در سوگ دوست عزیزم دکتر فریبرز رئیس دانا
ایستاده در دور دستِ پیراهن
جنازه ای تابان
که زنده تر از هابیل
فریاد می زند:
فرزندان من!
عدالت را
و عشق به آزادی را
هرگز به خاک نسپارید.
ایستاده در دوردست ترین نقطه ی کفن
جنازه ای تابان
که زنده تر از هابیل
با شکسته های سرش آواز می خواند:
فرزندان من!
امید را که ریشه ی هستی
و زندگی ست
هرگز به خاک نسپارید.
و من
در فلاتی که صبحش از نفس افتاده
و خورشیدش در تبی دراز می سوزد
به کلاغی که خود را به خاک می سپرد
گفتم:
زحمت نکش.
آموزه های تو
دیگر به کار نمی آیند.
و من
او را به آب نخواهم سپرد
به آتش نخواهم سپرد
به باد نخواهم سپرد
حتی او را
به خاک نیز نخواهم سپرد.
بهار پشت در است
او را
در جلگه های خاطر بی مرگم
خواهم کاشت
تا زندگی،
امید
و آزادی
از رنگ های تازه ی گل هاش
سر برزنند.
27/12/98