سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

روز بیست و نهم اردیبهشت/ مهدی عاطف‌راد


روز بیست و نهم اردیبهشت سال ۱۳۰۵- حدود سه هفته پس از برگزاری مراسم ساده‌ی عقدکنان نیما یوشیج و عالیه جهانگیر، و در یکی از روزهایی که نیما آماده‌ی ازدواج با عالیه و برگزاری جشن عروسی‌شان می‌شد، پدرش- ابراهیم‌خان نوری- سکته‌ی قلبی کرد و درگذشت، و نیما را برای یک عمر داغ‌دار و دل‌سوخته به‌جا نهاد، و تنها به واپسین سفر بی‌بازگشت رفت.

نیما از افراد خانواده‌اش دو نفر را عاشقانه دوست داشت: برادرش- لادبن- و پدرش را، و هر دو را هم خیلی زود از دست داد، برادرش از سال ۱۳۰۰ از ایران مهاجرت کرد و پس از آن ارتباطش با نیما از راه نامه‌نگاری بود و تنها یک بار به ایران بازگشت و مدتی در ایران بود و در این مدت، دو-سه ماهی را در تهران با نیما گذراند، و پس از آن نیما نه دیگر او را دید و نه نامه‌ای یا خبری از او به دستش رسید و برای همیشه ارتباطش با او قطع شد. پدرش را هم در ۲۹ اردیبهشت سال ۱۳۰۵ از دست داد، در حالی‌که حدود ۲۹ ساله بود، پس از آن سی و سه سال و چند ماه بی‌پدر زیست تا این‌که او هم به همان راه بی‌بازگشتی رفت که پدرش سال‌ها پیش از او رفته بود.

پس از مرگ ابراهیم‌خان نوری، نیما، برای بیش از سه سال، نه درباره‌ی او و زندگی یا مرگش شعری سرود و نه در شعرهایش از او نامی برد یا به خاطراتش از او و زندگی و مرگش اشاره‌ای کرد. تا این‌که نخستین بار در زمستان سال ۱۳۰۸، پس از این‌که سه سال و نیم از مرگ پدرش می‌گذشت، هنگامی که با عالیه در لاهیجان زندگی می‌کردند، بامدادی به یاد پدرش، سرشاز از خیال شاعرانه، از خواب بیدار شد (شاید خاب پدرش را دیده بود) و شعری به یادش سرود (شعر "پدرم") و در آن از احساسی سخن گفت که تازه‌نسیم جان‌بخش و د‌ل‌کش صبحگاهی در او برانگیخته بود- احساس این‌که پدرش نرم‌پو و نازک‌آرا، نسیم‌گونه و نوازشگر، دارد به سویش می‌آید تا مهمانش شود- و با نسیم از پدرش سخن گفت و از این‌که همیشه چشم به راهش است و سرشار از این آرزوست که روزی از دور به سراغش بیاید و از راه برسد و دیدار جان‌بخش‌شان تازه شود:

 

آی، مهمان من دل‌خسته!

ای نسیم! ای به همه ره پویا!

مانده تنها چو من اما رَسته

با دگرگونه زبانی گویا

 

او هم، آن‌سان که تو، سرمست و رها

بود با ساحت کوهستان شاد

هم‌چو تو، ای ز همه‌ خلق جدا!

سِیر می‌کرد به هر سوی آزاد.

 

او هم، آن‌گونه که تو، چابک‌پی

می‌شد از قله‌ی این کوه به زیر

لیک پوینده به پشت سر وی

دو پسرچه، دو پسر، چست و دلیر.

 

دل ما بود و امید دل‌جو

چو می‌آمد به ده، آن دل‌بر ده

تیره‌شب بود و جهان رفته فرو

در خموشی هراس‌آور ده.

....

من مسلح مردی می‌دیدم

سبلت آویخته، بر دست عصا

نقش لبخندش بر لب هردم

که می‌آمد تن‌خسته سوی ما.

...

تا دم صبح به چشم بیدار

صحبت از زحمت ره بود و سفر

ما همه حلقه‌زنان‌اش به کنار

او به هر دم به رخ ماش نظر.

 

بود از حالت هریک جویا

پهلوان‌وار نشسته به زمین

مهربان با همه اهل دنیا

سخنانش خوش و گرم و شیرین.

 

او هم آن‌گونه که تو، زودگذر

رفت و بنهاد مرا در غم خود

روی پوشید و سبک کرد سفر

تا بفرسایدم از ماتم خود.

 

من ولی چشم بر این ره بسته

هر زمانیش ز ره می‌جویم

تا می‌آیی تو به سویم خسته

با دل غم‌زده‌ام می‌گویم:

 

"کاش می‌آمد، از این پنجره من

بانگ می‌دادمش از دور: "بیا"

با زنم- عالیه- می‌گفتم: "زن!

پدرم آمده، در را بگشا."

 

نکته‌ی جالب توجه درباره‌ی این شعر تاریخی‌ست که به اشتباه در پایان شعر گذاشته شده است: لاهیجان- بهمن ماه ۱۳۱۸.

این تاریخ اشتباه است و تاریخ درست سرودن این شعر بهمن ماه ۱۳۰۸ است، چون در سال ۱۳۰۸ بود که نیما و همسرش در لاهیجان زندگی می‌کردند و در آن‌جا عالیه مدیر دبیرستان دخترانه بود. در زمستان سال ۱۳۱۸ نیما در تهران بود و بنابراین نمی‌توانست شعری در لاهیجان سروده باشد.

شعر بعدی نیما درباره‌ی پدرش، شعر "پانزده سال گذشت" است. او این شعر را در پانزدهمین سال‌گشت درگذشت پدرش- یعنی در اردیبهشت سال ۱۳۲۰- سرود و در آن، با ایجاز، گزارشی داد از آن‌چه در این پانزده سال دوری از پدرش، بر او گذشته بود، و سخن از روزها و شب‌های سیاهی گفت که را عذاب داده بود و زجرهایی که کشیده و مصیبت‌هایی که دیده بود:

 

پانزده سال گذشت

روزش از شب بدتر

شبش از روز سیه‌گشته، سیه‌تر.

پانزده سال گذشت

که تو رفتی ز برم

من هنوزم سخنانی ز تو آویزه‌ی گوش

مانده بس نکته

ای پدر! در نظرم.

آه، از رفتنت این‌گونه که بود

پانزده سال گذشت

هر شبش سالی و هر روزش ماهی

ولی از کار نکردم

ذره‌ای کوتاهی

زجرها را همه بر خود هموار

کردم و از قِبَل تنهایی

آن‌چه بگزیده بر- آوردم

وان‌چه پروردم

داشت از گنج توام زیبایی.

 

پانزده سال گذشت

زآشیان گرچه به دور

گرچه چون مرغ ز توفان‌زا باد

بودم آواره

کردم از آن ره، پرواز که بود

در خور هم‌چو منی

پسر هم‌چو تویی.

 

من در این مدت، ای دور از من!

زشت گفتم به بدان

کینه جُستم ز ددان

تیز کردم لب شمشیری کُند

سنگ بستم به پر جغدی زشت

دائمن بر لب من بوده‌ست این:

"آی، یکنای پدر!

پهلوانی کز تو

مانده این‌گونه پسر!

گوشه‌گیری که بشد

خانه‌ات ویرانه!

نشد اما پسرت

عاجز و بیگانه

نشد از راه به در

به فریب دانه."

 

آی، بی‌باک پدر!

پانزده سال گذشت

من هنوزم غم تو مانده به دل

تازه می‌دارم اندوه کهن

یاد چون می‌کنمت.

خیره می‌ماند چشمانم

نگه من سوی تست.

در بیستمین سال‌گشت درگذشت پدرش هم، یعنی در ۲۹ اردیبهشت ۱۳۲۵، نیما شعر "روز بیست و نهم اردیبهشت" را به یاد او سرود و بار دیگر از چشم‌به‌راهی و چشم‌انتظاری‌اش برای بازگشت پدرش و تازه شدن دیدار جان‌بخش‌اش سخن گفت، و شاعرانه درباره‌ی وجود نرم و نازک‌آرا و شفاف او که به خیالی روشن می‌مانست و از هر در بسته‌ای و دیوار ستبری به آسانی عبور می‌کرد، سرود- و این واپسین شعری بود که نیما درباره‌ی پدرش و به یاد او آفرید:

 

روز بیست و نهم اردیبهشت

از همه روز بتر یا بهتر

هست با گردش هرلحظه‌ی او

چشم سر، چشم تن من بر در.

 

تا رسد مهمان هرجاست دری

زن! در خانه عبث باز مکن

چو جوابی نه به پرسش بینی

پسِ در بگذر و آواز مکن.

 

آشنا دست مکن با چیزی

کز صداییش نباشد آزار

چون گریزد ز صدا- بس که لطیف-

خانه را خلوت با او بگذار.

 

برگ سبزی و کف نانی خشک

زود بردار به سفره‌ست اگر

ژنده‌ای ریخته گر در کنجی

سوی آن پستوی ویرانه ببر.

 

من نمی‌خواهم مهمان داند

که ندار است ورا مهمان‌دار

"شری" کوچک را با من ده

هرچه را یک‌دم خاموش گذار.

 

خط به خط، سایه ز هر سایه، کنون

می‌کشد چهره‌ی اویم در بر

هرچه کاهیده به هرچ افزوده

که نماید به پدر، شکل پسر.

 

از پس این‌همه مدت، او باز

هم‌چنان است و بدان شکل که بود

پدرم پیر نگشته‌ست هنوز

سفر او را ننموده‌ست عنود.

 

شکل او نرم گرفته‌ست قرار

سینه‌ی پهنش با شانه به جنگ

با همان سبلت آویخته‌اش

با دو چشمان خوش میشی‌رنگ

 

می‌برد دل ز ره سینه‌ی من

من‌اش آن مرغ پرانیده ز دست

همه آغوشم و تا کی بوسد

بسته‌ام چشم و لبم بگشوده‌ست.

 

به لبانش لب من آمده جفت

چو به دل آرزوی دیرینه

به هوایی که کُنم یا نکُنم

جفت با سینه‌ی پهنش سینه

 

می‌بَرد دستم (تابم ز) دِماغ

خبر از دستش در دستم گرم

بس نگاه من غرق است در او

اندر آغوش وی‌ام خامش و نرم

 

ندهد دل که ز من دور شود

ندهم ره که ز راهی برود

چون خیلی که درآید در دل

اگر از راه نگاهی برود.

 

زن! نگفتم در خانه مگشا؟

تا بیاید او، هرجاست دری.

(هیچ‌وقتی نه فراموش کنند

یک‌دگر را پدری و پسری.)

در پایان این شعر، توضیح‌های زیر را درباره‌ی آن لازم می‌دانم:

 

یک- منظور نیما از "شری"، پسرش- شراگیم- بوده که او "شری" صدایش می‌کرد، و زاده‌ی اسفند سال ۱۳۲۱ بود و هنگام سرودن این شعر سه ساله بود.

 

دو- دو سطر آخر شعر نیما به این صورت است:

هیچ‌وقتی نه فراموش کند

پسری را پدری یا پدری را پسری

با توجه به این‌که نیما تساوی وزنی سطر آخر را با سایر سطرهای شعر که در قالب دوبیتی پیوسته است، رعایت نکرده (به احتمال زیاد به این علت که نتوانسته است حرفش و منظورش را در قالبی از نظر وزنی مساوی با سطرهای دیگر شعر بیان کند) سطر آخر سروده‌ی نیما از نظر آهنگ و هماهنگی حالتی ناخوش‌آیند و زننده پیدا کرده است. آن‌چه من به جای دو سطر آخر شعر نیما نوشته‌ام همان معنی مورد نظر او را می رساند، با این امتیاز که از نظر وزنی هم هماهنگ با سایر سطرهاست، و به گمان من مناسب‌تر  از سطرهایی‌ست که نیما به کار برده است.

 

سه- در سطر (می‌برد دستم تابم ز دِماغ)، "تابم ز " را من به سطر افزوده‌ام. در نسخه‌های چاپی این شعر، چون گردآورنده‌ی شعرها (سیروس طاهباز) نتوانسته کلمه‌ای از سطر را بخواند، جای آن را خالی گذاشته و سطر را به شکل زیر چاپ کرده است:

می‌برد دستم تا ... دِماغ

من با اتکا به حدس و گمان جای خالی (...) را به صورتی که آورده‌ام پر کرده‌ام، و به نظرم صورتی معقول و پذیرفتنی است:

می‌برد دستم تابم ز دِماغ

خبر از دستش در دستم گرم

و مجموعه‌ی دو سطر را می‌توانم چنین معنا کنم: وقتی که دستش را در دستم می‌گذارد، گرمای افسونگری که از دستش به دستم منتقل می‌شود، چنان حس بی‌تاب‌کننده‌ای به من و دستم و دستگاه عصبی‌ام می‌دهد که مغزم تاب و قرار از دست می‌دهد و بی‌تاب می‌شوم.

شاید حدس و گمانم درس نبوده باشد و صورت کامل این سطر چیز دیگری بوده و منظور نیما هم با برداشت من متفاوت بوده باشد، ولی این شکل تکمیل شده‌ی این سطر برای من پذیرفتنی و خوش‌آیند و دل‌پسند است.



رفیق درختان سرسبز باش/ مهدی عاطف‌راد


رفیق درختان سرسبز باش

از آن شادکامان شادابی‌افشان سرسبز باش

بگو حرفهای د‌ل‌انگیز در گوش‌شان نرم و آرام

از آن حرف‌های خوش‌آهنگ و پرشورپژواک

از آن حرفهایی که لطف و لطافت

از آهنگ‌شان می‌تراود

و پژواک‌شان دل‌نواز است

سخن‌های جان‌پرور پرطراوت

سخن‌هایی از جنس ابریشمین رفاقت

نوازشگر و نرم هم‌چون نسیم سعادت

پر از عطر و بوی صمیمیت و برگ و بار مودت.

درختان فهیم‌اند و سرشار هستند از قدرت قدردانی

و آکنده هستند

از احساس ارزنده‌ی حق‌شناسی

پُرند از سخاوت

کریم‌اند و دارند جانی سراسر کرامت

به تو روح سبز شکفتن عطا می‌کنند

اگر یارشان باشی و مهربان با درختان

و پر می‌کنندت از احساس شاداب بودن

اگر  هم‌نوا باشی و هم‌زبان با درختان.

رفیق درختان سرسبز باش

از آن نیک‌خویان همواره خندان سرسبز باش

به آنها بگو حرفهای دلت را

به آنها بکن تکیه و اعتماد

و همسایه‌شان باش تا در پناهت بگیرند

و از سایه‌ی امن‌شان بهره‌مندت بسازند

از آن سایه‌سار نشاط‌آور و روح‌پرور

از آن سایه‌سار  صفابخش آرامش‌آور.

رفیق درختان سرسبز باش

از آن سربلندان پیوسته پویان سرسبز باش

و همواره می‌باش با آن صفاگستران مهربان

بیاموز درس گران‌مایه‌ی سبزکیشی از ایشان

بیاموز درس صفابخشی از شاخساران پربرگ‌شان

بیاموز درس حضوری ثمربخش در این جهان

که سرشار باشد از آرامش جان

و گستردن سایه بر خاک با منتهای سخاوت

و بخشندگی طراوت به اطراف و اطرافیان

پر از مهربانی و با منتهای کرامت

هوا را تر و تازه کن هم‌چون آنان

و میوه عطا کن به آن تشنگانی

که دل‌خسته و خشک‌کام‌اند.

و سایه عطا کن به فرسودگانی

که تنها تویی جان‌پناه‌ تمامی سرگشتگی‌ها و سردرگمی‌های بی‌انتهاشان.

تو در عمر کوتاه خود بر زمین کهن‌سال، مهمان سرسبز باش.

رفیق درختان سرسبز باش.


تلخ / حسین داستان



تلخست اگر چه این حقیقت
هر کس که نبُرد بویی از عشق،
بویی نبَرَد از آدمیت.
**...
#حسین_داستان
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭━═━⊰

شعبده بازی / توکل بیلویردی

من زبان سنگ را با لهجه هایش می شناسم
واقفم بر هر کنایه
من زبان جوی را با نغمه هایش می شناسم
واقفم بر استعاره
صد فسون اما زبان آدمی را
آه حتی یک دریغ از یک اشاره
ای بسا آدم که گوید صبح و منظورش شب است
شعبده‌بازی آدم گوییا  در این لب است