سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

نگاه سهراب سپهری به زندگی / دکتر نادر ابراهیمیان



نگاه سهراب سپهری به زندگی
دکتر نادر ابراهیمیان

 

چکیده

در این مقاله به بررسی مفاهیم مربوط به زندگی در اشعار سپهری پرداخته می‌شود.

سپهری با دیدی عارفانه به جهان و اجزای کائنات می‌نگرد و برای همه‌ی اجزای طبیعت سهمی یکسان قائل است. و به زندگی نگاه مثبتی دارد. شعر سهراب، شعر زندگی است و نگرش او مثبت و مشتاقانه می‌باشد.

نگاه سهراب به زندگی، نگاه عارفانه، عابدانه و نامتناهی است و بر همین اساس مرگ را بخشی از زندگی جاودانه می‌بیند.

از نظر سهراب تمام اجزای آفرینش دارای روح هستند. سپهری با روح بلند با جهان آمیخته می‌شود و با تک تک‌شان به خدا می‌پیوندد و هیچ تفاوت و تضادی میان عناصر هستی نمی‌بیند.

در مجموع نگاه سپهری به زندگی، نگاهی شفاف و عارفانه است. او به زندگی انسان به صورت زندگانی جاودانی می‌نگرد و زندگی این جهان را بخشی از مسیر زندگی حقیقی انسان می‌دانسته و مسیر زندگی را رو به تعالی و به سوی قرب الهی می‌داند.

کلید واژه : سپهری، شعر، زندگی، عرفان

 

 

مقدمه

سهراب سپهری در سال 1307 در کاشان زاده شد و پس از تحصیلات متوسطه در سال 1322 به تهران آمد و دوره‌ی دانشسرای مقدماتی را تمام کرد و معلم شد و در دانشکده‌ی هنرهای زیبا دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت. و با درجه‌ی لیسانس و احراز رتبه‌ی نخست به دریافت نشان درجه‌ی اول علمی توفیق یافت. سپهری تا سال 1340 به کلی از خدمات دولتی کناره گرفت و برای شرکت در نمایشگاه‌ها و مطالعه‌های هنری به ایتالیا، فرانسه، ژاپن، هند و امریکا سفر کرد و در دی ماه سال 1358 برای درمان سرطان خود به انگلستان رفت و در اسفند ماه 1358 به ایران بازگشت و در اول اردیبهشت ماه 1359 در بیمارستان پارس تهران درگذشت و او را در صحن امامزاده سلطان علی در قریه‌ی مشهد اردهال کاشان به خاک سپردند. سهراب در زمانی که گذشت 52 ساله بود. او نقاش بود و از فروش تابلوهایش زندگی می‌کرد. ازدواج نکرد و با زبان‌های خارجی نیز آشنایی داشت.

« دوره‌ی نخست که شامل چهار مجموعه‌ی اولین اوست : یعنی « مرگ رنگ» ، « زندگی خواب‌ها» ، «آوار آفتاب» و « شرق اندوه» و دوره‌ی دوم که چهار مجموعه آخرین او را شامل می‌شود : « صدای پای آب»، « مسافر» ، « حجم سبز» و « ما هیچ ما نگاه » با این تفاوت آشکار که در دوره‌ی اول و دوم، هر مجموعه در حدّ خود نسبت به مجموعه‌ی قبلی، تشخص بیشتری می‌یابد. » ( حقوقی، 1371 : 14).

موضوع درخور توجه درباره‌ی کارهای سهراب این است « که نوآوری شاعرانه‌اش نه با نوآوری نیما همانندی دارد نه با نو آوری‌های شاملو و اخوان و نصرت رحمانی. او نخست زیر تأثیر نوآوری نیما بود و این تأثیر در قطعه‌های « قیر شب» ، « مرغ غریب» ، « زاغ سپید»، « مرگ رنگ » محسوس است، گویی در این جا « مرغ پنهان» ، « مرغ غم» و « غراب» نیما به آوا درآمده‌اند اما خوب که دقت می‌کنیم در می‌یابیم که او مایه‌های رومانتی سیسم آغازین نیما را گرفته و به سوی رمز و راز عرفانی و ذن بودیسم چرخانده است و رگه‌های نیرومند موضوع‌های رئالیستی اشعار نیما را کاملاً کنار گذاشته است. البته او در این زمینه تنها نیست و به راهی می رود که پیش از او هوشنگ ایرانی رفته بود و همزمان یا بعد از او بیژن جلالی، پرویز داریوش، شرف‌الدین خراسانی رفتند اما این شاعران، شنوندگان و خوانندگان اندکی داشتند و دارند در حالی که سپهری توجه طیف گسترده ای از خوانندگان شعر را به سوی خود کشید، به طوری که در رده‌ی شاعران، پر خواننده‌ی معاصر درآمد و حتی در دوره‌ی مبارزه‌ی سیاسی حاد ـ که کمتر مجالی برای پرداختن به عرفان و طبیعت گرایی به دست می‌دهد‌ـ بار منظور نظرها بود و دوستداران خود را داشت. » ( دست غیب، 1385 : 9 ـ 10).

سپهری از معدود شاعرانی است که نظام فکری مشخّصی دارد و اشعار او را باید با توجه به این نظام فکری دریافت و تحلیل کرد. « او معتقد به فلسفه‌ی نگاه تازه» بود، شبیه به آنچه کریشنامورتی در آثار خود بیان کرده است. یعنی نگاه‌هایی بدون شائبه‌ی گذشته و آینده و این منطبق است با مفهوم وقت در عرفان ایرانی که الوقتُ سیف قاطعٌ یعنی وقت شمشیری است که گذشته و آینده را از عارف جدا می کند. عارف به خوش و ناخوش گذشته و خوف و رجای آینده بی‌اعتناست. ابن‌الوقت است یعنی فقط در زمان حال می‌زید و به واردی که در لحظه در دل اوست مشغول است. » ( شمیسا، 1383 : 373).

اما نکته‌ای که در این جا با توجه به موضوع مقاله می‌توان اضافه کرد این است که هر شعر سهراب، تصویر روشنی از اندیشه، احساس و زندگی شاعر است که در رگ‌های قلب کلمات او جاری می‌باشد. در یک کلام می‌توان گفت که سخن سهراب عین زندگانی اوست :

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،

پرشی دارد اندازه‌ی عشق ....

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد. ( سپهری، 1387 : 296).

بررسی مفهوم زندگی در اشعار سهراب سپهری :

هشت کتاب سپهری کمابیش تمامی کار و کوشش شاعرانه‌ی او را که قریب به سی سال بود در بر دارد. در هشت کتاب سهراب که شامل شش مجموعه و دو شعر بلند است می‌توان تمامی زیر و بم تجربه‌های شاعرانه و سیر اندیشه‌ی او را دنبال کرد و شناخت. سپهری شاعری است دارای سلوک باطنی، و سلوک باطنی او مستقیم با سیر زندگیش از نوجوانی به جوانی و پختگی و سپس تا آستانه‌ی پیری و تجربه‌های درونی او در این سیر رابطه دارد تا هر حادثه‌ی بیرونی، ویژگی شعر سپهری همین گسستگی از عوالم بیرون و پیوستگی مستقیم با عوالم درون است.

سپهری شاعری است که هم چون یک عارف، سراسر زندگی‌اش سفر در جاده‌ی معرفت است و مانند یک مسافر طریق عرفان، در لحظه‌ی حال زندگی می‌کند، سپهری « ابن‌الوقت است و از ماضی و مستقبل بریده است. عارف وقت خود است و مترقّب است تا نفحات را که همان واردات لحظه هاست دریابد. مانند آبی جاری، در هر لحظه‌ی رود، تر و تازه است. او در همه‌ی آنات ، فقط یک نگاه تازه است و دیگر هیچ. » (شمیسا، 1382 : 20 ـ 21).

« ابن وقت در زبان عادی معنای ناپسندی دارد و به کسی که هر لحظه به رنگی در می‌آید اطلاق می‌شود : فرصت طلب، اپورتونیست. امّا در اصطلاح عرفانی صفت کسی است که در زمان حال می‌زید جدا از ماضی و مستقبل. هر لحظه واردی به دل او می‌رسد و اگر پروای گذشته و آینده کند، لحظه‌ی درّاک را از دست می‌دهد. » ( همان : 25).

به قول مولوی :

صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق                            نیست فردا گفتن از شرط طریق

تو مگر خود مرد صوفی نیستی                            هست را از نسیه خیزد نیستی

(مولوی، 1365 : 10).

« سپهری از شعر و ادبیّات ژاپن، هند، چین و حتی کشورهای غرب متأثر می‌بوده و بیش از همه هایکوهای ژاپن و فلسفه‌ی چین و عرفان هند در درون و معنی سخن وی طرحی بی‌رنگ کشیده است و از نظر شیوه‌ی بیان و زبان با همه‌ی خودرویی و خود رایی در عصر حاضر از نیما یوشیج و فریدون تولّلی و فروغ و ... تأثر پذیرفته ... آشنایی وی با مثنوی مولانا و دیوان غزلیّات شمس تبریزی بسیار چشم‌گیر و با نظامی گنجه‌ای و حافظ اندک و با فردوسی و عطّار و دیگران بسیار ناچیز است. » ( ثروتیان ، 1384 : 49).

مسیر زندگی سپهری با توجه به جهان‌بینی خاص او و شیوه‌ی تفکرش گرایش ویژه‌ای به زندگی عرفا و بزرگان صاحب تفکر دارد. « عرفان سهراب سپهری ادامه‌ی زنده‌ی همان عرفان مکتب اصیل ایرانی یعنی مکتب مشایخ خراسان ( در مقابل مکتب مشایخ عراق) است. و آرای او به آرای بزرگانی از قبیل ابوسعید ابوالخیر و مخصوصاً مولانا شبیه است. مکتب خراسان در عرفان، خودآمیزه‌ای از افکار بودایی و چینی و آیین‌های کهن ایرانی و اسلامی است. خراسان قرن‌ها با هند و چین در تماس و مراوده بوده است. اساس مکتب خراسان بر عشق و جنبش و زندگانی و شادی و سکر است، حال آن که مکتب عراق یا بغداد بیشتر مبتنی بر قبض و زهد و انزوا و ریاضت بوده است. » ( شمیسا، 1382 : 28).

سپهری مانند عارفان مکتب خراسان زندگی را دوست دارد  و از آن بد نمی‌گوید :

 زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ، ( سپهری، 1387 : 296).

در فلسفه‌ی سپهری مانند عارفان مکتب خراسان، مرگ و زندگی به هم در آمیخته است. یک مفهوم است که یک سرش را زندگی و سر دیگرش را مرگ می‌بینم.

مولانا می‌گوید :

آمد موج الست کشتی قالب ببست                 باز چو کشتی شکست، نوبت وصل و لقاست                                                                                                    (مولوی، 1360 : 186).

شیخ محمد لاهیجی درباره تجدّد و تبدل جهان در هر لحظه می‌گوید:

« مردن و زاییدن با هم است و مردن در حقیقت عین زاییدن و زاییدن عین مردن است. و مردن عبارت از رجوع کثرت است به وحدت و زاییدن عبارت از ظهور وحدت است به صورت کثرات.» ( لاهیجی، 1337: 495).

«سپهری اصولاً شاعری است جستجوگر؛ او در جستجوی رستگاری است و با شعرش به دنبال جهانی است؛ جهان او با شعر تمام نمی‌شود و شعر تمام جهان او نیست. سپهری به ابدیت می‌اندیشد و درد او جاودانگی است.» (عابدی، 1379 : 62).

هرکجا هستم، باشم،

آسمان مال من است.

پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است. (سپهری، 1387 : 297).

سپهری در مقام عارف نسبت به حیات، موقعیت هر وجودی را در دو بی نهایت ازل و ابد به خوبی ادراک می‌کند، بی‌نهایتی که از آمدن، آغاز صوری به خویش می‌گیرد، و بی‌نهایتی که در رفتن، به سرانجامی ظاهری می‌رسد. او از مرز آمدن تا به گاه رفتن در تموّج حیات غوطه‌ی عمیقی می‌خورد. پس در ابتدا و انتهای راه، اگرچه درکُنه وجودش لحظه‌ای بیش نیست، اندیشه و بیان او نمی‌تواند یکسان باشد. در ابتدا زبان و فکر او یگانگی حیات را کنگ درک می‌کرد، و به شکلی خواب زده ادا می‌کند. در حالی که در میانه‌ی راه، سخن او و در نتیجه فکرش از وادی یک زبان لطیف، شاعرانه و آمیخته با یک حزن عرفانی رخ می‌نماید. آغاز، برزخ ، بهشت و فرجام اندیشه آمدن تا مرزهای رسیدن البته دشوار است. هنگامه‌ی رفتن نیز به هیچ روی آسان نیست. اما رونده‌ی راستین، چون از رنج و عشق سرشار است؛ این راه را با لذت طی می‌کند و بی‌خودانه در آن گام می‌پردازد.

خود سپهری در تشریح زندگانی‌اش، دوره‌ی کودکی خود را دوره‌ی خیالات زیبای کودکانه، آسودگی و فراغت از کار می‌داند :

طفل ، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه‌ی

                                                     سنجاقک‌ها.

بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون

دلم از غربت سنجاقک پر. (همان : 282).

بعد از گذار از دوره‌ی کودکی سپهری آماده‌ی حضور در دنیای بزرگ‌تری می‌شود که در آن، غم، شادی، عشق، عرفان و هزاران موضوع جدید است. حال سپهری می‌تواند آن چه را در ذهن داشته، ببیند و لمس کند:

من به مهمانی دنیا رفتم :

من به دشت اندوه،

من به باغ عرفان،

من به ایوان چراغانی دانش رفتم.

رفتم از پله‌ی مذهب بالا.

تا ته کوچه‌ی شک،

تا هوای خنک استغنا،

تا شب خیس محبت رفتم.

من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.

رفتم، رفتم تا زن،

تا چراغ لذت،

تا سکوت خواهش،

تا صدای پر تنهایی. ( همان : 282 ـ 283).

در بخشی از مجموعه‌ی « مرگ رنگ » شاعر، زندگی را همچون شب عمر پنداشته که انسان‌ها بدون در نظر گرفتن ساعت زمان، از آن عبور می‌کنند و بیشتر اوقات خویش را در غفلت و بی‌خبری می‌گذرانند و زندگی، قصه و تجربه‌ای تکرار نشدنی است :

ساعت گیج زمان در شب عمر

می‌زند پی در پی زنگ ....

لحظه‌ها می‌گذرد.

آنچه بگذشت، نمی‌آید باز.

قصه‌ای هست که هرگز دیگر

نتواند شد آغاز. ( همان : 50 ـ 51).

در بخشی دیگر، عمق ناامیدی و دل زدگی سهراب از زندگی این گونه تصویر می‌شود :

نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر، سحر نزدیک است.

هر دم این بانگ برآرم از دل :

وای، این شب چقدر تاریک است! ( همان : 37).

در این جا مسیر حرکت سهراب رو به روشنی است، حالیا که گذشته تاریک، وهم‌ انگیز و کشنده بود. اما اتفاقی می‌تواند این تلخی و تاریکی را از بین ببرد و سیاهی کشنده را کدر و نابود سازد. و برای عبور از تاریکی و مرداب نیاز به اتفاقی فرا زمینی و ماورایی داریم. ( در راه سلوک اتفاقی در جهت کمال برای سالک می‌افتد) حادثه‌ای در حال وقوع است که می‌تواند خون را در شریان زندگی به راه اندازد و راهی برای رهایی از این گم گشتگی و رسیدن به روشنایی و نور است :

خود را از رو به رو تماشا کردم:

گودالی از مرگ پر شده بود.

و من در مرده‌ی خود به راه افتادم.

صدای پایم را از راه دوری می‌شنیدم،

شاید از بیابانی می‌گذشتم.

انتظاری گم شده با من بود.

ناگهان نوری در مرده‌ام فرود آمد

و من در اضطرابی زنده شدم :

دو جا پا هستی‌ام را پر کرد.

از کجا آمده‌ بود؟

به کجا می‌رفت؟

 تنها دو جا پا دیده می‌شد.

شاید خطایی پا به زمین نهاده بود. ( همان : 128 ـ 129).

این دو نگانگی، که شاید بتوان آن را منفک شدن جان و جسم از یکدیگر دانست، با فرود آمدن نوری در مرده راوی از میان می‌رود؛ راوی بیشتر از « گودالی از مرگ» پر شده بود، اکنون با لرزش و اضطراب به یگانگی می‌رسد. او از این موضوع با یقین و اعتماد سخن نمی‌گوید. شک و تردید بر او چیره است از این رو در پایین شعر تکرار می‌کند که « شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.» با نگاهی به اشعار سپهری به روشنی دیده می‌شود که « گوهرمن» سهراب در میان « صدف تنهایی» وی زندانی شده است و پس از طی راهی در کویر، باغ و کوهسار، شاعر به آهستگی دو کفه‌ی صدف را اندکی می‌گشاید و گاهی شعار «ما» را به جای «من » سر می‌دهد. « و اگر سهراب سپهری از مرگ رنگ یا زندگی خواب‌ها و هر مقوله‌ای از طبیعت جهان هستی سخن می‌گوید، خویشتن را مطرح می‌کند و از درون به جهان بیرون (object ) می‌نگرد و شعر او درونی (Subjectif) است. (ثروتیان، 1384 : 236).

من در پس در تنها مانده بودم.

همیشه خود را در پس یک در تنها دیده‌ام.

گویی وجودم در پای این در جا مانده بود،

در گنگی آن ریشه داشت.

آیا زندگی‌ام صدایی بی‌پاسخ نبود؟ ( سپهری، 1387 : 134).

سپهری در مجموعه‌ی « آوار آفتاب» قطعه شعری دارد به نام « فراتر» که می‌توان آن را نقطه‌ی اوج رسیدن سپهری به جهان کامل خویش و آرام گرفتن در آن جهان دانست. به ‌اعتباری دیگر، این شعر فضای دوست داشتنی و مورد علاقه‌ی سپهری را ترسیم می‌کند. این شعر سرشار از اتکا به نفس و روشنی است. سپهری در بهشت خویش است، بهشتی که طرح کامل آن را چند سال بعد در « حجم سبز » می‌یابیم. سپهری همچون یک عارف، منزل پایانی خویش را ترسیم کرده‌ است :

و اینجا ـ افسانه نمی‌گویم ـ                  

نیش مار ، نوشابه‌ی گل ارمغان آورد ....

در باغستان من، شاخه‌ی بارور خم می‌شود،

بی‌نیازی دست‌ها پاسخ می‌دهد.

در بیشه‌ی تو، آهو سر می‌کشد، به صدایی می‌رمد.

در جنگل من، از درندگی نام و نشان نیست.

در سایه ـ آفتاب دیارت، قصه‌ی « خیر و شر » می‌شنوی.

من ‌شکفتن‌ها را می‌شنوم.

و جویبار از آن سوی زمان می‌گذرد.

تو در راهی.

من ‌رسیده‌ام.

اندوهی در چشمانت نشست، رهرونازک دل !

میان ما راه درازی نیست: لرزش یک برگ. ( همان : 169 ـ170).

بی‌شک یکی از زیباترین و کنش برانگیزترین اشعار سهراب، منظومه‌ی «صدای پای آب» است. در این منظومه، یکی از مهم‌ترین خطوط فکری سپهری، زندگی است. در این منظومه، سپهری انسان را به درک زندگی واقعی دعوت می‌کند، چرا که زندگی واقعی در نظر سپهری، جز توجه به مظاهر ساده زندگی طبیعی و طبیعت زندگی نیست.

« سهراب سپهری در شعر صدای پای آب نخست همچون شهرزاد قصّه‌گو، شرح حال و زندگی نامه‌ی‌ خویش را با باورهای درونی، آرایش می‌دهد و از لای شب‌بوها، آواز غیب را می‌شنود و هر آنچه را که در زندگی خویش دیده و شنیده به زبانی خوش بازگو می‌کند.» (ثروتیان، 1384 : 95).

و خدایی که در این نزدیکی است:

لای این شب‌بوها ، پای آن کاج بلند.

روی آگاهی آب، روی قانون گیاه. ( سپهری، 1387 : 278).

سهراب جایی در منظومه‌ی صدای پای آب می‌گوید : « خود می‌دانم که پرنده‌ی پرده‌ی نقّاشی من جان ندارد و حوض آن نیز ماهی ندارد؛ یعنی می‌دانم که زندگی بخشیدن کار من نیست ولیکن شبیه سازی می‌کنم و از همین رنگ و سایه نان می‌خورم و به کنایه‌ای می گوید : من که مجرّد و تنها زندگی می‌کنم با این کار و پیشه دل تنهایی‌ام تازه می‌شود.» (ثروتیان، 1384 : 102).

اهل کاشانم.

پیشه‌ام نقاشی است :

گاه گاهی قفسی می‌سازم با رنگ، می‌فروشم به شما

تا به آواز شقایق که در آن زندانی است

دل تنهایی‌تان تازه شود.

چه خیالی، چه خیالی، ... می‌دانم

پرده‌ام بی جان است.

خوب می‌دانم، حوض نقاشی من بی ماهی است. ( سپهری، 1387 : 279 ـ 280)

زندگی در نظر سپهری جلوه‌های مختلفی از زیبایی است. زندگی می‌تواند چشم نواز و خوش صدا باشد :

زندگی چیزی بود، مثل یک بارش عید، یک چنار پُر سار.

زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود.

یک بغل آزادی بود.

زندگی در آن وقت، حوض موسیقی بود. (همان : 282)

در ادامه سپهری با مرور خاطرات خویش ، دفتر زندگی خود را ورق می‌زند و ایام کودکی تا جوانی را برمی‌شمرد، سپس طی بندهایی شاهد ظهور بینش عرفانی سپهری در مورد رویدادهای جامعه و تفکّر خاص او درباره عناصر اجتماع هستیم. ظاهراً شاعر در عالم تحقیق و سیر و تفکّر و یا در جهان حقیقت مادّی به همه‌ی این پله‌ها گام می‌نهد و در نهایت، باز به سوی زمین می‌نگرد و در آن جا می‌بیند که روز و روزگاری بود که در دامن مادر می‌زیست و او شب و روز، کار می‌کرد و لحظه‌ای آرام نداشت :

مادرم آن پایین

استکان‌ها را در خاطره‌ی شط می‌شست. ( همان : 286).

که غرض از شطّ، جریان همه‌ی عمر و زندگی شاعر است و خاطره‌ی آن، همه‌ی خاطرات شاعر صدای پای آب می‌توان باشد.

در ادامه، سهراب این گونه تصور می‌کند که همه‌ی مردم دوست دارند در راحتی و آسایش زندگی کنند و بدون هیچ دغدغه‌ای زندگی را با آرامش بگذرانند، در حالی که شاعر خود می‌داند در حال زندگی راحتی برای هیچ موجودی میسر نیست و آرامش را تنها در مرگ نهاده‌اند :

چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،

اسب در حسرت خوابیدن گاری‌چی،

مرد گاری‌چی در حسرت مرگ. ( همان : 287).

در جایی چنین می‌گوید :

من به آغاز زمین نزدیکم.

نبض گل‌ها را می‌گیرم.

آشنا هستم با، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.

روح من در جهت تازه‌ی اشیا جاری است. ( همان : 293).

سهراب می‌گوید « در درون خود احساس می‌کنم که دیروز و در این نزدیکی‌ها آفرینش زمین آغاز گردید و من تکامل خود را آغاز کردم و به این‌جا رسیدم و یا همین چندی پیش بود که از بهشت روی زمین آمدم و زندگی در زمین با من آغاز شد، من مراحل خود را گذراندم، جماد و نبات را می‌شناسم، با یک نگاه می‌فهمم گل، شاداب است یا پژمرده و می‌توانم او را طبابت بکنم و تا جایی که ممکن است زنده نگه دارم.» (ثروتیان، 1384 : 141).

سپهری درباره‌ی پیوند زندگی موجودات با هم می‌گوید :

تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند ، تا بخواهی تکثیر. ( سپهری، 1387 : 295).

سهراب در یک لحظه به خود می‌آید و خود را می‌یابد و به دنیای بی‌کران نور می‌نگرد و می‌بیند جهان به کار خود مشغول است تا بخواهی به کار خود مشغول است تا بخواهی خورشید هست و تابش نور هست و زندگی هست، و تا بخواهی پیوند گیاهان و جانوران و هر موجود زنده‌ای هست و ادامه دارد، همه چیز جفت‌جفت آفریده شده است، حتّی ذرّات عالم و اتم‌های درون یک مولکول و پروتون‌ها و الکترون‌ها.

که این مصراع سهراب نیز به آیه‌ی زیر اشاره دارد :

وَ اَنَّهُ خَلَقَ الزَّوجَینِ الذَّکَرَ وَ الاُنثی ( 45/ نجم 53)

یعنی : و هم اوست که دو گونه می‌آفریند : نر و ماده.

در صدای پای آب، سپهری شاعر خوش‌بینی است. زندگی برای سپهری امری بسیار ساده و روان است، چون خودش بی‌آلایش و ساده زیست است. شاعر در صدای پای آب به مرحله‌ای از یگانگی و به بهشت اندیشه رسیده که در همه‌ی عناصر پیرامون خویش صدایی از وحدت می‌شنود. وحدت او با آغاز جهان آغاز شده است او به کودکی می‌ماند که هر چیزی، هر‌لحظه‌ای و هر مکانی برایش جاذبه‌ی خاصی دارد. زندگی، از این‌رو در ذهن او بس زیبا و دوست داشتنی است:

زندگی رسم خوشایندی است.

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،

پرشی دارد اندازه‌ی عشق.

زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه‌ی عادت از یاد من و تو

                                                                     برود. ( همان : 295 ـ 296).

شاعر زندگی‌را رسمی مرسوم می‌داند که خوشایند همه است و همه زیستن را دوست دارند و زندگی را پرنده‌ای می‌بیند که بال و پری به گستردگی مرگ دارد؛ یعنی زندگی پرواز می‌کند با پر و بالی که به اندازه‌ی مرگ است. و درک این معنی به روشنی ممکن نمی‌‌شود مگر این که بدانیم وسعت مرگ در زمان و مکان بی‌نهایت است و تا مرگ هست زندگی نیز تا ابدیّت هست. آن روز که زندگی نیست مرگ هم نیست و این درست برعکس نظر « همه‌ی آن کسانی است که می‌گویند آن جا که مرگ هست دیگر زندگی نیست و امّا سهراب می‌گوید مرگ نیز آن روی سکّه‌ی زندگی است و وسعتی دارد به اندازه‌ی بال و پر زندگی. زندگی پرشی دارد به اندازه‌ی عشق  و این معنی بسیار باریک و زیباست که می‌گوید زندگی، خود زاده‌ی عشق و جاری در عشق است و این عشق است که گرده‌های گل یکدیگر را می‌یابند در هر کجا که باشند و این عشق‌پرستی است که نسل هر موجود زنده‌ای را زنده نگه می‌دارد، روزی که عشق نبود انسان هم روی زمین نبود.» (ثروتیان، 1384 : 150).

« شعر سپهری، شعر ستایش زندگی جهان است؛ زندگی پرنده و آب و ستاره، نبض روییدن علف و کشیدگی افتاده‌ی جاده بر خاک و سرگردانی بادهای مسافر، زندگی انسان و بودنی‌ها ، پدیده‌های جهان بنا به قانونی از برکت وجود یکدیگر زنده‌اند و هستی هر یک مدیون وجود آن‌های دیگر است. نگاه سهراب ردپای آن قانون ناپیدا را دنبال می‌کند؛ هم در طبیعت و هم در اجتماع. » ( سیاهپوش، 1383 : 241).

سهراب زندگی را زیبا و جذاب می‌داند که این زیبایی از تمام عناصر موجود در زندگی ناشی می‌شود زندگی در نظر سهراب، در هم آمیختگی و ترکیب آگاهانه‌ای دارد. در پندار او زندگی برای تمامی موجودات وسیع است، چنان که هر موجودی می‌تواند آزادانه به همه‌ی آفاق سر بکشد :

زندگی جذبه‌ی دستی است که می‌چیند.

زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است.

زندگی بعد درخت است به چشم حشره.

زندگی تجربه‌ی شب پره در تاریکی است. ( سپهری، 1387 : 296).

زندگی از نظر سهراب حس غریبی دارد، سپهری می‌خواهد بگوید : « نژاد این مرغان مهاجر در طی قرون و دهور بنا به غریزه و فطرت مسیرهای مشخّصی را پرواز می‌کنند و رفتارهای معینی دارند امّا این مسیر برای هر مرغ مسیر ناشناخته‌ای است و این شبیه است به زندگی آدمیان که من حیث انسان بودن مسیر مشخّصی دارند : به دنیا می‌آیند ، ازدواج می‌کنند، غمگین می‌شوند، شاد می‌شوند و سرانجام می‌میرند، امّا همین مسیر مقدّر و محتوم برای هر انسان خاص ( یک مرغ مهاجر) مسیر غریبی ( به هر سه معنای شگفت و ناشناخته و غربت زده) است.» ( شمیسا، 1382 : 103).

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد. ( سپهری ، 1387 : 296).

« این مصراع در بُعد عرفانی نیز قابل اعتناست: روح مرغی (پرنده‌ای) مهاجر است که از عالم ملکوت به عالم خاکی نزول کرده و در اینجا غریب است.» (شمیسا، 1382 : 104).

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می‌پیچد.

زندگی دیدن یک باغچه از شیشه‌ی مسدود هواپیماست.

خبر رفتن موشک به فضا،

لمس تنهایی « ماه» ،

فکر بوییدن گل در کره‌ای دیگر. ( سپهری، 1387 : 296).

قطار می‌تواند رمز عبور و گذشت عمر باشد و پل رمز هستی انسانی. شاعر زندگی را گذران می‌داند و در موازات آن هستی انسان را منوط به ادامه‌ی زندگی کرده است. سهراب حس شیرین زندگی را در همه جا جاری و ساری می‌بیند به حدی که احساس زندگی در ورای ابرها و از پشت شیشه‌ی اجسام قابل لمس است. تعابیری چون موشک، فضا و کره همگی نشانگر حس لطیف و عاطفه‌ی سرشار سپهری در برخورد با حوادث عصر خویش است. در ادامه سپهری یادآور می‌شود که در زندگی فقط امور مهمی چون رفتن موشک به فضا نیست، بلکه امور طبیعی و ساده‌ای از قبیل شستن بشقاب هم هست همان که مادرش انجام می‌دهد :

مادرم آن پایین

استکان‌ها را در خاطره‌ی شط می‌شست. ( همان : 286).

زندگی ابعاد گوناگونی دارد؛ ابعاد گوناگونی چون شستن یک بشقاب، یافتن سکه‌ی دهشایی در جوی خیابان و مواردی از این قبیل است:

زندگی شستن یک بشقاب است.

زندگی یافتن سکه‌ی ده شاهی در جوی خیابان است. ( همان : 296)

از نظر سهراب « زندگی خواندن و آموختن قانون‌های ریاضی ـ فیزیک است و اندیشیدن به هر آنچه هست و دیدن قانون در همه جا، در توان دوم آینه‌ها که وقتی دو آیینه در برابر هم قرار می گیرند بی‌نهایت تصویر در تصویر می‌افتد و گل هم آنگاه که دانه به اطراف خود می‌پاشد تا بی‌نهایت زندگی ابدی می‌یابد، دامن کوهی ختمی ، دامن کوهی لاله و باغچه‌ی خانه‌ای همه نیلوفر. و زندگی حاصل ضرب عمر زمین و سال‌های عمر ما در ضربان دل ماست و ادامه دارد و هست تا زمانی که زمین هست و دل می‌زند. و زندگی هندسه ی ساده و یکسان نفس هاست و تا زمانی که این هندسه ی ساده در دو خطّ مستقیم دم و بازدم جهت می یابد زندگی هست و ادامه دارد. » ( ثروتیان، 1384 : 153 ـ 154).

زندگی « مجذور» آینه است.

زندگی گل به « توان » ابدیت،

زندگی « ضرب» زمین در ضربان دل ما،

زندگی « هندسه‌ی» ساده و یک سان نفسهاست. (سپهری، 1387: 297).

آینه در ادبیات سمبل و نشانه‌ی ذهن و ضمیر و دل و خاطره است.

فروغ می‌گوید :

تمام روز در آیینه گریه می‌کردم ( فروغ ، 1386 : 279).

زندگی، بی‌پایانی خاطرات و لایتناهی تصوّرات است. هم‌چنین حاصل ضرب آرزوها و عشق‌ها در شور و حیات زمینی است، یعنی تا وقتی که قلب انسان بر روی زمین می‌زند هستی ادامه دارد و زندگی همین بودن است در هر بُعدی که باشد. همین که هستیم و نفس می‌کشیم زندگی می‌کنیم.

این ابیات سپهری را می‌توان با اشعار فروغ در « تولّدی دیگر» درباره‌ی زندگی ، همسان دانست:

زندگی شاید

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می‌گذرد

زندگی شاید

ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می‌آویزد.

زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر می‌گردد ( همان : 311).

سهراب در این اشعاری که ذکر شد به طور غیر مستقیم می‌گوید : که اگر کسی این زیبایی‌های زندگی را نمی‌بیند، عیب از خود اوست و اوست که کج می‌بیند و زشت می‌انگارد وگرنه چیزی در طبیعت و هستی زشت و نازیبا نیست. سپهری زندگی را رسم و آیین مطبوع و خوشایندی می‌داند. حال اگر گاهی قارچ‌های دلتنگی می‌رویند، این امر طبیعی است و نباید به آن اهمیتی داد:

هر کجا هستم، باشم،

آسمان مال من است.

پنجره، فکر ، هوا، عشق، زمین مال من است.

چه اهمیتی دارد

گاه اگر می‌رویند

قارچ‌های غربت؟ ( سپهری، 1387 : 297).

در قسمتی از مجموعه‌ی « صدای پای آب» شاعر انسان‌ها را « نصیحت و امر به معروف می‌کند، دستور زندگی می‌دهد و مردم را به یک زندگی ساده و طبیعی و از طرفی آرمانی دعوت می‌کند، در این قسمت است که سخنان او شبیه به سخنان کریشنا مورتی می‌شود.» ( شمیسا، 1382 : 107).

من نمی‌دانم

که چرا می‌گویند : اسب حیوان نجیبی است، کبوتر

                                                      زیباست.

و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست.

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.

چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید. ( همان : 297).

سهراب در ادامه انسان‌ها را به بینش و نگرش نوین دعوت می‌کند و به همه گوشزد می‌کند راه درست زندگی از مسیر و انتخاب درست می‌گذرد و باید با چشم بصیرت و دیده‌ی باطنی به امور نگریست. طریقی که راه عاشقان و صالحان است :

چشم‌‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید. (همان : 297)

سپهری از انسان‌ها دعوت می‌کند تا پرده‌ها را کنار بزنند و با وضوح و شفافیت در پی حقیقت زندگی، ذات و پرتو آفریدگار باشند.

مولانا در این باره می‌گوید :

هیــچ نـامی بی‌حقیقـت دیـــده                یا ز گـاف و لام گُـل، گُـل چیده

اسـم خوانـدی رو مسـمّی را بجـو                مه به بالا دان نه اندر آب جـو ...          

خویش را صافی کن از اوصاف خود               تا ببینی ذات پـاک صـاف خـود

                                                           (مولوی، 1365 : 212-213).

                                                                 

زندگی برای سپهری عبارت از زیستن در لحظه‌ی حال و بریدن از گذشته و آینده است و این امر در جهان سپهری بزرگترین فضیلت محسوب می‌شود. سپهری نگاه به گذشته و استفاده از آن را برای حال موجب تباهی می‌داند. جهان مورد علاقه‌ی سپهری نه جهان آتی و‌ آخرتی، نه جهان آرمانی ناکجا آباد، بلکه همین جهان، همین جا و همین اکنون است :

زندگی تر شدن پی در پی ،

زندگی آب تنی‌کردن در حوضچه‌ی « اکنون » است. ( سپهری، 1387: 298).

« زندگی، همان لحظه‌ی اکنون هست که او در آن هست و زمان، خود، حوضچه‌ای پر آب است و عمر، یک دم بیش نیست و این گونه‌ای فلسفه‌ی خیّامی است، لیکن همراه با فهم، همراه با آگاهی و همراه با پاکی و زلالی آب در چشمه‌سار طبیعت سهرابی. » ( ثروتیان ، 1384 : 157).

سپهری در بخشی از مجموعه‌ی « مسافر» تعریضی به زندگی می‌زند و فراغت و آسودگی را برای انسان حاشیه‌ی صاف زندگی می‌داند. در شعر سهراب، زندگی نیز خود به شکل باغ و چمنزاری مجسّم شده است که حاشیه‌ی آن صاف است و صافی حاشیه‌ی زندگی، لحظه‌هایی است که انسان فارغ از غم نان و جهان، به همدمی با عزیزی می‌نشیند و به هیچ چیز نمی‌اندیشد و دلهره و ترس و وحشتی ندارد :

و بوی باغچه را، باد، روی فرش فراغت

نثار حاشیه‌ی صاف زندگی می‌کرد. (سپهری، 1387 : 310).

حافظ در این باره می‌گوید :

مقام امن و می بی‌غش و رفیق شفیق            گرت مدام میّسر شود زهی توفیق

                                                                          (حافظ، 1382 : 332).

بنابراین می‌توان گفت : « فراغت و دل‌آسودگی اصل است و زندگی حقیقی طفیل فراغت است... فراغت متن و زندگی حاشیه است. » ( شمیسا، 1382 : 140).

دفتر مجموعه‌ی شعر « حجم سبز» سپهری سرشار از شور و زندگی است، چرا که به نظر شاعر، زندگی در کنار سختی‌هایش پر از چیزهای زیباست:

مادرم صبحی می گفت: موسم دلگیری است.

من به او گفتم: زندگانی سیبی است ، گاز باید زد

                                                 با پوست. ( سپهری، 1387 : 349).

شور زندگی در وجود سپهری آن چنان قوی است که یادآور مرگ، او را اندوهگین و غم زده نمی کند و همواره نسبت به حیات و جاودانگی امیدوار و معتقد است ، گویی یاد مرگ ، آواز دعوتی برای سپهری در جهت جاودانگی و وصال است:

زندگی خالی نیست:

مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.

آری

تا شقایق هست، زندگی باید کرد.

در دل من چیزی است، مثل یک بیشه ی نور، مثل خواب دمِ

                                                                       صبح

و چنان بی تابم، که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.

دورها آوایی است، که مرا می خواند. ( همان: 356 – 357).

درست، بلافاصله بعد از قطعه « واحه‌ای در لحظه» سپهری شعری دارد با عنوان « پشت دریاها» که به نظر می رسد سپهری در آن ابتدا از جایی می پردازد که در آن فضا زندگی می کند و ناملایمات و نکات نامساعد را برمی‌شمرد، سپس در ادامه فضای یک زندگانی آرمانی و به نوعی مدینه ی فاضله ی » خویش را ترسیم می کند که باید برای زندگی به آن جا رفت:

دور خواهم شد از این خاک غریب ...

دور باید شد. دور.

مرد آن شهر اساطیر نداشت.

زن آن شهر به سرشاری یک خوشه ی انگور نبود.

هیچ آیینه ی تالاری، سرخوشی ها را تکرار نکرد. ( همان: 369-370).

در این شعر شاعر از دنیایی سخن می گوید که امیدوار است روزی بدان جا سفر کند. آن جا شهری است که بر مبنای اندیشه و ذهن حکمت جوی سپهری ساخته شده است. در آن شهر اسطوره نیست، تاریخ نیست، زن آن شهر زن نیست. آن جا تجلی جاودانگی است:

پشت دریاها شهری است

که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است....

دست هر کودک ده ساله ی شهر، شاخه ی معرفتی است....

پشت دریاها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحرخیزان 

                                                                  است.

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند. ( همان : 370-371).

این جهان سراسر مهر و ایمان و دور از بدی بودن ، که تلقی خاصی از آرمان شهر یا به تعبیر قدما «مدینه ی فاضله» است.

در شعر « از سبز به سبز» که در دفتر مجموعه ی « حجم سبز» است. سپهری، آب این مایه ی حیات را برای ( بته‌ی نورس مرگ) معنی می کند و این معنا کردن آب برای مرگ یعنی جاودانه کردن زندگی، که همان بینش والای شاعر است:

من در این تاریکی

ریشه ها را دیدم

و برای بته‌ی نورس مرگ، آب را معنی کردم. ( همان: 395).

بررسی واژگانی با مفهوم زندگی در اشعار سهراب سپهری:

هر شاعری در اشعار خود از برخی از واژگان استفاده می کند که جنبه ی سمبلیک داشته و شاعر بدان وسیله فضای خاص شعری خود را ترسیم می کند، سهراب سپهری هم از این روش پیروی می کند. ما در این قسمت واژگانی را که به نوعی مفهوم زندگی، حیات و امید را در بردارند به همراه مصادیق و شواهدی از آنها در هشت کتاب بر می شمریم:

آفتاب:

واژه ی آفتاب، در شعر سهراب زندگی، حیات و امید است. در اشعار او آفتاب روشن است و پرتوان و گویی همیشه بوده و همچنان نیز می خواهد به زندگی ادامه دهد و به همگان نور و روشنایی ببخشد:

من ایستادم.

 و آفتاب تغزل بلند بود

و من مواظب تبخیر خواب ها بودم

و ضربه های گیاهی عجیب را به تن ذهن

شماره می کردم:

خیال می کردیم

بدون حاشیه هستیم. ( همان: 331).

می پرم، می پرم.

روی دشتی دور افتاده

آفتاب، بال هایم را می سوزاند، و من در نفرت بیداری

                                             به خاک می افتم. ( همان: 146).

برگ:

برگ، نشان باوری، رشد و تجدید حیات است و برگ های سبز نشانه ی امید وزنده شدن هستند. در اشعار سهراب، واژه ی برگ، بسیار به کار رفته است و در اکثر جاها، مفهوم تازگی، رشد و حیات را می رساند و نماد ادامه ی حیات و زندگی است:

مانده سرگردان نگاهم در شب آرام آیینه.

برگ تصویری نمی افتد در این مرداب. ( همان : 152).

انگشتم خاک ها را زیر ورو می کند

و تصویرها را به هم می پاشد، می لغزد، خوابش می برد.

تصویری می کشد، تصویری سبز: شاخه ها، برگ ها.

روی باغ های روشن پرواز می کنم. ( همان: 146).

خورشید:

خورشید « یعنی نیروی متعال کیهانی: خدای بصیر و قدرتش ، تجلی خدا، هستی ساکن، قلب کیهان، مرکز وجود و معرفت شهودی، شعور جهانی، اشراق، چشم جهان و چشم روز، تسخیر نشدنی، فرّ، شکوه، عدل و سلطنت.» ( صفی زاده، 1383 : 15).

خورشید در شعر سهراب بسیار آمده است با مضامینی همچون تولدی دوباره، آغاز زندگی جدید، روشنایی بخش و در کل نماد بشارت، خوشی و زیبایی است و به حیات گرما می بخشد. سهراب خورشید را با مفهومی زیبا، مثبت و روشن بیان کرده است و هر جا که خورشید آمده، امید و حیات نیز آن جا آمده است:

صبح ها وقتی خورشید در می آید متولد بشویم.

هیجان ها را پرواز دهیم.

روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم. ( همان : 304).

در پس گردونه‌ی خورشید، گردی می رود بالا ز خاکستر.

و صدای حوریان و مو پریشان ها می آمیزد

با غبار آبی گل های نیلوفر:

باز شد درهای بیداری. ( همان: 156).

درخت:

« درخت ( مخصوصا درخت هایی چون سرو و کاج و چنار و اقاقیا) در اساطیر و در شعر سپهری با خدا و ملکوت مربوط است.» ( شمیسا، 1382: 378).

حیرت من با درخت قاتی می‌شد.

دیدم در چند متری ملکوتم. ( سپهری، 1387 : 421).

درخت به طور کلی زندگی و گاهی یکی از اجزای زندگانی و گاهی رمز خود شاعر است که باد آن را ویران کرده است. درخت دلالت به زندگی، رشد، بارآوری و زایش دارد. درخت رمز حیات فنا نشدنی و جاودانگی است:

دیدم که درخت، هست.

وقتی که درخت هست

                             پیداست که باید بود،

باید بود

          ورد روایت را

                            تا متن سپید

                                              دنبال

                                                   کرد.  ( همان: 425).

میان این سنگ و آفتاب، پژمردگی افسانه شد.

درخت، نقشی در ابدیت ریخت.

انگشتانم بُرنده‌ترین خار را می نوازد. ( همان: 171 – 172).

دریا:

« دریا در ادبیات کهن ما رمز زندگی و هستی است.» ( شمیسا، 121:1382).

دریا در شعر سهراب، نشانه ی تازگی هم هست و باید از آن ماهی طراوت گرفت. هر جا که سهراب، کلمه ی دریا را آورده، خواسته حیات و زندگی را مطرح کند:

لب دریا برویم،

تور در آب بیندازیم

و بگیریم طراوت را از آب. ( سپهری، 1387 : 301).

می خروشد دریا.

 هیچ کس نیست به ساحل پیدا.

لکه ای نیست به دریا نزدیک

که شود قایق

اگر آید نزدیک . ( همان: 70-71).

سپیدار:

« سپیدار نشانه ی شروع سفر است، سپیده را در خود نهفته، سپیدار از حیث مادی و برون کلامی نیز بیانگر روشنایی است و لفظ سپیده موجب تداعی آفتاب، طلوع، صبح و سحر در ذهن سالک است.» ( هزاره، 1383 : 294).

رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن‌ها

                                                             بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

نرسیده به درخت،

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است. ( سپهری، 1387: 365).

و در مکالمه ی جسم ها مسیر سپیدار

چقدر روشن بود!

کدام راه مرا می برد به باغ فواصل ؟ ( همان: 333).

سهراب در شعر « آب» نیز از سپیدار یاد می کند و معتقد است سرسبزی آن اندوه دل را از بین می‌برد:

آب را گل نکنیم:

شاید این آب روان ، می رود پای سپیداری، تا فروشوید

                                                       اندوه دلی . ( همان: 352).

تبریزی نام دیگر سپیدار است که سپهری به پاکی از آن یاد می کند:

پشت تبریزی ها

غفلت پاکی بود، که صدایم می زد. ( همان: 355).

کاج:

کاج به دلیل همیشه سبز بودنش نماد جاودانگی است و به خاطر راستی قامتی می توان آن را پلکان و نردبانی به سوی آسمان ها برای رسیدن به خدا دانست. سپهری در اشعارش خدا را همه جا در پای کاج می‌بیند:

و خدایی که در این نزدیکی است:

لای این شب بوها، پای آن کاج بلند .

روی آگاهی آب، روی قانون گیاه. ( همان: 278).

در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی:

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا ، جوجه بردارد از لانه ی نور ( همان: 365).

عصر

چند عدد سار

دور شدند از مدار حافظه ی کاج.

نیکی جسمانی درخت به جا ماند.

عفت اشراق روی شانه ی من ریخت. ( همان: 408 – 409).

چنار:

چنار: « از درخت های مقدسی است که آن را در امامزاده ها می کارند. اولاً بلند است و عظمتی دارد و ثانیاً عمر طولانی دارد. پوست می اندازد و رمز جاودانگی است. در اساطیر آمده است: که چنار هر‌هزار سال یک بار آتش می گیرد.» ( هزاره، 1383 : 295).

ای در خور اوج! آواز تو در کوه سحر، و گیاهی به نماز.

غم ها را گل کردم، پل زدم از خود تا صخره ی دوست.

من هستم، و سفالینه ی تاریکی، و تراویدن راز ازلی.

سر بر سنگ، و هوایی که خنک، و چناری که به فکر،

                            و روانی که پر از ریزش دوست. ( سپهری، 1387 : 269-270).

باد می رفت به سر وقتِ چنار.

من به سر وقت خدا می رفتم. ( همان: 363).

 

نتیجه گیری

شعر هر شاعری بیان کننده ی دانش، هنر، دیدگاه و زندگی اوست و از طریق شعر می توان به علایق و محیط زندگی و اوضاع اجتماعی و فرهنگی عصر آن پی برد.

سپهری شاعری است بینشمند و پایه و اساس نظام فکری . دامنه ی تفکراتش بسیار وسیع بوده و در حوزه ی فلسفه یا به عبارت بهتر  در حوزه ی عرفان قرار دارد.

نگاه سهراب به زندگی، نگاهی عارفانه، عابدانه و نامتناهی است و بر همین اساس، مرگ را بخشی از زندگی جاودانه می بیند. از نظر او تمام اجزای طبیعت و عناصر کائنات دارای روح هستند. سپهری با روح بلند خود با جهان آمیخته می شود و با تک تک شان به خدا می پیوندد و هیچ تفاوت و تضادی در میان عناصر هستی نمی بیند.

در مجموع سپهری به زندگی با دیدی مثبتی می نگرد و با بینشی عارفانه به جهان و اجزای کائنات توجه دارد و برای همه ی اجزای آفرینش و طبیعت سهمی یکسان قائل است. نگاه سهراب به مقوله ی زندگی نگاهی شفاف و عارفانه است.

سپهری به زندگی انسان به صورت زندگانی جاودانی می نگرد و زندگی این جهان را بخشی از مسیر زندگی حقیقی انسان می دانسته و مسیر زندگی را رو به تعالی و به سوی قرب الی الله می داند. سپهری تمام اجزای آفرینش را دارای روح می داند که باید هر لحظه در آن به دنبال طراوت و تازگی بود. و زندگی را آن چنان وسیع و بزرگ می داند که مرگ در برابر آن تنها بال و پری محسوب می شود و این چنین است که در نظر سهراب، مرگ ادامه ی منطقی زندگی است.

 

منابع

1- آتشی، منوچهر ( 1382) سهراب شاعر نقش ها، چاپ اول، تهران: انتشارات آمیتیس.

2- بیانی، احمد ( 1373) زندگی چیست، چاپ اول، تهران: نشر ایران.

3- بزرگمهر، ناصر ( 1367) یادمان سهراب سپهری، چاپ اول، تهران: دفتر نشر آثار هنری.

4- ترابی، ضیاء الدین ( 1382) سهرابی دیگر، چاپ اول: تهران: انتشارات دنیای نو.

5- ثروتیان، بهروز ( 1384) صدای پای آب، چاپ اول، تهران: انتشارت نگاه.

6- حقوقی، محمد ( 1364) شعر نو از آغاز تا امروز، چاپ اول، تهران: انتشارات یوشیج.

7- ـــــــــــــــــ ، ( 1371) شعر زمان ما (3) سهراب سپهری، چاپ اول، تهران: انتشارات نگاه.

8- حافظ، شمس الدین محمد ( 1382) دیوان حافظ، چاپ سوم، تهران: انتشارات زرین.

9- دست غیب، عبدالعلی ( 1385)، باغ سبز شعر، چاپ اول، تهران: آمیتیس.

10- سپهری، سهراب (1387) هشت کتاب، چاپ پنجم، تهران: طهوری.

11- ـــــــــــــــــــ ، ( 1369) اتاق آبی، ویراسته ی پیروز سیّار، چاپ اول، تهران: سروش.

12- سپهری، پریدخت ( 1380) هنوز در سفرم، چاپ اول، تهران: فرزان.

13- ـــــــــــــــــــــ ، ( 1375) سهراب مرغ مهاجر، چاپ اول، تهران: طهوری.

14- سیاهپوش، حمید ( 1383) باغ تنهایی، چاپ اول، تهران: انتشارات نگاه.

15- شمیسا، سهراب ( 1382) نگاهی به سپهری، چاپ هشتم، تهران: صدای معاصر.

16- ــــــــــــــــــ ، ( 1372) نگاهی به فروغ، چاپ اول، تهران: مروارید.

17- ــــــــــــــــــ ، ( 1383) راهنمای ادبیات معاصر، چاپ اول، تهران: نشر میترا.

18- صفی زاده، فاروق ( 1383) شاسوسا در شعر سهراب سپهری، چاپ اول، تهران: انتشارات قصیده.

19- عابدی، کامیار ( 1379) از مصاحبت آفتاب، چاپ چهارم، تهران: نشر ثالث.

20- فرخزاد، فروغ ( 1386) دیوان فروغ، چاپ پنجم، تهران: اهورا.

21- لاهیجی، محمد ( 1337) مفاتیح الاعجاز فی شرح گلشن راز، چاپ اول، تهران: کتاب فروشی محمودی.

22- مولوی، جلال الدین محمد ( 1365) مثنوی مولوی ، به کوشش نیکلسن، چاپ پنجم، تهران: انتشارات مولی.

23- ــــــــــ ، ( 1360) دیوان شمس، چاپ پنجم، تهران: انتشارات جاوید.

24- هزاره، داود ( 1383) سیاه و سفید، چاپ اول، مشهد: انتشارات پاژ.

 

   

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد