از بستر خاموشی فانوس
شب را بسوی نور راهی هست ؟
از روزن تردید
راهی به تطهیر ستاره هست؟
با عابری پا میگذارد در تن دلتنگی جاده
بی مقصدی معلوم
تنها مسیحی بر صلیبی در نگاه بوم
ما ساکنان قصه های شوم
در ناکجای کوچه ی تاریخ روزی سر بر آوردیم
بر گرد از بیغوله ی انسان
بگذر از این ویران
بی انعکاس مرحمی از حیرت شبتاب
با زخمهای باد ذر نیزار
برگرد از این بیشه های خواب
این دستهای روشن و تبدار فردا نیست
در چشمهای ما تماشا نیست
بداهه