سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

سیولیشه

نشریه اختصاصی شعر نیمایی

تکرار‌ تاریخ‌ خون‌ و‌ شراب‌ / وحید ضیایی



بارها خودم را کنار میرزاده عشقی تصور کرده‌ام زمانی‌که از سر میز کارش برخاست تا به ندای نا آشنایی از مهمانی ناخوانده پاسخ دهد و تیرهایی خبیث جوهر قلم‌اش را به صفحات تاریخ پاشید. با ایرج میرزا بوده‌ام در کنسرت باغ شاه عارف قزوینی وقتی دلت با شاه بی‌لیاقت نیست اما به واسطه‌ی قجری‌بودنت تاب طعنه‌های دوست تصنیف‌نگارت را هم نداری که بین آواز بد و بیراه نثار پدر‌جدت می‌کند و توی شاعر مصلح زبان در کام می‌گیری و بغضت می‌شود عارف‌نامه‌ی جاویدان‌. تن بی‌جان حافظ را به دوش می‌کشم که در گورستان مسلمانان اجازه تدفین نمی‌دهند که شیخ و مفتی و محتسب خون دل خورده‌اند از زهر غزل‌اش‌.
زخم لب‌های دوخته‌ی فرخی یزدی را دستمال خیس می‌کشم وقتی در سلول سیاه منتظر آمپول هوای پزشک احمدی است‌. نسیمی شده‌ام در تیزی خنجری که پوست‌اش را می‌کند‌، حتی فروغ در طعنه‌ی مردسالارانه‌ی جامعه‌ای که شعرش را و خودش را هرزه می‌نامد‌. بعدها در هراس شاعران بعد از کودتا بارها هر کوبه‌ی دری را نشانه‌ی حکم جلبی و هر سایه‌ی تعقیب‌کننده‌ای را قاتلی وابسته و هر دوست بسیار پرسی را جاسوسی در قالب گوسفند و خویش پنداشته‌ام. ‌
هراس نوشتن از هراس آنچه می‌نویسم بیشتر شده است که هر رد پایی را دنبال کرده‌ام به یاس و بد‌دلی و بدگمانی و اضطراب و خشم منتهی شده بود‌. حالا با فروغ و ایرج و میرزاده و حافظ و فرخی توی کافه‌ای دور نشسته‌ایم‌. زل زده‌ایم به کتاب‌های‌مان که هر‌چه پیشتر می‌رود اصلاح‌تر می‌شود‌... به روزگارمان که تکرار تاریخ خون و شراب است‌. ما تکیده‌تر از آنیم که سرخوش باشیم‌. انگار در سیاهی کافه در سایه‌های مرموز شبانگاهی در خویش فرو‌ رفته‌ایم و به چشم‌های هم زل می‌زنیم و هیچ نمی‌گوییم. ‌سعدی متواری‌ست‌. مولانا متهم اخلاقی‌ست و اسمش در دهان‌ها می‌چرخد‌. سوزنی و منوچهری مریض‌اند و منتظریم خبرشان برسد‌. نظامی در تبعید زبانش تغییر کرده‌، ملک‌الشعرا را روزنامه‌چی‌ها به فحش بسته‌اند که چرا استعفا نمی‌دهد. ‌خاقانی نامه‌ داده(‌کسی نمی‌فهمد چه می‌گویم‌) و فروغ زهر‌خندی می‌کند و می‌گوید(‌مگر مرا می‌فهمند؟) اعضای مجمع نویسندگان علیه هم‌، علیه خود‌، علیه دیگران و علیه تاریخ ادبیات بیانیه داده‌اند‌. در خیابان نان و جان هم‌قیمت‌اند‌. زرین‌کوب با نقاب می‌گردد و شعر را دروغ می‌پندارد‌. نور چشم نامی میتینگ گذاشته و زیر‌زمین خیام لو رفته است‌...
بوی باروت می‌دهند سیگارها‌. به فریدون می‌گویم: تو بگو چه کنم‌؟!
می‌گوید: زمستان در راه است‌... دعا‌کن پیش پیش یخ نزنیم‌. ادبیات دارد از درون خود را می‌خورد‌. جذام گرفته‌ایم انگار.

@naghdehall

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد