آخرین سرمقاله ای که نوشته بودم در مورد پاره ای نان به نرخ روزخوران بود که نه از دین می توانستند بگذرند و نه از دینارو توضیح داده بودم که چطور می شود عده ای بر خود نام شاعر مردمی بگذارند و در خلوت شعر سیاسی بنویسند و اما در جلوت برای یک سکه ناقابل پا بر روی آنچه خود را نشان می دهند بگذارند.اینها همانهایی هستند که در کشاکش زمان نسلشان منقرض هم نمی شود چون بلا نسبت سگ جان هستند.
با همه این طول و تفاصیل متاسفانه روز به روز هم بیشتر و بیشتر می شوند و من از آن می ترسم که شاید دیگر این رفتار برایشان حکم عادی پیدا کنند و بعد از آن ما وجود فرخی ها و ناصر خسرو ها را که جانشان را بر سر اعتقادشان می گذارند را باور نکنیم.
من نظرم بطور کل اینست که حالا که هر شهروند خودش یک رسانه است و می تواند در تلگرام و واتس آپ فعالیت کند به سهم خود سعی کند در برابر این نان به نرخ روزخوران بایستد و رسوایشان کند تا این بادمجان دور قابچین ها حد اقل از روی شرم و خجالت دور بر این دورویی را خط بکشند.
این مرد رندها که اتفاقا شاخک های تیزی هم دارند حتما می فهمند که یک بی اعتبار شدن در بین خلایق ضربه ای به آدم می زند که نه ثروت و نه قدرت و نه خلق ده ها اثر شاهکار نمی تواند آن ضربه و لکه را پاک کند.
به همین خاطر ساکت نماندن ما و واکنش ما آن ها را جری تر و جسورتر نخواهد کرد.
همانطور که ما در برابر خانواده مسئولیتهایی داریم در باره پاسبانی از فرهنگ و فضائل اخلاقی هم مسئولیتهایی داریم . توان اجرایی ما اگر به خود ایمان داشته باشیم کم هم نیست به شرط اینکه این توان به غلتک بیفتد و بتواند با سمت و سو دادن افکار هر هنر فروش را ملتفت کند که چشمهایی تیز بین و در عین حال سخت گیر در حال رصد کار اوست
چشمه و سنگ/نیما یوشیج
گشت یکی چشمه ز سنگی جدا
غلغله زن ، چهره نما ، تیز پازنده باش/هوشنگ ابتهاج
چه فکر میکنی
که بادبان شکسته، زورق به گل نشستهای است زندگی
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت از او گریخته
به بن رسیده ، راه بسته ایست زندگی
چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب
در کبود دره های آب غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد میروی
چه ابرتیره ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی شود
تو از هزاره های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هرقدم نشان نقش پای توست
در این درشت نای دیو لاخ
زهر طرف طنین گامهای ره گشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشههای توست
چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی که کوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه کن هنوز ان بلند دور
آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در ان زلال دم زدن
سزد اگر هزار باز بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز
چه فکر میکنی
جهان چو ابگینه شکسته ایست
که سرو راست هم در او
شکسته مینماید
چنان نشسته کوه
در کمین این غروب تنگ
که راه
بسته مینمایدت
زمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی است این درنگ درد و رنج
بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
کز کوچه های خاکی و خاموش میگذشت
آبی به روشنایی باران داشت
وز لابلای توده ی انبوه خار و سنگ
خندان و نغمه خوان
سیری بسان باد بھاران داشت
در عمق آفتابی او : رنگ ریگھا
با طیفھای نیلی و نارنجی و کبود
نقشی به دلربایی فرش آفریده بود
جوی بزرگ دهکده ی زادگاه من
در نور نقره فام سحرگھان
عکس کبوتران مھاجر را
از پشت شاخ و برگ سپیداران
بر سطح موجدار درخشانش
مانند طرح پارچه جان می داد
در روزهای تیره ی بی باران
تصویر گیسوان دست حنا بسته ی چنار
یا : عکس دام شیشه ای عنکبوت را
با قطره های شبنم شفاف صبحدم
بر بالھای زبر و درخشنده ی مگس
در لابلای سبزی انبوه شاخسار
بر لوح پاک خویش نشان می داد
وان جاری زلال در آغوش تنگ او
همواره از دو سو
با پونه های وحشی و با ریشه های پیر
آمیزی مدام و ملایم داشت
در حفره های خاک فرو می رفت
در لایه های سنگ نھان می شد
وانگه دوباره سوی زمینھای دوردست
آرام و بی شتاب روان می شد
جوی بزرگ دهکده ی زادگاه من
پنداشتی که جوی زمان بود
کز لابلای خاطره های عزیز عمر
با رنگھای نیلی و نارنجی و کبود
سنگین تر و غلیظ تر از جوی انگبین
در گلشن بھشت
راهی به سوی وادی آینده می گشود
کنون همان زلال که آب است یا زمان
در جویھای محکم سیمانی
از سرزمین غربت ما : سالخوردگان
چون برق می گریزد و چون باد می رود
زیرا که راه او
از لابلای توده ی سنگ و گیاه نیست
میلش به هیچ خاطره در طول راه نیست
او ، پشت هیچ ریشه توقف نمی کند
یا پیش هیچ پونه نمی ماند
وز هیچ برگ مرده نمی ترسد
اینجا : زمان و خاطره بیگانه از همند
وز یکدگر بسان شب و روز می رمند
آری، درین دیار
در غربتی به وسعت اندوه و انتظار
ما ، با زمان به سوی فنا کوچ می کنیم
بی هیچ اشتیاق
بی هیچ یادگار
شاگردان و دوستان من
تمام افرادی را که من آموختم و بیشتر مصراعهای شعر آنها از من است ( به استثنای شاهرودی) استادان من شده اند تمام آنها خودشان خراب هستند و بودند. یا زنشان را به این طرف و آن طرف می برند و یا در عقب زن مردم هستند در منزل رهنما,شاملو مقاله ای را می خواند که راجع به من بنویسد و از " ارزش احساسات " من سطر هایی را برداشت کرده بود
و می خواند که بعدا مرا هجو کند و من گوش می دادم. ناهار را در منزل آن جوان ,فریدون رهنما , که به ضد من مقدمه صادر فرموده بود بسر بردم .
این جوان بعدا خیلی از من حمایت می کرد. اما من فراموش نمی کنم تمام افرادی را که به من نزدیک شدند برای خیانت بود . برای نفع خودشان بود . تمام افراد...تمام افراد دزد و وطن فروش و خائن و بی ایمان و ناجیب...
هر کس باید تنها بشود و تنها بمیرد
در خصوص من و صادق هدایت...
به مردم نمی گویم و لی باید گفت : چطور از من که زنده ام این طور پذیرایی می کنند و از او که مرده است به عکس احمقها حماقتشان را بجای قضاوتشان در حق آدمهایی که برای آنها زحمت کشیده اند بکار می برند امیدوارم نسل آینده خونبهای مرا از این ملت وحشی بگیرد
اگر...
اگر دولت از من حمایت می کرد من چندین قرن برای ایران عزیز افتخار فرهنگی ایجاد می کردم
اما دولت مامورش را به در خانه ی من می فرستد که تو اسلحه داری . من باید حواسم مشوش باشد که دولت پلیس ندارد .
اگر دولت پلیس قابل داشت مرا شناخته بود . من هیچ گونه فعالیت در هیچ حزبی نداشته ام . من منزه تر از این هستم که غلام فکرهایی باشم , یعنی فکر یک متفکر آزاد میخکوب نمی شود .
این تهمتها دارد مرا می کشد . من دق می کنم.
*
در یکشنبه 15 فروردین 1333 من یک شبانه روز زندانی شدم . سابقا هم در زمستان آمدند و همه خانه مرا زیر و رو کردند . پنجاه قبضه پنج تیر می خواستند و رفع شد
کار من
آذر 1338
در کشمکش فکرهای احمقانه این زن و این بچه ام که در این سرما , تعطیل دی را به یوش برویم
این مدت در طهران هیچ کار نتوانستم بکنم . عمرم دارد تلف می شود . تمام 24 ساعت صدای فحاشی- نقار -اختلاف - عدم صمیمیت - دروغ و ریا اطراف مرا از مادرم تا خواهرم گرفته است و همه بستگانم....
همچنان نظاره میکنیم
در گریوه ای که رهنمایمان - همان شریک رهزنان - کشاند
ترکتاز مرگ را
غارت تمام ساز و برگ را
همچنان نظاره می کنیم
بی حذر بدون یاری سپر
هجمه فریبها دروغها
دستمان به خنجری نمی رود
بر ملامت مدام عقل
گوشمان هنوز کر
همچنان نظاره می کنیم
با امید آنکه می دهد نجاتمان
از کمین دزدهای هار
این چنین که ذره ذره خورده اهتمام ما
چیست غیر موریانه، انتظار
سلاخی
میگریست،
به قناری کوچکی
دل باختهبود.
ا.بامداد
احمد شاملو شخصیت سهل و ممتنعی نبود که بتوانی بهش نزدیک شوی، نزدیک شوی
که لمسش کنی. لمسش کنی با این خیال که او را در تمام ابعادش دریابی. و تازه آنگاه بفهمی که نه، او از لامسهی تو میگریزد
و از فاش کردن خود بشدت پرهیز میکند. همچون رازی که در آینه مینشیند واقعیست
ولی آنسوی واقعیت است. نمیشود توصیفش کرد. شخصیتهای سهل و ممتنع چنیناند: شناسا
و ناشناس. اما شاملو شخصیتی دیگرگونه داشت. مطنطن، رسا و باابهت بود پیچیدگیهای
رازآلودش گریزپا و پران نبودند. دشوار بود اما دستیافتنی. مثل رازی که ناگهان فاش
میشود و نفس را بند میآورد و تو را شیفته میگرداند، ناگهان دریچههای دشوارش را
به رویت میگشود. کشفش میکردی و از شوق این کشف نفست بند میآمد. میدیدی که برای
دریافتن این بلندِ شکوفا لازم است فاصله بگیری. فاصله بگیری که به تماشای آن سرِ
سپید بنشینی، - باغی پرشکوفه در ابتدای بهار یا زمستانی تهنشینشده در انتهای
جبال- تا ببینی او در سلسلهی یکرنگان، غارتشدگان، تازیانهخوردگان، بالاتر
ازهمه، انسان، درد بزرگ خویش را بردوش میکشد. "عقوبتی موعود" به گناه عشق، ایمان و دانستنِ "آن کلام مقدس"
که در زمانهی ما از "خاطرها گریخته است".
او را باید از دور نگاه کرد. از دور است که واقعیت شکوهمند او را میتواندید. در
شعر او هم نباید دنبال لحظههای کوچک و اکتشافات جزئی رفت. او دلباخته کلیات است.
جهانی که بر ستم نهاده شده و انسانی که مدام به وهن و تحقیر آلوده میشود، همیشه
توجه او را به خود میخوانند. در کلام هیچ شاعری در زبان فارسی واژههای
"انسان" و "وهن" چون شعر او فراوان و خوش ننشستهاند. اما این
مفاهیم، کلی هستند و کلیات عرصهی تاخت و تاز بزرگان است. امور جزئی و نزدیک که در
جزئیت خود دور یک محور مجهول میچرخند و از پیوستن به امور کلی میگریزند، محبوب
نزدیکبینان و کورشامگان است. آنان که به خورشید پشت میکنند تا پتپتِ فانوس را
کشف کنند. اندیشههای بزرگ میل به کل دارند. و کل را باید از دور دید، به قول
شریعتی "اگر نزدیکش رویم از دستش دادهایم" از این جهت او را باید تماشا
کرد نه نگاه. تماشا میل به دوردست و کلی دارد. کوه را تماشا میکنند اما گل را
نگاه، برای دیدن گل باید به او نزدیک شد. اگر تمام جهان به هیئت گل درآیند او همسلسلهی
کوههاست. برای دیدنش فاصله بگیرید. اگر نزدیک روید بوتهها و سنگلاخها
گمراهتان میکنند.
چندین گناه را نمیتوان بر او بخشود. اول، رفتاری را که با زبان داشت. در فارسی
شاعری نداریم که همچون او زبان را در دو عرصهی دور از هم در نهایت زیبایی به کار
گیرد. و شعر یعنی به خدمتگرفتن زبان تا آخرین حوزهی رسایی ابهامش. او در شعر به
زبان "گفتگو" یگانه هست و به گمان من همچنان خواهد ماند. شاید قرنها
سپری شود و شعری در حد و اندازهی "پریا" در زبان "گفتگو"ی فارسی
خلق نشود. همچنین در به کارگیری زبان ادبی، اشرافیت زبان فارسی فصیح را در خدمت
بیان دردهای فرودستان چنان با مهارت به کار بست که "کلههای سنگی کوهها"
به هلهله درآمد. او با زبانی پرافت و خیز و ناپخته آغاز کرد و در جریان کار که
گرایش به تعالی داشت به "ققنوس در باران" و "ترانههای کوچک غربت"
رسید. ترانههای کوچک غربت در کاربرد زبان و فرم در شعر، به آن صورت که شاملو میپسندید
و میسرود یک درسنامهی شاعریست. نکتهای که نباید از آن غفلت کرد.
دیگر، او اولین شاعریست که خیابان و آنچه را که در خیابان روی میدهد به شعر
فارسی وارد کرد نمیگویم با خلق یک شاهکار این کار را انجام داد اما در کاری به آن
پرداخت که توجهها را به خود جلب کرد. او چون نیما نبود که در اولین گام قله بزند.
هم تحولی پدید آورد هم در شیوهی نو و بیسابقه، شاهکاری خلق کند. ققنوس نیما هم
آغازگر تحول در شعر فارسی است هم ابتدای سمبولیسم ایرانی در شعر مدرن است و هم از
لحاظ کاربرد زبان و فرم و مناسبات ساختاری یک نمونهی بسیار درخشان است. اما بعد
از23 شاملوست که توجهها به خیابان جلب میشود. او در "شعری که زندگیست"
دامنهی محتوایی شعر فارسی را به تمام عرصههای زندگی اجتماعی تسری داد. هیچ شاعری
در زبان فارسی به اندازهی او شیفتهی عدالت نبودهاست در بیش از نیمی از آثار او
میتوان نشانههای اعتراض به بیعدالتی موجود در نظام جهانی را مشاهده کرد. در
مصاحبه با ناصر حریری میگوید: "عدالت دغدغهی همیشگی من بوده و شاید از
همین روست که بیعدالتی همیشه در کار است. تا به نوعی از من انتقام بستاند: این
حیوان خوفانگیزی که دور من راه میرود و با رد قدمهایش طلسمی به گرداگردم کشیده
تا هیچگاه حضورش را از یاد نبرم." فروغ در مصاحبهای گفتهبود: "او اسیر
مفاهیم است" و راست گفتهبود مفاهیمی چون: انسان، عدالت، آزادی، فقر، دروغ،
تحقیر و توهین تاریخی در جریان غارت "اقتصادی و فرهنگی" که دومی را حتی
مهمتر میدانست. در شعر او زیبایی یا کراهت خویش، درمییابند. قبول کنید در روزگار
ما که همهی کاسه کوزههای ناکامیهای تاریخی بر سر عدالتخواهان شکستهمیشود،
نباید این گناه را بر او بخشود.
دیگر، تشخصی که در شعر – نثر یا شعر بیوزن
پیدا کرد. او آغازگر آن نبود پیش از او کسان دیگری در آن شیوه بخت خود را آزموده
بودند. همزمان با او هم کسانی از جمله اخوان ثالث و سایه در این شیوه به تجربه
پرداختند. بعد از او هم که... خدا همه را به راه راست هدایت کند. راز بزرگ توفیق
او این بود که میدانست کنار گذاشتن وزن به خودیخود کار بدیعی نیست. بدیع آن است
که کلام بیوزن را به مرتبهی شعر برکشی.
اگر وزن محدویتهایی ایجاد میکند در مقابل امکاناتی هم فراهم میسازد: امکان
تاثیرگذاری و تلاش بیامان ذهن برای پرتاب اندیشه و احساس شاعر به گرانیگاه عاطفهی
مخاطب. نکتهای که حصهی اصلی قدرت تاثیرگذاری شعر را به خود اختصاص میدهد. شاملو
در جریان زمان توانست با بهرهگیری از تجربهای که در بخشی از نثر صوفیانه پختهشدهبود
و مناسبات صوتی مفردات، خلاء وزن را پرکرده. قدرت تاثیرگذاری شعرش را گاهی از شعر
کلاسیک هم فراتر برد. او از نثرهای مسطح و احساساتی اولیه به شعرهای با شکوهی
رسید که خود را از وزن عروضی بینیاز نشان دادند. کاری که بیوزن نویسان بعدی از
آن غفلت کرده و میکنند و بدینگونه به حکم اخوان ثالث در بارهی او مُهر "راست
است" میزنند که: " خوب است ولی تالی فاسد دارد"
این نوشته مدیحه نیست. بیان واقعیات شعر اوست فارغ
از توجه به افت و خیزهایش. کیست که نداند کار او هم، چون دیگران نقاط قوت و ضعف
دارد. اما کوه را به خاطر نشیبهایش سرزنش نمیکنند به پاس فرازهایش میستایند. چرا
که فرازها نشاندهندهی رنج عظیم سنگ بر سنگ نهادن و برآوردن کوه است. میگوید:"یاوه
منال/ تو را در خود میگوارم من تا من شوی/ جاودانه شدن را به درد جویدهشدن تاب
آر."