شنیدم که آن چامه گو شاعر فحل
ز دستان غربت چشید آب خنجر
پی ره سپاران باغ سپیده
شد از خیمه خاک بنیاد مضطر
سخن گستری کز شرار سخن داشت
دلی شعله پرورد چون جان مجمر
به فرمان خود داشت ملک سخن را
به افسون کلک زرآیین سراسر
بزرگی که در عصر ویرانی شعر
ادب را پی افکند با چامه تر
زفضلش چه گویم همین بس که او بود
هنر را هنرور سخن را سخن ور
در این وحشت آباد دلگیر مرشد
چو شد طبعم از داغ او مویه گستر
به تاریخ آن آتشین طبع مقتول
رقم کرد( افسرده کانون آذر)