سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

شعری از سیلویا پلات/سینا کمال آبادی


من به تنهایی قدم می زنم

و زیر پایم

خیابان های نیمه شب

جا خالی می کنند.

چشم که می بندم

میان هوس های من

این خانه های رویایی خاموش می شوند

و پیاز آسمانی ماه

بر بلندا ی سراشیبی ها

آویخته است.

من

خانه ها را منقبض می کنم

و درختان را می کاهم

دور که می شوم

قلاده نگاهم می افتد

به گردن آدم های عروسکی

که بی خبر از کم شدن

می خندند، می بوسند، مست می شوند

و با یک چشمک من خواهند مرد،

حتی حدس هم نمی زنند.

من

حالم که خوب باشد

به سبزه

سبزی اش را می دهم

و به آسمان سپید

آبی اش را

و طلا را وقف خورشید می کنم.

با این وجود در زمستانی ترین حالت ها

باز هم می توانم

رنگ را تحریم کنم

و گل را منع کنم از بودن.

من

می دانم روزی خواهی آمد

شانه به شانه ی من،

پرشور و زنده

و می گویی که رویا نیستی

و ادعا می کنی

گرمای عشق، تن را ثابت می کند.

اگرچه روشن است عزیزم،

همه ی زیبایی ات، همه لطافت ات

هدیه ای است

که من به تو داده ام.

 

"برگردان:سینا کمال آبادی"


http://s1.picofile.com/file/6894930580/ophujdftrh_tggh.gif  واژگان کلیدی: اشعار سیلویا پلات،نمونه شعر سیلویا پلات،شاعر سیلویا پلات،شعرهای سیلویا پلات،شعری از سیلویا پلات،یک شعر از سیلویا پلات،سروده های سیلویا پلات،اشعار ترجمه شده به فارسی سیلویا پلات،اشعار برگردان به پارسی سیلویا پلات،اثری از سیلویا پلات،سیلویا پلات شاعر آمریکایی،Sylvia Plath

متن نامه‌ی فروغ فرخزاد/سایت خوابگرد

از فروغ فرخزاد، که نامه بسیار می‌نوشت، تا امروز بیش از هشتاد نامه منتشر شده است، اما بسیار نامه‌های دیگر هم از او به جا مانده که هنوز چاپ نشده‌اند. «فروغ فرخزاد؛ زندگی‌نامه‌ی ادبی و نامه‌های چاپ‌نشده» عنوان کتابی است که فرزانه میلانی، نویسنده و پژوهشگر و استاد ادبیات فارسی دانشگاه ویرجینیا، خبر چاپ قریب‌الوقوع آن را داده و گفته است: برای تهیه‌ی این کتاب با بیش از ۷۰ نفر از اقوام، دوستان، همکاران، همسایه‌ها و آشنایان فروغ فرخزاد مصاحبه کرده‌ام. در ضمن این کتاب بیش از ۳۰ نامه را دربرمی‌گیرد که در سال‌های اخیر جمع‌آوری کرده‌ام؛ نامه‌هایی که پیش از این منتشر نشده‌اند.

خانم میلانی، یکی از این ۳۰ نامه را، پیش از انتشار کتاب، برای من فرستاده است تا در خوابگرد منتشر کنم. نامه‌ای است عاشقانه به شاهی یا همان ابراهیم گلستان. فایل پی‌دی‌افِ نامه، حاوی تصویر دستخط فروغ، را هم می‌توانید از یکی از این دو لینک دانلود کنید: [دانلود از گوگل+] یا [دانلود از خوابگرد+]

فرزانه میلانی قصد دارد برای پرهیز از سانسور، این کتاب را، که حاصل بیش از ۳۰ سال پژوهش و تلاش اوست، در خارج از ایران منتشر کند، اما اعلام کرده که نسخه‌ی اینترنتی آن را نیز برای خوانندگان داخل ایران منتشر خواهد کرد.


نامه منتشرنشده فروغ فرخزاد

یکشنبه‌شب ۱۷ ژوئیه

عزیزم. عزیزم. عزیزم. قربانت بروم. دوستت می‌دارم. دوستت می‌دارم. یک لحظه از مقابل چشمم دور نمی‌شوی. نفسم از یادت می‌گیرد و خونم در قلبم طغیان می‌کند. شاهی، دوستت دارم. دو روز است که نتوانستم برایت نامه بنوسم و وجدانم همین‌طور عذابم می‌دهد. دیروز که شنبه بود همراه گلُر و هانس و دختر کوچکشان[۱] و سیروس رفتم به راولنسبورگ[۲] تا تعطیل آخر هفته را پهلوی امیر بگذرانم. ما که چهار نفر بودیم و امیر هم با زن و بچه‌هایش و مهرداد روی هم می‌شدند پنج نفر و همه با هم می‌شدیم نُه نفر و نُه نفر شدن و نُه‌نفری زندگی کردن حتی اگر برای دو روز هم باشد یکی از آن چیزهائیست که مرا خفه می‌کند. نمی‌دانم چرا تحمل جمعیت را ندارم. چرا تحمل زندگی فامیلی را ندارم. من آنقدر به تنهائی خودم عادت کرده‌ام که در هر حالت دیگری خودم را بلافاصله تحت فشار و مظلوم حس می‌کنم. تا دور هستم دلم می‌خواهد نزدیک باشم و نزدیک که می‌شوم می‌بینم اصلاً استعدادش را ندارم. برای اینکه خودم را سرگرم کنم هی رفتم توی آشپزخانه و ظرف شستم و ظرف شکستم و هی آمدم توی اطاق و با بچه‌ها دعوا کردم یا تلویزیون تماشا کردم. هوا هم آنقدر بد بود که حتی نمی‌شد پنجره را باز کرد. یا طوفان بود و خاک و صدای شکستن شاخه‌های درخت‌ها می‌آمد و یا باران بود و مه و سرمای شدید. و بالاخره هم سرما خوردم و آن‌چنان سرمائی خوردم که وقتی برمی‌گشتم پشت ماشین زیر چهار تا پتو دراز کشیدم با گلوی روغن‌مالیده و سردرد وحشتناک و سرفه و هزار چیز غیرقابل تحمل دیگر و حالا هم که دارم این نامه را برایت می‌نویسم آنقدر تب دارم که چشمم باز نمی‌شود. هوای اینجا خیلی بد است. من‌که ‌‌هیچ‌وقت مریض نمی‌شدم از وقتی که از ایران آمده‌ام اقلاً نصف مدت را مریض بوده‌ام.

قربانت بروم. دارم مزخرف می‌نویسم. دارم حرف‌های بیهوده می‌نویسم. دیگر تمام شد. فردا که دوشنبه است می‌روم و بلیط هواپیمایم را می‌برم برای رزرو کردن صندلی. خیال دارم برای دوشنبۀ دیگر که سوم مرداد می‌شود رزرو کنم. می‌خواستم جمعه بیایم ام بچه‌ها نمی‌گذراند. هنوز هم نمی‌دانم که جمعه بیایم یا دوشنبه. فردا ‌همه‌چیز معلوم می‌شود. بلافاصله برایت می‌نویسم. نمی‌دانم باید برایت تلگراف بزنم یا نه و نمی‌دانم اگر تلگراف بزنم به فرودگاه می‌آئی یا نه. اگر می‌نویسم ”نمی‌دانم“ برای این نیست که فکر می‌کنم اهل آمدن نیستی بلکه برای اینست ‌که فکر می‌کنم شاید فرصت و امکان آمدن برایت وجود نداشته باشد. شاهی، قربانت بروم، اما من راستی راستی راستی احتیاج به دیدن تو در همان لحظۀ اول دارم. اگر سرنوشتم این باشد که ترا دوباره ببینم باید در همان لحظۀ اول ببینم. این دوروزه هم هیچ خبری از تو نداشته‌ام. شاید فردا نامه‌ات برسد. اگر قرار شد جمعه بیایم فردا و پس‌فردا هم برایت می‌نویسم و دیگر نمی‌نویسم چون اگر بنویسم بعد از خودم می‌رسد. اما اگر قرار شد دوشنبه بیایم تا چهارشنبه برایت می‌نویسم. دیگر نمی‌توانم بنویسم.

از وقتی که به برگشتن فکر می‌کنم و می‌دانم که دیگر دارد خیلی خیلی نزدیک می‌شود نمی‌توانم بنویسم. انگار نوشتن کار باطلی است. یک کار غیراصلی است. دیگر می‌خواهم گوشۀ اطاق بنشینم و چشم‌هایم را روی هم بگذارم و ‌هرچه را که پیش خواهد آمد در ذهنم بسازم و تماشا کنم. وقتی که از راولنسبورگ برمی‌گشتم تمام راه را به تکرار این رؤیا گذراندم. هی دیدمت که آمدی و آمدی و آمدی تا به من رسیدی و مرا نگاه کردی و مرا گرفتی و مرا بوسیدی و مرا بوسیدی و بوسیدی و بوسیدی و من سست شدم و بی‌حال شدم و میان دست‌های تو از خود رفتم و باز از اول دیدمت که آمدی و آمدی و آمدی…. قربانت بروم. قربانت بروم نمی‌دانی چه حالم بد است و همین‌طور دارد بدتر می‌شود. مثل مست‌ها هستم و اصلاً نمی‌دانم دارم چه می‌نویسم.

راستی فراموش نکن که به زهراخانوم از آمدن من بگوئی. عادت داشت که همیشه در غیبت من اسباب‌های اطاق‌ها را جمع می‌کرد. و شاید حالا هم همین ‌کار را کرده باشد. آخ، قربانت بروم. دلم با تو در اطاق خودم بودن را می‌خواهد. آن بعدازظهرهای گرم بیهوش‌کننده و آن خواب‌های تابستانی و آن عریانی سراپای ترا چسبیده به عریانی سراپای خودم می‌خواهد. یعنی می‌شود ‌می‌شود که دوباره ببینمت و ببوسمت، می‌شود؟ شاهی‌جانم، باید برایم دعا کنی. قربان لب‌های عزیزت بروم. قربان چشم‌های عزیزت بروم. قربان بند کفش‌هایت بروم. چه دوستت دارم، چه دوستت دارم، چه دوستت دارم.

الان یک‌مرتبه یاد سیروس افتادم. راستی مثل فاحشه‌ها شده و خودش هم می‌داند که شده و از این قضیه درد می‌کشد و می‌داند که من هم می‌دانم که درد می‌کشد و اینست‌ که سعی می‌کند بگوید نه خیلی هم از وضع خودش راضی و به این جنسیت مشکوک خودش مغرور است و همین‌جاست که دیگر کارهایش دردناک می‌شود. از آن آدم‌هائیست که فکرمی‌کنم یک ‌روز در نهایت خونسردی باید خودش را بکشد. با وجود اینکه رفیق و هم‌صحبت خیلی خوبیست اما واقعاً بعضی‌وقت‌ها جلوی مردم حسابی خجالتم می‌دهد. به هرکس و ‌همه‌چیز بند می‌کند و می‌خواهد همراه همۀ مردها راه بیفتد و شب را با آنها بگذراند و خیلی بد است. من بعضی‌وقت‌ها فرار می‌کنم تا نباشم و نبینم. درست مثل فاحشه‌ها شده و اصرار هم دارد که این‌طور باشد.

شاهی‌جانم، چرا دنیا اینقدر پر از چیزهای وحشتناک است؟ پر از محکومیت‌های وحشتناک است؟ پر از نیاز‌های وحشتناک است؟ پر از بیماری و جنون است؟ دیروز اینجا در مونیخ یک نفر مرد خودش را به دار کشیده و علتش این بوده که در جریان پخش مسابقۀ فوتبال آلمان و سوئیس تلویزیونش خراب می‌شود و چون نمی‌تواند بقیۀ مسابقه راتماشا کند از عصبانیت اول تلویزیون را می‌شکند و بعد خودکشی می‌کند. این خبر برای من خیلی عجیب بود. زندگی به یک چنین علاقه‌های کوچکی بسته شده و این علاقه‌ها با همۀ کوچکی‌شان حیاتی هستند و با وجود این به دست نمی‌آیند. قربانت بروم. من‌ که ترا دوست دارم. من ‌که ترا دوست دارم. من ‌که ترا دوست دارم.

دیگر نمی‌نویسم چون واقعاً حالم وحشتناک بد است.
تا فردا
می‌بوسمت
فروغ

[۱] اشاره به گلوریا فرخزاد است و همسرش هانس گاسنر و دخترشان یودیت .

[۲]

نمونه های شعر دیروز برای تبرک

پرنده /فروغ فرخزاد



پرنده گفت: «چه بویی، چه آفتابی، آه

بهار آمده است

من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت.»

پرنده از لب ایوان

پرید، مثل پیامی پرید و رفت

پرنده کوچک بود

پرنده فکر نمی کرد

پرنده روزنامه نمی خواند

پرنده قرض نداشت

پرنده آدم ها را نمی شناخت

پرنده روی هوا

و بر فراز چراغ های خطر

در ارتفاع بی خبری می پرید

و لحظه های آبی را

دیوانه وار تجربه می کرد

پرنده، آه، فقط یک پرنده بود...


فعل مجهول/سیمین بهبهانی

 

" بچه ها صبحتان بخیر ، سلام !
درس امروز ، فعل مجهول است
 
فعل مجهول چیست می دانید ؟
نسبت فعل ما به مفعول است ... "


در دهانم زبان چو آویزی 

در تهیگاه زنگ ، می لغزید . 
صوت ناسازام آنچنان که مگر
 
شیشه بر روی سنگ می لغزید .


ساعتی داد آن سخن دادم 
حق گقتار را ادا کردم
 
تا ز اعجاز خود شوم آگاه
 
ژاله را زان میان صدا کردم :


" ژاله از درس من چه فهمیدی ؟"

پاسخ من سکوت بود سکوت ...
" د جواب بده ! کجا بودی ؟
رفته بودی به عالم هپروت ؟..."


خنده دختران و غرش من 

ریخت بر فرق ژاله ، چون باران 
لیک او بود غرق حیرت خویش
 
غافل از اوستاد و از یاران .


خشمگین ، انتقام جو ، گفتم :
" بچه ها گوش ژاله سنگین است !"
دختری طعنه زد که :" نه خانم !
درس در گوش ژاله یاسین است "



باز هم خنده ها و همهمه ها 

تند و پیگیر می رسید به گوش 
زیر آتشفشان دیده من
 
ژاله آرام بود و سرد و خموش .


رفته تا عمق چشم حیرانم ، 

آن دو میخ نگاه خیره او 

موج زن ، در دو چشم بی گنهش 
رازی از روزگار تیره او
 



آنچه در آن نگاه می خواندم 

قصه غصه بود و حرمان بود 
ناله ای کرد و در سخن آمد
 
با صدایی که سخت لرزان بود :



" فعل مجهول ، فعل آن پدری است 

که دلم را ز درد پر خون کرد 
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
 
مادرم را ز خانه بیرون کرد
 



شب دوش از گرسنگی تا صبح 

خواهر شیر خوار من نالید 
سوخت در تاب تب ، برادر من
 
تا سحر در کنار من نالید
 



در غم آن دو تن ، دو دیده من 

این یکی اشک بود و آن دگر خون بود 
مادرم را دگر نمی دانم
 
که کجا رفت و حال او چون بود ... "



گفت و نالید و آنچه باقی ماند 

هق هق گریه بود و ناله او 
شسته می شد به قطره های سرشک
 
چهره همچو برگ لاله او
 



ناله من به ناله اش آمیخت 

که : " غلط بود آنچه من گفتم 
درس امروز ، قصه غم توست
 
تو بگو ! من چرا سخن گفتم ؟



فعل مجهول فعل آن پدری است 

که تو را بی گناه می سوزد 
آن حریق هوس بود که در او
 
مادری بی پناه ، می سوزد ... "


نزدیک و دور/میمنت میر صادقی

پرده ی توری برف

جلو پنجره آویخته است .

مرد ، با خاطره ی عشقی دور 

مانده سرگرم در این روز زمستانی سرد

یادها می ریزند

از سر شاخه ی اندیشه ی او 

برگ هایی همه زرد

زن ، در این سوی اتاق

مانده تنها با خویش

عشق او خاطره ی دوری نیست

زیر چشم او را ، افسوس کنان می نگرد

بر لبش می گذرد :

" وه چه نزدیک و چه دوری از من "!

مرد ، تنها در خویش

بی صدا می گوید :

خیره در چشم خیالی که به او می خندد

می کشد آهی و لب می بندد "

" وه چه دوری و چه نزدیک به من " !

پرده ی نازک اشک

جلو پنجره ی چشم زن آویخته است ... .


       صبوحی

 

اکنون شکفته با نفس صبح
گل‌های آسمانی نیلوفر
بر نرده های ساده‌ی لیوان خانه‌مان
برخیز تا به چشم تماشا
این جام‌های آبی کوچک را
در مقدم سپیده بنوشیم.


کوه/فاطمه کواشی



قامتش پیچیده در کولاک

می زند شلاق هر دم، باد

جامه اش بر تن

عبوس و درهم و بی رنگ

                  ایستاده سخت

                           نقش، نقش سنگ

کنجی از این هیبتش خاموش

سر به هم آورده در کولاک

مست

جفتی کبک

بال هاشان سر پناه یکدگر با عشق

کوه

      اما،

           بی صدا

                            دلتنگ!

شرم برف/فریبا یوسفی


با کدام رود می کشانی ام به بسترت

                    که بی کران شوم؟

چکه کرده ام 

               مثل شرم برف

                     در برابر نگاه آفتاب

تن تکانده ام از انجماد

ذره ذره ، قطره قطره ، آب، آب 

از فراز قله راه دره را گرفته ام

...