شب می گذشت
و آب های خیره ی آشوب
کابوس پاره پاره شدن می دیدند
و انعقاد نطفه ی هستی
با تازیانه های کبود باد
در برکه های تیره تاخیر
وا می رفت
شب بود و می گذشت
دُمواره ای از آتش
می رفت در پی اش.
سنگ ایستاد و سرد نگاهش کرد.
حس کرد آن تلالو شیرین
وجدان روشن ظلمات است
و می رود که هیزم خورشید خیس را
آتش زند
تا انبساط داغ جنین نور
از آب های تار بزاید
شب می گذشت زار
آشوب بود و آب.
دمواره ای از آتش
افتاده بود بر دل تنگش.
افتاده بود بر سر سنگش
9/8/97 کرج