دلت بگیرد و قصدِ سفر نداشته باشی
به زیرِ تیغِ عدویت ، سپر نداشته باشی
غروب جمعه بیاید دلت پُر از گِله باشد
برای دردِ دلت ، یک نفر نداشته باشی
تمامِ دلبرکان ، در کمینِ عشق تو باشند
ولی تو ، جُز به عزیزت ، نَظَر نداشته باشی
به فُحشِ نا پدری ، تا سپیده ، اشک بریزی
ولی برای حمایت ، پدر نداشته باشی
به جیغ های بنفش زمانه ی بد و نکبت
بر عکس بختِ همه ، گوشِ کَر نداشته باشی
بگیرد از تو تصادف ، تمام زندگی ات را
وَ تو! برای شکستن ، کمر نداشته باشی
دلت در آتشِ عریانِ نا رفیق بسوزد
تو! هیچگونه برایش خطر نداشته باشی
درختِ بُغض ، شکوفه دهد مقابل چشمت
برای ریشه کَنیّ اش ، تَبَر نداشته باشی
عروسِ قلبِ تو ، با دیگری به حِجله نشیند
برای کُشتنِ یارش ، جِگر نداشته باشی
شبانه ، مادر پیرت ، سر ِ نماز بمیرد
تو! از غروبِ غریبش ، خبر نداشته باشی
به پیری ات ، پسران رقیبت عربده جویند
تو هم برای حمایت ، پسر نداشته باشی
تبر نداشته باشی...
پدر نداشته باشی...
جگر نداشته باشی...
خطر نداشته باشی...
#سالارعبدی
دهم آبان 1395
تنها کانال رسمی سالار عبدی
http://telegram.me/abdiisalar
شب دلتنگ بیفریاد باری
ستاره سوخت از چشم انتظاری
دوباره آرزوها لال مردند
لبان بسته و زخم قناری
ستاره سوخته، شب هم گذشته
دلم در خلوتی تنها نشسته
نشسته تا ببارد باز باران
به روی این منِ در خود شکسته
کنار آرزوی رفته برباد
کلید واژهها ازدستم افتاد
تن افکارِ من ناگاه لرزید
حواسم بوی تند مرگ میداد
به سمتِ آرزو رفتم اما
مجازی بود و سرتا پاش رؤیا
تو آن رؤیای سرشار از محالی
که یک دم سرزدی بر بسترِ ما
تب یک قرقره درباد ولگرد
دعایِ دستهایی ساده وسرد
سقوط بادبادک روی دیوار
افق خالیست اما من پرازدرد
اگرچه برگهارا خِشخِشی نیست
نگاه ابر رافرسایشی نیست
برو همراه طوفانها ازین شهر
که این نزدیکها آ رامشی نیست
تمامِ لحظههای کودکی هام
نشستم بی بهانه بر لبِ بام
به شوقِ بادبادکهای رنگی
که نخ میبردشان آرام، آرام
سکوتِ صبحِ پاییزی ، دلِ من!
غزلهای غمانگیزی ، دلِ من!
کنون در فصلِ پاییزیِ عمرت
چرا هی اشک میریزی دلِ من!
شب بیسقف و بارانی.شبِ سرد
گرسنه کودکی لبریز ازدرد
میان خانهای آنسوی این شهر
سگی باشیرموزش کیف میکرد
شب آرایه ها را واج بودیم
شکوه سایههای کاج بودیم
اگرچه وازه ها را سیر گشتیم
برای نان شب محتاج بودیم
من و این گریههای بی بهانه
تو و آیینه و موهات و شانه
کجای قصهات یخ زد دلِ من؟
که رفتی از کنارِ من شبانه
شبِ تشبیه و صبحِ استعاره
نشستی در کنارم چون ستاره
به ایجاز آبشاری دور میخواند
غزل-موی تورا بی استخاره
اگر شب را هماوردی ببینی
تمام عمر نامردی ببینی...
و من تنها در آ غوش سکوتم
مسافر...کاش برگردی ببینی!
اقامهی صبحگاهی با تو بستُم
کنار چشمهای تو نشستُم
مؤذن چون به روی بوم میرفت
گرفتُم دستهایت را به دستُم
نشان از تلخی تردید میداد
دو قطره اشک روی بستر افتاد
به پهنای سکوتی تلخ ومرتد
زنی در جانمازش رفت برباد
مسافر کاش برگردی ببینی!
که دارم دشنه و دل روی سینی
اگر که انتخابت دشنه باشد
" الهی هرگز آبادی نبینی "
شهابی ازشب تیره گذرکرد
خیابان را صدای بوق کرد
ودستان تو در دستان آ ن مرد
مرا از قبل هم بدبختتر کرد
شگفت انگیزو رویایست لبهاش
شبیه سرو های کوچه بالاش
شبی دربستری نرم و سبکبال
من او یا خدا... ایکاش ایکاش
صدای بوق ممتد در خیابان
خبر میداد از تشییع باران
و من در زیرِ تابوتِ خودم باز
گذشتم از کنارِ نارفیقان
کجاست آنهمه لافی که میزدی با باد؟
کجاست شوکتِ شاهینت، ای ترازوی داد؟
کجاست قامتِ رعنایت، ای درختِ امید
چه شد که آنهمه اینقدر زود رفت از یاد؟...
دریغ و درد از آن شاخسارِ بیبنیاد!
فغان و داد ازین روزگارِ بیفریاد!
آتا تورک به فروغی گفت:
شما ایرانی ها قدر ملیت خود را نمی دانید، و نمی دانید ریشه داشتن و حق آب و گل داشتن در قسمتی از زمین چه نعمتی عظیم است، و ملیت وقتی مصداق پیدا می کند که آن ملت را بزرگان ادب و حکمت و سیاست و در معارف و تمدن بشری، سابقه ممتد باشد. شما قدر و قیمت بزرگان خود را نمی شناسید و عظمت شاهنامه را درنمی یابید که این کتاب سند مالکیت، و ملیت و ورقه هویت شماست، و من ناگزیرم برای ملت ترک چنین سوابقی دست و پا کنم.
"مقالات فروغی، برگ نوزدهم(مقدمه)"
✅به جامعه شناسی بپیوندید