فکر میکنم
عاقبت کلاغ میشوی
بس که قارقار میکنی
توی کوچههای گمشده در انتهای عادت درخت.
بس که پاره پوره های فکرهای صدهزارساله را
توی لانه¬های ذهن کهنه بار می کنی
بس که لاشه¬ی پنیر جمع می کنی
از خیال شیرهای ریخته.
این دریغ بیدریغ پایبندِ چیزهای کهنه را بریز دور.
فکر کن کنار من نشستهای
داری از عبور یک خیال از فضای واژههای خواجه مستند تهیه میکنی
ساغر و دهانی از دو سو به هم
حمله می برند.
و شراب کهنه ای
با ولع تو را به کام می کشد.
جالب است نه؟
اینکه یک خیال با تمام واقعیتش
توی واژه لانه میکند.
گاه فکر میکنم
آدمی همان خیال نیست
که درون واژهای به نام زندگی
لانه کردهاست؟
مثل اینکه واقعیتی توی کار نیست
آنچه هست در گمان واژههاست
اینکه ما خیال میکنیم
بازی طبیعت عادلانه نیست غیرواقعیست
عادلانه واژهاست
آن خیال را بپا که امر واقعی درون آن
جلوه میکند.
بیدلیل اخم میکنی که فلسفه نباف
دارم از خیال های ساده حرف می زنم
چون زنی که در میانه های عمر از چروک دور چشم حرف می زند.
بی خیال.
فکر کن کنار من نشستهای
از تصور صدای قارقار توی عادت درختها
با لُبیتل دویست سالهای که سوسیالیست بوده عکس عادلانهای تهیه میکنی
این، تو را از این که آخرین شب هزارسالگی کلاغ صامتی شوی،
نجات میدهد.
8/3/92
هرچه نگفتند
هرچه که زنجیریان ترس
در تهی ذهنشان خطور نکرده
از سر تو جیه ترس خویش نهفتند
من خواهم گفت!
گیرم این درّ بی بدیل ولی شوم
کور کند با تلالوش همگان را
من خواهم سفت
گیرم این جرم غیر قابل بخشش
عقده ی ناگفته های چند هزاران سال
زیر و زبر می کند نظام زمین را
می اشوبد حریم عرش برین را
من خواهم گفتخواهم آشفت!
مهر ۹۹
دستم را
بالا نمی برم، ستاره نمی چینم .
از آسمان ِ خانه ی من ، تنها
خوشه به خوشه نحسی و نکبت
آویختهّ ست .
از آسمان ِ خانه ی من خون ، چکان چکان
هر گوشه ریختهّ ست .
دیوارهای خانه ی من درد می کند..
بالا گرفته است تبی سرکوب ،
از بلع ِ ناصوابِ ِ چهل ساله ای دلش آشوب
روی زبانش آی ، چه باری نشسته است !
هضمی که همچنان
ناکام مانده است .
می خواهد آه ، هر چه که خوردهّ ست ، را
بالا بیاورد.
اما دریغ
قی هم نمی کند آسوده تر شود .
انگار ،
باید بماند و
فرسوده تر شود.
فرسوده تر شود .
#کوروش_آقامجیدی
گرگ، پشت بام در کمین نشسته، شاد
گوسفند های رام
گوسفند های چشم و گوش بسته ی زبون!
هیچتان غمی مباد!
با دهان آهنین باز، گرگ های هار
پشت بام ها کمین گرفته اند
گوسفند های رام!
ما شبان گله ایم
هیچتان غمی مباد
ما بسیج کار کرده ایم
نردبان و چنگک و فریب و آبپاش
دستمایه ی سلاح ما برای تار و مار
کدخدای دین مدار، پای کار و زنده است
در ولایتی چنین و با بصیرتی چنان
چشم و گوش او، تمام خاک را بسنده است
مادرند...!
دایه های مهربان ترند
نوبرند...!
علیرضا __طبایی
مسئله دمِ درِ قفس که نیست
تا گشایدم در و
بگویدم: «بپر!»
مسئله هواست،
ای پرندهجان ...
هرچه گول میخورم که:
«من پرنده نیستم!»
تا نگاه میکنم
پرندهام.
مهر ۱۳۸۲
#محسن_صلاحی_راد