سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

مردن به وقت پاریس /اقبال مظفری

http://s6.picofile.com/file/8239387518/%D8%A7%D9%82%D8%A8%D8%A7%D9%84_%D9%85%D8%B8%D9%81%D8%B1%DB%8C.jpg


تا چند دقیقۀ دیگر/ این ریل ها راه می افتند و می روند

که برسند به سیم های خاردار

واز آن جا/ به خانۀ علویه خانم

ساعت ِ شماطه دار هم که هی خروس می خواند

پس کی برویم شراب ِ ملک ری بخوریم؟


تا چند شب دیگر/ ماه دوباره برمی گردد

لنگان و زخمی که بگوید: قلاده هیچ چیز خوبی نیست

فردا دوباره ساعت ِ موعود

پرگار به همین نقطه رسیده است

پس کی برویم شراب ملک ری بخوریم؟


زمین دل و روده اش را بالا می آورد

و در حواشی ملکوت قی میکند

مریخ هم که عاشق چشم و ابروی ما نیست

حالا حتی برای گرفتن یک عکس یادگاری هم دیر است

اصلا بگو برویم گوشۀ یک می فروشی هم بنشینیم و

هی بنوشیم و چانه بزنیم

کن فیکون می شود دنیا/ در چشم های این زن لکاته.


چه صبر ایوبی دارند این همه مرد و زن

میان این همه لای و لجن!

چه حوصله ای دارد این پرگار

حتی اگر روز سیزده بدر/ به تو الهام شود یک شیشه شراب...

بهتر نیست آیا گوشۀ اتاقمان بنشینیم و

از روی چهرۀ یک بوزینۀ پیر

زیر درخت سرو

که گزلیک دسته استخوانی به او تعارف بکند

هی نقاشی کنیم فقط

و بدهیم عمویمان ببرد هند، بفروشد

وعاشق مادرمان بشود

ودست بیندازد در گردن ِ مارناگ

و دست بیندازد همۀ دنیا را...


آه...این کافه های مه گرفتۀ دنیا

این مرگ با شیاف پتاسیم

این سنگسار حروف/ چه می خواهند از جانمان؟

وقت آن رسیده که دیگر/ نه خیام بخوانیم

نه نقاشی کنیم فقط

که بدهیم عمویمان ببرد هند، بفروشد

به گدا گشنه های بنارس که نگاه می کنی

این همه زباله، این همه دیوانگی، این همه علویه خانم...


وقت آن رسیده که دیگر 

ساعتمان را به وقت پاریس میزان کنیم

درزهای در و پنجره را بگیریم

شیر گاز را باز کنیم و یادمان نرود

کراوات هم بزنیم و بمیریم.


حالا هم

با این همه وقت تنگی

پس کی برویم شراب ملک ری بخوریم؟



مرثیه‌ای برای اتاقکِ خانهٔ کوچهٔ افشار /محسن صلاحی راد

ـ

http://s6.picofile.com/file/8239281218/%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86.jpg


درمانده بود و در خلئی تاریک

با حجمِ بی‌تفاوتِ دیوارهای قهقهه

                        [می‌خوانْد

و بسته‌ها که عینِ یکی چشم‌بند

انبوهِ خاطراتِ مرا سویِ آن نواحیِ

                        [بی‌بازگشت می‌بُرد



فریاد می‌زدم که من این‌جا بودم

این‌جا

عاشق شدم     بریدم

پیوستم و شکستم و خوابیدم

با هر چه دود و دایره  رقصیدم

خندیدم

و بیش از آن‌که مردم در خانه‌هایشان

                        [می‌گریند

این‌جا   گریستم



اما هوا نبود

و پنجره که واسطهٔ ما بود

و راهِ کوچکی که ببینیم

دیوار را نشانم می‌داد



نه، اتفاق‌ها

هرگز نایستادند

هرگز برای ما

دستی تکان ندادند

آن‌ها همیشه ناگاه

از اوج‌ها

از اوج‌ها به چاه    درافتادند



درمانده بود و در خلئی تاریک

در تنگنای خندهٔ دیوارهای نزدیک  نزدیک

فریاد می‌کشید ...

اما هوا نبود



اینک

جز با زبانِ بغض

جز با زبانِ آب

آبی که می‌چکد

بر گونه‌ها و بی‌تاب

آخر چه می‌شود گفت؟

آخر چه می‌شود ...





۲۹ بهمن ۱۳۹۴

کوچهٔ کلارا

من نقشه ای دارم/محمد علی شاکری یکتا





نوسروده ای از دفترچاپ نشده ی" سرگردانی در آینه های شکسته"


**


من نقشه ای دارم

.........

در نقشه ی من مرزهایی هست

مرز جنون ،

سرحد خون آلود

در شهرهای نقشه ی من جمعه بازاری

با دکه هایی مملو از سرمایه و سوداست

باید گزارش های شهرم را میان کاغذ شبنامه ای پیچید

شب ،

نامه ای پیچید.

باید گزارش داد

آفاق ظلمت

جاده های روشنایی را

درکام خود برده است

دنیای چالش های مرگ و زندگی اینجاست.

انسان ،

میان توده ی خاکستر خود ،

سرد و افسرده ست

هر روز با هُرّای آوارهزاران خانه می افتد به خاک و خون.


هر روز می خشکد هزاران جنگل و

هر روز می پوکد هزاران کوه

خمپاره می بارد به جای خنده بر اندام گندمزار.


من نقشه ای دارم

در لا به لای کهنه تاریخی.

اینک چه جنجالی!!

بوی جنون می آید از کشتارگاهی بی در وپیکر

در صفحه ی تاریخ من

در گوشه ای انگار، جنگ بزرگ دیگری برپاست.


آرایش فوجی

که رنگ و رویشان ،

چون صورتک های دغل زیباست

از پشت هرلبخندشان دریای خون پیداست

در گوشه ای

سرکرده ای از جنس بت های مقوایی

خوش کرده جا بر تختگاه و بر نمی خیزد

آدم نمایی زشت و هرجایی

در سایه اش

ابری به خاک سرزمین

یک قطره باران هم نمی ریزد.


یک روز بامن شاعری می گفت

اما دراین آفاق حیرانی

این لحظه ی سردرگریبانی

هر لب به نجوایی

هر دیده خورشید ی

در دست هر کودک

آیینه ای از جنس دانایی

تابیده بردیوارهای سخت تو در تو

نور امید از روزگاردیگری دارد

بارانی از سرزندگی

از چشم هرنوباوه می بارد.


لبخند تلخی بر لبم ماسید

وفتی که می دیدم

من نقشه ای دارم

در کهنه تاریخی که اوراقش

گنگ است و ناخواناست.


اول اسفندماه 1394


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

توضیح : عنوان، جزو متن شعراست.اینگونه عنوان بندی را از شعرهای جوزپه اونگارتی شاعر ایتالیایی آموخته ام.



"عدالت"/حسن اسدی

http://s6.picofile.com/file/8222650576/hashabdiz_1.jpg


ﻋﺪﺍﻟﺖ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﻣﯽﭘﺮﺳﻢ

ﻋﺪﺍﻟﺖ ﮐﯿﺴﺖ؟

ﻧﮕﺎﻫﯽ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﭼﻬﺮﻩﺍﻡ، 

                          ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻩﯼ ﻧﻤﻨﺎﮎ

ﻟﺒﺎﻧﺶ، ﭼﻮﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻭﺻﻠﻪﺩﺍﺭﺵ، 

                            ﭼﺎﮎ ﺍﻧﺪﺭ ﭼﺎﮎ

ﺯﺑﺎﻧﺶ ﻧﯿﺴﺖ !

           ﺍﻣﺎ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ ﺑﺎ ﺳﺮ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ 

                                       ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ

ﻋﺪﺍﻟﺖ؟!

ﻋﺪﺍﻟﺖ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ، ﯾﮏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﯽﺯﺑﺎﻥ، 

                             ﺑﯽﻫﻢﺯﺑﺎﻥ، ﺧﺎﻣﻮﺵ !

ﮐﻪ ﺩﺍﯾﻢ، ﺳﻨﮕﺒﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ

                 ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺑﺎﺯﯾﮕﻮﺵ