سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

نقش فریدون توللی در ادبیات سیاسی و اجتماعی دوران محمد رضا شاهی / محمد رضا تبریزی شیرازی/ محمد رضا راثی پور


این کتاب توصیفی و تحقیقی که در سال 1376 و توسط انتشارات آذین در 3000 نسخه منتشر شده است گوشه ای از فعالیتهای این شاعر بزرگ را که البته نقشی بسزا در آشنایی نسل جوان با تجربیات شعر نو داشت بررسی می کند و دیدی نسبتا انتقادی دارد.

نویسنده که ظاهرا دبیر ادبیات است سعی کرده است در ترازوی اخلاق و تعهد اجتماعی تلاشهای شاعر را سبک سنگین کند و تمرکز ایشان بیشتر بر آثار جدی شاعر در دو مجموعه اول و کتاب التفاصیل است . در عین حال مولف نمی تواند انزجار و حسرت خود را از انتشار کتاب پویه و تقدیم این کتاب به اسد الله علم پنهان کند و اظهار می دارد: به اعتقاد من دوستداران توللی باید پویه را در آتش خشم و غضب بسوزانند و این لکه ننگ را از دامان فریدون توللی پاک کنند.

فصل اول کتاب به بررسی زندگی نامه توللی می پردازد و فصل دوم به نحوه اشنایی مولف با شعر .و از فصل سوم به بعد گوشه هایی از فعالیت قلمی شاعر همراه با نمونه های نظم و نثر شاعر بیان می شود .

مولف نثر سخته و زیبایی دارد:

مولف در روز خاکسپاری مادر بزرگش اولین بار با توللی آشنا می شود : فریدون توللی بدلیل خویشی نزدیکی که با آن بهشتی روان ( مادربزرگ مولف) و دوستی صمیمانه و دیرینه ای که با یکی از عموهایم داشت در مراسم تشییع و خاکسپاری او شرکت کرده بود .چون من بی تابی و بی قراری را از حد گذرانده بودم و او متوجه احساسات تند و سرکشم شده بود توسط پدرم به وی معرفی شدم و او مرا دلداری دادو با ادب و لطف و ظرافت خود به من فهماند که از مرگ گریزی نیست و دیر یا زود هرکسی راه دیار خاموشان را درپی خواهد گرفت.این نخستین برخورد من با شاعر و نویسنده بزرگ معاصر ایران بود.در آن زمان او مردی چهل ساله و قوی و چابک می نمود و در برخوردهای اجتماعی چنان از خود ادب و ظرافت به خرج می داد که کنندر همان آغاز آشنایی هر کس را به خود علاقمند می ساخت.

فصلهای دیگر به چند و چون آثار جدی و نثرهای انتقادی التفاصیل می پردازد.آخرین فصل که منحنی زندگی هنری شاعر نام گرفته حاوی پاره ای انتقاد به شاعر در زمینه انتشار کتاب پویه و تقدیم کتاب به اسدالله علم است.

و با توجه به دیدگاههای مولف اخلاق مدار برای خوانندگان خالی از فایده نیست

نسبت شعر آزاد نیما با نثر/ مهدی عاطف‌راد

 

 یکی از مغلطه‌های اصلی برخی از نظریه‌پردازان "شعر منثور" این است که گویا نیما یوشیج می‌خواسته شعر را به نثر نزدیک کند و به آن حالت طبیعی نثر را بدهد، ولی از عهده‌ی این کار برنیامده، شاملو هم پس از نیما تلاش کرده این کار را انجام بدهد ولی او هم موفق نشده، و این کار بزرگ به وسیله‌ی کسانی چون احمدرضا احمدی و بیژن جلالی و منثورنویسان دیگری که بعد از این دو آمده‌اند- و در بیست و چند سال اخیر هر روزه انبوهی از آنان مثل قارچ از هر گوشه و کنار سر می‌کشند- انجام گرفته و این آرزو و خواست بزرگ نیما‌ تحقق یافته؛ به همین دلیل این منثورنویسان ادامه‌دهندگان پیگیر و خلاق راه نیما‌ و جانشیان برحق او و تکامل دهندگان راستین شعرش هستند!

 

  در این متن می‌خواهم به این مساله بپردازم که آیا خواست واقعی نیما نزدیک کردن شعر به نثر بوده؟ اگر آری، به چه نوع نثری می‌خواسته شعرش را نزدیک کند؟ اگر نه، پس خواست واقعی‌اش چه بوده؟

 

  آنچه از نوشته‌های پراکنده‌ی نیما در نامه‌ها و یادداشت‌هایش برمی‌آید این است که خواست او نزدیک کردن شعرش به نثر، به خصوص نثر نوشتاری یا نثر محاوره‌ای، نبوده؛ بلکه خواست واقعی او نزدیک کردن زبان شعرش به زبان گفتار، آن‌ هم نوع خاصی از گفتار که او آن را گفتار نمایشی یا دکلاماسیون می‌نامد، بوده؛ و از عهده‌ی این کار هم، در تعدادی از شعرهای بلند و کوتاه درخشان خود به خوبی برآمده و آن را در نهایت هنرمندی و مهارت انجام داده است.

 

  نخست ببینیم که گفتار نمایشی یا دکلاماسیون چه نوع گفتاری است؟ گفتار نمایشی یا دکلاماسیون گفتاری است پراحساس و عاطفی، با آوای بلند و آهنگ متناسب با کلام که با استفاده از زیر و بم صدا و کم و زیاد کردن شدت صوت و بیان کندآهنگ و سایر مهارت‌های بیانی و هنرمندی‌های گوینده، می‌کوشد تا شنونده را تحت تأثیر قرار دهد و او را به هیجان آورد و از این راه معنای خود را به او القا کند. این گفتار خصلت نمایشی دارد و با تکان دادن دست‌ها و سر و بدن و استفاده از حالت نگاه و میمیک چهره، همراه است؛ و تا حدودی شبیه گفتار بازیگران تآتر، در اجرای نمایشی به شیوه‌ی استانیسلاوسکی است. از ویژگی‌های دیگر آن عینی بودن (objectivity)، توصیفی بودن(descriptivity) و روایی بودن (narrativity) آن است.

 

  خواست واقعی نیما این بوده که شعر موزونش را با حفظ وزن و قافیه، طبق آن برداشت خاصی که خودش از وزن و قافیه داشته، به چنین کلامی نزدیک کند و به آن حالت طبیعی بیان نمایشی بدهد.

  برای آنکه نوشته‌ام بدون مدرک و سند نباشد، در اینجا می‌پردازم به بخشی‌هایی از نامه‌ها و یادداشت‌های نیما در این باره:

 

  "به شما گفته بودم شعر قدیم ما سوبژکتیو است، یعنی با باطن و حالات باطنی سر و کار دارد. در آن مناظر ظاهری نمونه‌ی فعل و انفعالی است که در باطن گوینده صورت گرفته، نمی‌خواهد چندان متوجه آن چیزهایی باشد که در خارج وجود دارد. بنابراین نه به کار ساختن نمایشنامه می‌خورد نه به کار اینکه دکلامه شود.

  دکلاماسیون و تآتر سازنده‌ی ظاهر اند. هر دو می‌خواهند زنده را با آنچه در بیرون زنده است سر و کار بدهند. به این جهت تآترهایی که از روی شاهنامه یا نظامی و امثال آن‌ها ساخته می‌شود به نظر من بسیار کودکانه است و باید این کار باشد تا کار آدم بزرگ جانشین آن بشود و تآتر با طرز کار جدید در ادبیات ما معنی پیدا کند." (حرف‌های همسایه- ص ۵۲)

  این نوشته به روشنی نشان می‌دهد که یک خواست نیما آفرینش شعری بوده که به چیزهایی که در خارج وجود دارد توجه کند، و خواست دیگرش خلق زبانی بوده که کارایی لازم برای کار ساختن نمایشنامه و دکلاماسیون را داشته باشد، و با رواج این شعر تآتر با طرز کار جدید در ادبیات ما معنی پیدا کند.

 

  "باز می‌گویم ادبیات ما باید از هر حیث عوض شود. موضوع تازه کافی نیست و نه این کافی‌ست که مضمونی را بسط داده به طرز تازه بیان کنیم... عمده این است که طرز کار عوض شود و آن مدل وصفی و روایی را که در دنیای با شعور آدم‌هاست، به شعر بدهیم... تا این کار نشود هیچ اصلاحی صورت پیدا نمی‌کند، هیچ میدان وسیعی در پیش نیست... باید بیان برای دکلاماسیون داشت. یعنی با حال صرف طبیعی وفق بدهد. می‌بینید که تا این کار را نکنیم (به این نکته نیز کسی پی نبرده است) دکلاماسیون هم نخواهیم داشت و در ادبیات ما تآتر مفهوم مسخره‌ی زیان آوری خواهد بود." (حرف‌های همسایه- ص ۵۶ و ۵۷)

 

  این نوشته نیز درست مثل نوشته‌ی قبلی نشان می‌دهد که خواست اصلی نیما عوض کردن طرز کار شعر گفتن و دادن مدل وصفی و روایی به آن است تا بیان شعر بیانی مناسب دکلاماسیون باشد و با حالت طبیعی بیان نمایشی هماهنگ شود.

  زبان شعری که مورد نظر نیما است زبانی موزون است و دارای وزن عروضی، ولی وزن عروضی آن دارای طنین و آهنگ خاصی است و در یک مصرع یا یک بیت به وجود نمی‌آید، بلکه مجموعه‌ای از چند مصرع، به طور مشترک، آن را تولید می‌کند:

 

  "شعر بی‌وزن و قافیه شعر قدیمی‌هاست. ظاهراً برخلاف این به نظر می‌آید، اما به نظر من شعر در یک مصرع یا یک بیت ناقص است- از حیث وزن- زیرا یک مصرع یا یک بیت نمی‌تواند وزن طبیعی کلام را تولید کند. وزن که طنین و آهنگ یک مطلب معین است- در بین مطالب یک موضوع- فقط به توسط آرمونی به دست می‌آید؛ این است که باید مصراع‌ها و ابیات دسته جمعی و به طور مشترک وزن را تولید کنند. من واضع این آرمونی هستم." (حرف‌های همسایه- ص ۵۹)

 

 

  "به شما گفتم: اوزان شعری قدیم ما اوزان سنگ شده‌اند. و باز برای شما گفتم برای این است که همسایه می‌گوید یک مصرع یا یک بیت نمی‌تواند وزن را ایجاد کند. وزن مطلوب که من می‌خواهم، به طور مشترک از اتحاد چند مصرع و چند بیت پیدا می‌شود." (حرف‌های همسایه – ص ۶۱)

 

  بنابراین معلوم می‌شود که برخلاف ادعای برخی از نظریه پردازان "شعر منثور"، خواست نیما به هیچوجه نزدیک کردن شعرش به نثر نبوده، بلکه به گفتار نمایشی و کلام روایی- توصیفی مناسب برای دکلاماسیون بوده است، و قطعات منثور این نثرنویسان هیچ وجه تشابه و پیوندی با شعر نیمایی ندارد، و آن‌ها بی‌خود خود را به نیما می‌چسبانند و به دروغ داعیه‌ی جانشینی و پیروی او را دارند.

 

  در پایان، قطعه‌های نمونه‌وار زیر را که از چند شعر نیما انتخاب شده، و او در آن‌ها توانسته به خواستش مبنی بر نزدیک کردن شعر به گفتار نمایشی و کلام مناسب برای دکلاماسیون با ویژگی توصیفی- روایی نزدیک شود، با صدای بلند و به صورت دکلامه بخوانید تا ویژگی های مورد نظر نیما یوشیج برای‌تان روشن‌تر شود:

 

 

 

خشک آمد کشتگاه من

در جوار کشت همسایه

گرچه می‌گویند: "می‌گریند روی ساحل نزدیک

سوگواران در میان سوگواران"

قاصد روزان ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟

 

 

من چهره‌ام گرفته

من قایقم نشسته به خشکی.

 

با قایقم نشسته به خشکی

فریاد می‌زنم:

"وامانده در عذابم انداخته‌ست

در راه پر مخافت این ساحل خراب

و فاصله‌ست آب

امدادی ای رفیقان با من."

 

 

خانه‌ام ابری‌ست

یکسره روی زمین ابری‌ست با آن.

 

از فراز گردنه خرد و خراب و مست

باد می‌پیچد

یکسره دنیا خراب از اوست

و حواس من

آی نی‌زن که تو را آوای نی برده‌ست دور از ره، کجایی؟

 

 

هنوز از شب دمی باقی‌ست، می‌خواند در او شبگیر

و شب‌تاب از نهان‌جایش به ساحل می‌زند سوسو.

 

به مانند چراغ من که سوسو می‌زند در پنجره‌ی من

به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقی‌ست در او

به مانند خیال عشق تلخ من که می‌خواند.

 

 

شب است

شبی بس تیرگی دمساز با آن

به روی شاخ انجیر کهن "وگ‌دار" می‌خواند به هر دم

خبر می‌آورد توفان و باران را

و من اندیشناکم.

 

 

بر فراز دشت باران است. باران عجیبی!

ریزش باران سر آن دارد از هر سوی وز هرجا

که خزنده، که جهنده، ازره‌آوردش به دل یابد نصیبی

باد لیکن این نمی‌خواهد.

 

 

دینگ دانگ... چه صداست؟

ناقوس!

کی مرده؟ کی به جاست؟

بس وقت شد چو سایه که بر آب

وز او هزار حادثه بگسست

وین خفته برنکرد سر از خواب

لیکن کنون بگو که چه افتاد

کز خفتگان یکی نه به خواب است؟

بازارهای گرم مسلمان

آیا شده ست سرد؟

یا کومه‌ی محقر دهقان

گشته ست پر ز درد؟

یا از فراز قصرش با خون ما عجین

فربه تنی فتاده جهان‌خواره بر زمین؟



سرودی دگر بخوان/ مهدی عاطف‌راد



در انتهای کوچه‌ی بن‌بست خستگی

در پشت انسداد گذرناپذیر یأس

آن سوی تیرگی کدورت

آن سوی درب بسته‌ی محنت

بگشوده است پنجره‌ای سوی روشنی

بر ما، من و تو، نغمه‌سرایان دوستی

بر شاعران شیفته‌ی مهر و هم‌دلی

بر رهروان راه رفاقت.

 

آن پنجره که روبه‌روی شهر آرزوست

با کوچه‌های روشن رؤیا

با خانه‌های راحت و پروسعت امید

بر هیچ‌کس به جز من و تو، ای نهفته‌بین!

مشهود نیست

بر هیچ‌کس به جز من و تو، ای نظربلند!

مکشوف نیست

آن پنجره که با افق عشق روبه‌روست

پیوندبخش ما به افقهای زندگی‌ست

بر هیچ‌کس به غیر من و تو گشوده نیست.

 

زان پنجره نظر به افقهای دور کن

زان‌جا به سوی شهر سعادت عبور کن

بر شاه‌بال مرغ تخیل سوار شو

آفاق را به زیر پر و بال خویش گیر

همراه موجها

بگذر ز اوجها

عزم سفر به چشمه‌ی جوشان نور کن

با چشم دل ببین

دنیای بی‌کرانه‌ی شعر و شعور را

غم را ز دل بران

خود را پر از ترانه‌ی سبز سرور کن.

 

ما شاعران

بنیانگران برج بلند رفاقتیم

سازندگان شهر وسیع حقیقتیم

کارندگان گلشن سبز مودتیم

ما با سرود خویش

در بر مسیر مهر و وفا باز می‌کنیم

 فردای مهربانی و شادی را

 آغاز می‌کنیم

 شعر صمیمیت را آواز می‌کنیم

با هم به سوی چشمه‌ی خورشید  

پرواز می‌کنیم.

 

هرگز به انتها نرسیده‌ست شاعری

تو نیز ای همیشه مرا یار در سفر!

ای در سکوت سرد تحسر سرودخوان!

ای هم‌سرا!

ای هم‌سفر!

در انتهای راه سرودی دگر بخوان

تا در به روی جاده‌ای تازه وا کنی

تا در مسیر آن

خود را ز رنج و محنت تنهایی

با بانگ گرم مهر و مودت رها کنی.



باخت شعر به سیاست /سایه اقتصادی نیا

‍ بی‌تابانه‌ترین اشعار ابتهاج برای مرتضی کیوان است ، عزتمندانه‌ترین کلمات شاملو نثار اوست، جانانه‌ترین احوال مسکوب، کسرایی، دریابندری، محجوب، فرزانه و... خاطرۀ رفاقت با اوست. کاریزمای او چه بود؟ 

دریابندری می‌گفت: «آن کیوانی که ما می‌شناختیم توده‌ای بود و همان‌طور که می‌دانید توده‌ای هم مرد. بیشتر دوستان کیوان هم توده‌ای بودند، از جمله خود من. حالا البته خیلی از ما تغییر کرده‌ایم یا تغییر عقیده داده‌ایم و هر کدام برای خودمان یک سازی می‌زنیم. بعضی حتی با گذشته بد شده‌اند یا خیال می‌کنیم لازم است وانمود کنند که بد شده‌اند. ولی هیچکس را ندیدم که با خاطرۀ کیوان بد شده باشد.» 

چگونه نام مرتضی کیوان فراتر از حزب توده ایستاد و هرگز گردی بر آن ننشست؟ حزبی که تنها نامش کافی است تا منتظر شنیدن کلمات تلخی چون خودکامگی، کلمات سنگینی چون خیانت باشیم. حزبی که سرنوشت غم‌انگیز و عبرت‌آموزش آن را، به تعبیر اخوان‌ثالث، به نغمۀ ناجوری در تاریخ معاصر ایران بدل کرد. اما هالۀ نورانی گردِ نام مرتضی کیوان هرگز نشکست، هرگز خش برنداشت، هرگز کوچک نشد. او، پیش از اینکه سرانجام دردناک یارانش را ببیند، در شعر فارسی جاودانه شده بود. آیا این شعر نبود که از نام او محافظت کرد؟ آیا شعر نبود که چهرۀ او را چون شمایل مقدس یک شهید مظلوم در شمدی از شور و شیدایی پیچید و به تاریخ سپرد؟ آیا شعر نبود که او را فرا برد، فراتر از حزب، فراتر از سیاست، فراتر از همه کرده ها و ناکرده هاش و فراتر از تاریخ. 

جان‌های پاکی چون مرتضی کیوان در تاریخ مبارزات مردمی ایرانیان کم نبوده‌اند؛ آنها که جگر جوانشان سوراخ شد، آنها که بی هیچ ذنب لایغفر سینۀ دیوار سحرگاه ایستادند و خواندند: «نمی‌خواهیم، نمی‌خواهیم که بمیریم.» اما آنها را «چه ساده، چه به سادگی کشتند.» گذشت زمان خاطرۀ بسیاری از آنها را محو کرد، تاریخ چرخید و حق بسیاری را داد، حق بسیاری را گرفت. اما نام مرتضی کیوان، حتی پس از چرخ‌وواچرخ تاریخ، پس از باخت افتضاح آن مرام سیاسی، احترامی به کمال و احتشامی تمام‌ دارد. این احتشام را تاریخ به او نبخشید، شعر به او داد. مرتضی کیوان، این «آتش افسردۀ افروختنی»، با جادوی شعر فارسی جاودانه شد، با افسون شعر فارسی افسانه شد. اشعار شاملو، ابتهاج، نیما، کسرایی و دیگران برای او، کیوان را از انجماد در حافظۀ تاریخ رها کرد. شعر فارسی بود که نام کیوان را سبز کرد، سرو کرد . نام او را سیاست به شعر باخت. و همیشه باخته است. سیاست همیشه به شعر باخته است.


@chelsalegi

چند شعر در سوگ استاد شجریان

صدای گرم سیاوش /محمد جلیل مظفری


ز داغ لاله اگر پرسیاوُشان روئید

صدای گرم سیاوش به آسمان کوچید

خدا صدایش را در بهشت قاب گرفت

شبی که بغض فلک هم در آسمان تر°کید

زبانِ ناله چنان بسته بود مرغ سحر

کزو کسی به سر شاخه شکوه‌ای نشنید

عزای رفتنش  آوار شد به رویِ وطن

نی از فراغ مخالف زد و ز غم نالید

به غیر عشق وطن هیچ نغمه‌ای نسرود

به جز برای وطن دل به سینه‌اش نتپید

به شوقِ سُکرِ شرابِ دو چله‌اش بلبل 

مدام از سرِ مستی به شاخه می‌رقصید

چه با سعادتی ای مهرگان که او با تو!

طلوع کرد و رخ از چهرۀ جهان پوشید

سوارِ بالِ ملائک به طوس بردندش

به میهمانیِ فردوس و حضرت امید


آن مهربان /   سعید سلطانی طارمی


دیدی که یار رسم، دگر کرد

ما را خبر نکرد و سفر کرد؟

با وعده دادنی دل ما را 

دیدی چگونه دست به سر کرد؟

آیا ندید گریه ی عاشق

یا دید و روی سوی دگر کرد؟

پاییز بود، بلبل ما هم

از آشیانه رفت و خطر کرد

آن مهربان نه اهل ستم بود

پس ناگزیر کرد اگر کرد

تنها نخواست عاشق خود را

تا رفت درد و داغ خبر کرد

دنبال او زمانه زمین را

آنقدر گریه کرد که تر کرد

ای شب نگاه کن که چگونه

از تو گذار مرغ سحر کرد؟

شد درد مشترک که بدانیم

شب را شکست و کار قمر کرد

لطفی نداشت بودن بی دوست

 دیدار جوی جامه به بر کرد

شیدا و عارفانه ز دنیا

دامن کشید تند گذر کرد

هر کس به کار خویش بکوشد

او با صدای خویش هنر کرد

"تنها صدای ماست که مانَد"

آری صدا به مرگ ظفر کرد

                   18/7/99  کرج


جغرافیای حیرت / امیر دادویی


برگرد بی‌ملاحظه این‌سوی خواب‌ها

افتاده آب، از نفَسِ آسیاب‌ها

طنّازی و طراوتِ این چشمه مانده‌است

در انحصارِ خشک و کبودِ سراب‌ها

بی‌رونق است صورتِ خورشید زیرِ ابر

دریا خزیده زیرِ حواسِ حباب‌ها

شب، میزبانِ قهقهه‌ای ناشناخته‌است

سر بُرده‌اند زیر پَرِ خود عقاب‌ها

ترجیع‌بندِ نیم‌رخِ روزگارِ دور

در ازدحامِ سایۀ پشتِ نقاب‌ها

جغرافیای حیرتِ ویرانه‌های ماست

میعادگاهِ هرشبِ عالیجناب‌ها

رد می‌شویم از شبِ کوتاهِ زندگی

... رقصندگانِ گم‌شده در پیچ‌و‌تاب‌ها


ترجمان درد / محمد رضا راثی پور

ای ترجمان درد دل ما نوای تو

گلها شکفته اند ز سحر صدای تو

در کوچه های حافظه  همواره باقی است

گلبانگ عاشقانه تو - جای پای تو -

هرگز نشد مطیع به ارباب اقتدار

طبع منیع از غم عالم رهای تو

آنجا که حبس بود نفسها ز بیم مرگ

پیچید بانگ روشن و بی ادعای تو

" بیداد  " تو حکایت جور زمان ماست

ای توتیای اهل بصر خاک پای تو

شاید که خون بگرید ازین غم دو چشم دهر

عین خسارت است سکوت صدای تو

راثی نیافت واژه سزاوار وصف تو

اثبات ناتوانی ما شد رثای تو