوء ظن، بدبینی و تحقیر را در شعرهایش هم نیما نشان داده است. به عنوان نمونه در شعر "بر فراز دشت" می‌بینیم که زن را با مرگ مقایسه کرده و هم‌تراز دانسته است، موجودی با "قدرت موفور" که مظهر قساوت و ستمکاری و قهاری است:

 

باد می‌غلتد

غش در او، در مفصلش، افتاده، می‌گرداند از غش روی

چه به‌ناهنگام فرمانی!

با دم سردی که می‌پاید

از زن و از مرگ هم با قدرت موفور

این چنین فرمان نمی‌آید.

(بر فراز دشت- 1328)

 

در سایر شعرها هم ، چون این شعر، زنان و به‌ویژه همسرش اغلب با واژه‌ی تحقیرآمیز "زن" مورد خطاب قرار گرفته‌اند.

 

 

 در نگاهی کلی، زنان در شعرهای نیما یوشیج حضوری کم‌رنگ و حاشیه‌ای دارند و  او هیچ شعر عاشقانه‌ای که در آن معشوق زنی حقیقی دارای شخصیتی خاص یا عام باشد، نسروده است. هم‌چنین هیچ شعر عاشقانه‌ای برای همسرش و دخترانی که قبل از همسرش دوست داشته، نسروده است. در "افسانه" هم که شخصیتی به نام "عاشق" حضور دارد که با "افسانه" در حال گفت‌وگوست، این عاشق موجودی خیالی و عشقش عشقی انتزاعی است، نه عشق مردی به زنی که دوستش دارد و دل‌باخته‌اش است.

تنها زن حقیقی شعر نیما، همسرش عالیه است که جز یک‌بار که نامش برده شده، در جاهای دیگر با عنوان تحقیرآمیز "زن"  مورد خطاب قرار گرفته است:

 

کاش می‌آمد از این پنجره من

بانگ می‌دادمش از دور: بیا

با زنم عالیه می‌گفتم: زن!

پدرم آمده در را بگشا.

(پدرم- بهمن 1318)

 

در شعر "بیست و نهم اردیبهشت" که نیما آن را در بیستمین سالگشت درگذشت پدرش، در سال 1325 سروده، به زنش چند بار خطاب و عتاب کرده و به او دستورهایی در رابطه با این‌که چه بکند و چه نکند و در برابر پدرش چه رفتاری داشته، داده است. لحن نیما در این شعر هم در خطاب به همسرش تحقیرآمیز و آمرانه است:

 

تا رسد مهمان هرجاست دری

زن! در خانه عبث باز مکن

چو جوابی نه به پرسش بینی

پس در بگذر و آواز مکن.

 

آشنا دست مکن با چیزی

کز صداییش نباشد آزار

چون گریزد به صدا، بس که لطیف

خانه را خلوت با او بگذار.

 

برگ سبزی و کف نانی خشک

زود بردار به سفره‌ست اگر

ژنده‌ای ریخته گر در کنجی

سوی آن پستوی ویرانه ببر

 

من نمی‌خواهم مهمان داند

که ندار است ورا مهمان‌دار

"شری" کوچک را با من ده

هرچه را یک دم خاموش گذار

...

زن! نگفتم در خانه مگشا؟

تا بیاید او هرجاست دری

هیچوقتی نه فراموش کند

پسری را پدری یا پدری را پسری

(روز بیست و نهم- 29 اردیبهشت 1325)

 

در شعر "مردگان موت"  هم خطابش به همسرش، آمرانه و هم‌چون خطاب اربابی به خدمتکارش است:

 

پنجره‌ام را ببند، ای زن!

شیشه‌ها را گل فروکش

منظر این جنب و جوش موت را در پیش چشم من به هم زن

من نمی‌خواهم کسم بیند

یا ببینم کس.

(مردگان موت- آذر 1323)

 

زنان دیگر شعر نیما همگی مجازی و تخیلی هستند- از جمله زن هرجایی، زن چینی، زن بیوه، نجلا.

زن هرجایی بیش و پیش از آن‌که یک زن به معنای واقعی و مادی باشد، نماد موجودی خیالی و معنوی است، نماد ایده‌ای دگرگون‌ساز و اندیشه‌ای که در ذهن می‌پیچد و آن را تسخیر و تصرف می‌کند و با این تسخیر و تصرف جهان را به پیش چشمان آن‌که در او پیچیده، دگرگون و درهم‌پیچان می‌سازد.

در گذشته‌ای نامعلوم، همه‌شب زن هرجایی با جسم و جان پر پیچ و تابش به سراغ نیمای خسته و از نفس افتاده می‌آمده و با او دیدار می‌کرده، و شاهد این دیدار در تمام آن شبها تنها  یاسمین کبود و پیچانی بوده که بر پنجره شاعر جای داشته. تا این‌که در یکی از این دیدارهای شبانه، در شبی تلخ و وحشت‌زا، زن هرجایی گیسوان درازش را که چون خزه بر آب بوده، به دور سر او پیچیده و چنان تنگ او را در بر گرفته که در تک و تابش افکنده و زبونش کرده، و از آن شب مرموز و جادویی است که همه چیز، حتا شمعی که در اتاقش می‌سوزد، به چشم نیما درهم‌پیچان می‌آید:

 

همه شب زن هرجایی

به سراغم می‌آمد.

 

به سراغ من خسته چو می‌آمد او

بود بر سر پنجره‌ام

یاسمین کبود فقط

هم‌چنان او که می‌آمد به سراغم پیچان.

 

در یکی از شبها

یک شب وحشت‌زا

که در آن هر تلخی

بود پا برجا

وان زن هرجایی

کرده بود از من دیدار

گیسوان درازش- همچو خزه که بر آب

دور زد به سرم

فکنید مرا

به زبونی و در تک و تاب.

 

هم از آن شبم آمد هرچه به چشم

هم‌چنان سخنانم از او

هم‌چنان شمع که می‌سوزد با من به وثاقم، پیچان.

(همه شب- 1331)

 

این شعر مرموز مرا به یاد این موضوع می‌اندازد که نیما آرزو داشت، زنی هندی زنش باشد، و در یکی از یادداشتهای شبانه‌اش نوشت:

"من رغبت و محبت عجیبی به اهل هند دارم. کاش زن من هندی بود... وقتی که یک نفر هندی را می‌بینم حال عشق در من پیدا می‌شود و به زحمت خودداری می‌کنم..." (ص 188)

و به خودم می‌گویم: نکند این "زن هرجایی" که هر شب به سراغ نیما می‌آمده، تصویری رؤیایی از همان زن هندی ایده‌آل نیماست که پدید آورنده‌ی "عشق" در او بوده...

 

زن چینی، در شعر "در نخستین ساعت شب" زنی تنهاست که در نخستین ساعت شب در اتاق چوبی‌اش نشسته و اندیشه‌های هولناکی در سرش دور می‌گیرد، اندیشه‌ی هولناک این‌که نکند شوهرش که در میان برده‌هایی‌ست که در کار سخت ساختن دیوار بزرگ شهر هستند، در حین کار جان‌فرسا کشته شده باشد و جسدش را در لای شکافهای دیوار دفن کرده باشند:

 

در نخستین ساعت شب، در اتاق چوبی‌اش، تنها، زن چینی

در سرش اندیشه‌های هولناکی دور می‌گیرد، می‌اندیشد:

"بردگان ناتوانایی که می‌سازند دیوار بزرگ شهر را

هریکی زانان که در زیر اوار زخمه‌های آتش شلاق داده جان

مرده‌اش در لای دیوار است پنهان."

 

آنی از این دل‌گزا اندیشه‌ها راه خلاصی را نمی‌داند زن چینی

او روانش خسته و رنجور مانده است

با روان خسته‌اش رنجور می‌خواند زن چینی

در نخستین ساعت شب:

"در نخستین ساعت شب هرکس از بالای ایوانش چراغ اوست آویزان

همسر هرکس به خانه بازگردیده‌ست الّا همسر من

که ز من دور است و در کار است

زیر دیوار بزرگ شهر."

(در نخستین ساعت شب- زمستان 1331)

 

آخرین شعر نیما که در آن نشانی از زنان خیالی می‌بینیم، شعر "یک نامه به یک زندانی" است. در این شعر بلند و زیبا، دو زن حضور دارند، نخست زنی بیوه که فقط شاعر و رفیق زندانی‌اش که شاعر در حال نوشتن نامه به اوست، می‌شناسندش، و از فرط غم یا افسردگی یا تنهایی یا به علت نامعلوم دیگر سرش را در دست گرفته و سگش هم پیش پایش خوابیده است. دیگری، معشوق یا همسر خیالی شاعر، نجلا، است که تنها در اتاقش، روی حصیرش نشسته و در حال خواندن "هفت پیکر" است:

 

در دل این شب کاین نامه مرا در دست است

مانده در جاده‌ی خاموش چراغ

هرکجا خاموشی‌ست

باد می‌کاود با رخنه‌ی راه

راه می‌پیچد در خلوت باغ

آن زن بیوه که می‌دانی کیست

سر خود دارد در دست

و سگش (کاش چو سگ آدمی‌ای داشت وفا)

پیش او خوابیده‌ست.

نجلا روی حصیرش در اتاقش تنها

"هفت پیکر" می‌خواند

گاهی او شعر مرا

که ز بر دارد با من به زبان می‌راند.

من به او می‌گویم:

"نجلا! گریه نکن.

صبح نزدیک شده‌‌ست

با دلاویزی خود دل‌افروز

آن سفرکرده می‌آید یک روز."

ولی او با همه فهمش که به هر رمزی در حرف من است

نیست یک لحظه خموش

می‌نشیند کمتر حرف منش

(گرچه سود وی از آن است) به گوش.

(یک نامه به یک زندانی- مرداد 1329)

 



شمس کسمایی پیش‌گام راه شعر آزاد در ایران/مهدی عاطف‌راد


ز بسیاری آتش مهر و ناز و نوازش

از این شدت گرمی و روشنایی و تابش

گلستان فکرم

خراب و پریشان شد افسوس

چو گلهای افسرده افکار بکرم

صفا و طراوت ز کف داده، گشتند مأیوس.

 

بلی، پای بر دامن و سر به زانو نشینم

که چون نیم‌وحشی گرفتار یک سرزمینم

نه یاری خیرم

نه نیروی شرم

نه تیر و نه تیغم بود، نیست دندان تیزم

نه پای گریزم

از این‌روی در دست هم‌جنس خود در فشارم

ز دنیا و از سلک دنیاپرستان کنارم

برآنم که از دامن مادر مهربان سربرآرم.

 

این قطعه که عنوانش "پرورش طبیعت" است، نخستین نمونه‌ی ثبت شده‌ی شعر آزاد است که بعدها به نام نیما یوشیج گره خورد و به عنوان شعر نیمایی معروف شد، شعری که همگان آن را ابداع نیما یوشیج می‌دانستند و می‌دانند. اما هفده سال پیش از آن‌که نیما یوشیج نخستین سروده‌ی آزادش- ققنوس- را بسراید، توسط بانوی شاعری به نام شمس کسمایی سروده و در شماره‌ی چهارم نشریه‌ی "آزادیستان که در تبریز منتشر می‌شد، به چاپ رسیده بود. و این نخستین سروده‌ی ثبت شده در قالب شعر موزون آزاد است که در تاریخ شعر معاصر به یادگار مانده و تا شعری قدیمی‌تر از آن یافت نشود، آن را بایست نخستین نمونه‌ی شعر موزون آزاد تاریخ شعر معاصر دانست.

شمس کسمایی در سال 1262 خورشیدی در یزد به دنیا آمد. نیاکانش به روایتی گیلک و از روستای کسمای گیلان بودند. به روایت یحیا آرین‌پور در جلد دوم کتاب "از صبا تا نیما" خاندان کسمایی از اهالی گرجستان بودند که پس از فتح هفده شهر قفقاز به دست آغامحمدخان قاجار به آذربایجان مهاجرت کرده بودند و  از آن‌جا به سایر نقاط ایران رفتند. بعضی از آنها در قزوین و بعضی در یزد و جمعی در تبریز به کار تجارت پرداختند. یکی از افراد این خانواده، خلیل- پسر حاجی محمد صادق- در یزد می‌زیست و شمس کسمایی دختر او بود. شمس در سالهای آغاز جوانی با حسین ارباب‌زاده که مردی روشن‌فکر و از انقلابیهای صدر مشروطه بود و از نظر حرفه بازرگان چای و خشک‌بار بود و با روسیه بده بستان تجاری داشت، ازدواج کرد و پس از ازدواج با همسرش، همراه او که می‌خواست کار بازرگانی‌اش را سر و سامان بیشتری بدهد، به عشق‌آباد روسیه رفت. در آن‌جا علاوه بر رسیدگی به امور خانه و کودکانش به کارهای فرهنگی و نویسندگی و سرودن شعر پرداخت و خدمات فرهنگی ارجمندی کرد. برای نکوداشت این خدمات از طرف دولت ایران مدالی هم به او اهدا شد.

متأسفانه ارباب‌زاده در دنیای تجارت خوش‌اقبال نبود و پس از چندسال اقامت در عشق‌آباد ورشکسته شد و پس از آن، در سال 1918 میلادی (1297خورشیدی)،  شمس همراه با همسرش، و دختر و پسرش، به ایران بازگشت و در تبریز اقامت کرد. در آن زمان تبریز مرکز فعالیتهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و فکری بود. شمس کسمایی هم از همان آغاز اقامت در تبریز به این‌گونه فعالیتها روی آورد و به گروه نویسندگان نشریه‌ی "تجدد" و سپس "آزادیستان" به مدیریت تقی رفعت پیوست و در جنبش اجتماعی و سیاسی آذربایجان مشارکت فعال و جدی کرد. شمس کسمایی که افزون بر زبان پارسی، زبانهای روسی و آذربایجانی را می‌دانست، و یکی از زنان روشن‌فکر و دانشمند ایران در آن سالها بود، در این نشریه‌ها علاوه بر شعر، مقاله‌های سیاسی- اجتماعی منتشر می‌کرد، از جمله مقاله‌هایی در مخالفت با قرارداد 1919 بین وثوق‌الدوله و دولت انگلیس که تأثیر زیادی بر خوانندگان گذاشت.

او در سالهای اقامت در تبریز، چادر سر نمی‌کرد و شاید نخستین زن مسلمان ایرانی بود که آزادانه و بی‌حجاب در کوچه و بازار تبریز ظاهر شد و به واسطه‌ی همین آزادگی و آزادمنشی در آن روزهای تاریک از دست مردم نادان زجرها و سختیهای فراوان کشید. با این وجود شمس در تبریز شمع روشنگر و پرتوبخش فعالیتهای روشنفکرانه بود و خانه‌اش محفل نویسندگان و دانشمندان بود.

 

در همین سالها، پسرش اکبر که شاعر و نقاش چیره‌دستی بود و چند زبان می‌دانست، و از مبارزان جنبش جنگل و از یاران میرزاکوچک‌خان بود، در حالی که هنوز بیست سالش نشده بود، در جریان مبارزات جنبش جنگل جان باخت و شمس را دا‌غدار و د‌ل‌سوخته کرد.

ابوالقاسم لاهوتی در شعری با عنوان "عمر گل"  به دلداری مادر داغدار پرداخت و خطاب به شمس سرود:

در فراق گل خود، ای بلبل

نه فغان برکش و نه زاری کن

صبر بنما و بردباری کن

مکن آشفته موی چون سنبل.

 

تو که شمس سمای عرفانی

برترین جنس نوع انسانی

باعث افتخار ایرانی

بهتر از هرکسی تو می‌دانی

که دو روز است عمر دوره‌ی گل.

 

پس از کشته شدن شیخ محمد خیابانی و خودکشی تقی رفعت و به سلطنت رسیدن رضا شاه، جمع مبارزان آذربایجان پراکنده شد. حسین ارباب‌زاده، شوهر شمس هم در سال 1307 درگذشت. پس از آن شمس با دخترش صفا به رشت رفتند و در آنجا با محمدحسین رشتیان ازدواج کرد و پس از آن با خانواده‌اش به تهران آمدند و در پایتخت مقیم شدند. سالهای پایانی عمر او در تهران به گوشه‌گیری و انزوا گذشت. با این‌حال، خانه‌اش هم‌چنان محل رفت و آمد روشنفکران بود تا این‌که در 12 آبان سال 1340 ، در سن هفتاد و هشت سالگی در تهران، در خانه‌اش درگذشت و در گورستان وادی‌السلام شهر قم به خاک سپرده شد.

 

شمس زنی اندیشمند، پیش‌رو و بی‌پروا بود. در آن سالها که بیشتر زنان سواد خواندن و نوشتن نداشتند، او از نخستین زنانی بود که موضوع حقوق جنس زن و حق زنان از برخورداری حقوق برابر با مردان را مطرح کرد.

در حوزه‌ی شعر، تلاشهای شمس برای نوآوری در سروده‌هایش ستودنی است. این تلاشها پیش از زمانی بود که نیما یوشیج راهی را که او و همسنگران تجددخواه و نوگرایش (تقی رفعت و جعفر خامنه‌ای) در عرصه‌ی شعر آغاز کرده بودند، و همین تقدم و پیشگامی تلاشهای او و یارانش را گرانقدرتر و ارجمندتر کرده است.

اینک چند نمونه از شعرهای شمس کسمایی که در مجله‌ی آزادیستان و نشریه‌های دیگر آن سالها  (سالهای حدود 1300 خورشیدی منتشر شده است):

 

"فلسفه‌ی امید"

 

ما در این پنج روز نوبت خویش

چه بسا کشتزارها دیدیم

نیکبختانه خوشه‌ها چیدیم

که ز جان کاشتند مردم پیش.

 

زارعین گذشته ما بودیم

باز ما راست کشت آینده

گاه گیرنده گاه بخشنده

گاه مظلم گهی درخشنده

گرچه جمعیم و گر پراکنده

در طبیعت که هست پاینده

گر دمی محو، باز موجودیم.

 

(مجله‌ی آزادیستان- شماره‌ی 2- پانزدهم تیر 1299 خورشیدی)

 

"مدار افتخار"

 

تا تکیه‌گاه نوع بشر سیم و زر بود

هرگز مکن توقع عهد برادری

تا این‌که حق به قوه ندارد برابری

غفلت برای ملت مشرق خطر بود.

 

آنها که چشم دوخته در زیر پای ما

مخفی کشیده تیغ طمع در قفای ما

مقصودشان تصرف شمس و قمر بود.

 

حاشا به التماس برآید صدای ما

باشد همیشه غیرت ما متکای ما

ایرانی از نژاد خودش مفتخر بود.

(مجله‌ی آزادیستان- شماره‌ی 3- بیستم مرداد 1299)

 

"اشرف مخلوق"

 

من اگر اشرف مخلوق ز نوع بشرم

پس چرا هم‌چو بهایم به ستم بار برم؟

آدمم گر به حقیقت ز چه بی‌چاره شدم؟

پیش انظار اجانب خجل و بی‌هنرم

فرق مابین من و حضرت انسان این است

اوست بینا و شناوا، همه من کرو و کرم

وطنم روی زمین است نه در جوف قمر

زیر پایم همه زر، عجز به همسایه برم

در جهان ملت ایران به اصالت مشهور

به همین نقطه بود فکر و امید و نظرم.

 

"عمل"

 

ما که پرورده‌ی شرقیم و ز سرچشمه‌ی نور

از چه در ظلمت جهل و ز تمدن شده دور؟

غرب از سعی و عمل مخترع طیاره

ما ز فقدان عمل گوشه‌نشین یا مهجور

پرتو نور تو ای مهر فروزنده چرا

کرده این‌قدر مرا ساکت و محجوب و هپور؟

بس که از فیض طبیعت شده‌ام مستغنی

نیست حاجت به اثاث و نبود گنج ضرور

آسیایی ز قناعت شده گم‌نام و حقیر

غافل از آن‌که اروپا ز رقابت مقهور.

 

"آیین برتری"

 

در کهنه ملک جم خوش دیده می‌شود

صدها هزار مرد، مردان لشکری

آیا کجا شدند زنهای کشوری؟

آنها که قرنها کردند سروری

شاید که در جهان برچیده می‌شود

رسم بزرگی و آیین برتری

چون نیست معرفت، هستیم بی‌خبر

از مهر خواهری، لطف برادری

 

"جهان زنان"

 

در بر اهل یقین و صاحب وجدان

مطلب بهت‌آوری‌ست عالم نسوان

دوره‌ی آزادی است و روز رهایی

ما زن و مرد از چه روی سر به گریبان؟

جامه‌ی غفلت چه سود چاک نمودن؟

خود رسد این وقت هرج و مرج به پایان.



رد تماس.../فاطمه اختصاری



دندان ِ کرم خورده، سرت روی صندلی

کرم کتاب خواندن و تا صبح خر زدن 

چک کردن ِ ایمیل و تمام کامنت ها

دنبال هیچ چیز، به هر سمت سر زدن 

لیوان ِ چای، چُرت ِ پس از بحث فلسفی

بی حوصله به هر چه و هرکس تشر زدن 

دل درد، خوردن ِ ژلوفن با نبات داغ

با هم اتاقی ات وسط تخت عَر زدن

 

 

با چشم های بسته رسیدن سر ِ کلاس

اسمی که «هست» بین حضور و غیاب ها 

اسمی که حرف های فروخورده دارد و

از درد ِ درد گم شده لای کتاب ها 

دستی بلند می شود و سعی می کند...

آماده اند قبل سؤالت جواب ها

با هم کلاسی پَکرت می روی فرو

با چشم های باز، فرو، توی خواب ها

 

 

کرمی درون جمجمه ات وول می خورد

از لرزش موبایل به دنیا می آیی و

در مرکز اتاق شلوغی نشسته ای

هی سعی می کنی که بفهمی کجایی و

با هرچه هست دُورو برت، با خود ِ خودت

با هرکه زل زده به تو ناآشنایی و

حس می کنی که سوخته کلّ تنت، ولی...

پایت که خورده است به لیوان چایی و...

 

 

ردّ ِ تماس کن! نگرانت نمی شوند!

ول کن کمی گلوی زنی را که خسته ای

افتاده ای به جان خودت مشت می زنی

دندان کرم خورده ی خود را شکسته ای

با لکه های تازه ی خون پشت پیرهن

روی کتاب های نخوانده نشسته ای

و بسته می شود وسط شعر، چشم هات

و باز می کنی چمدان را که بسته ای...