اسماعیل خویی دو قصیده در هجای عبدالکریم سروش سروده است: یکی در سال ۱۳۸۷ با مطلعِ: «سروش اهرمنا کهت مغالطت کار است/ هزارگونه دروغت نهان به گفتار است» و دیگری در سال ۱۳۸۹ با مطلعِ: «ای رفته با گذشت زمان آبروی تو/ آن آب رفته باز نیاید به جوی تو»، که از اولی استوارتر و نغزتر است. او، پیش از سرایش این اشعار هم، در سال ۱۳۸۶ نامهای سرگشاده خطاب به سروش نوشته بود؛ نامهای که سروش البته آن را بیجواب گذاشت. نامه چنین آغاز میشود:
«آقای دکتر عبدالکریم سروش
درود بر شما،
نخستین و واپسین باری که شما را از نزدیک دیدم در روزی بود، چند ماه یا نزدیک به یک سالی پس از انقلابِ ملّاخورشدۀ ۲۲ بهمن ۱٣۵۷، که همراه با مردی که "حاج آقا" میخواندیدش و ریش انبوه و موی ژولیدهای داشت و کتوشلوارِ تیرهرنگ و خاکآلودش به تن او زار میزد، به دانشگاه تربیت معلم آمدید.
استادان آن دانشگاه مرا به سخنگوییِ خود برگزیده بودند تا با شما و همکارتان دربارۀ "انقلاب فرهنگیِ" نزدیکشونده گفتوگو کنم.
در سراسر گفتوگو، که هیچ دراز هم نبود، شما خاموش بودید و به یاد دارم، چهرۀ شما برافروخته و سرخ بود، ندانستم از شور و شادیِ پیروزیِ انقلاب یا از شرمندگی از کاری که بر دوشِ هوش و وجدانِ خویش گرفته بودید... دیری نپایید که دانشگاه را در سراسر کشور بستند... رئیس کارگزینیِ دانشگاه به من پیام داد که تو "نخستین دانشیاری بودی که از دانشگاه اخراج"ت کردند. و من این ستم را از چشم شما و همکارانتان در برنامهریزیِ "انقلابِ فرهنگی" میدیدم و میبینم...»
کِبر با شاعری افتاده چون خویی تازگی نداشت: سالها بعد، وقتی از سروش دربارۀ اخراج خویی از دانشگاه تربیتمعلم در بلوای انقلاب فرهنگی پرسیده بودند، گفته بود: «اسماعیل خویی؟! چنین نامی تاکنون هرگز به گوش من نخورده بوده است.» با اینهمه، خویی جهد میکند با صفرای خویش برآید، ببخشد و بگذرد: «این همه را نوشتم تا به شما بگویم که ــ چرا ــ من چند سالی از شما سخت خشمگین و بیزار بودم و میشود گفت کینۀ شما را نیز به دل گرفته بودم. اما از هنگامی که شما ... کناره گرفتید و آغازیدید، نخست، به سنجیدن جنبههایی از جهاننگریِ این فرمانفرمایی و، سرانجام، پیوستید به انبوهۀ مخالفانِ گوناگون آن، من ــ به یاد و مهرِ هومن جانم، پسر نازنینم، سوگند میخورم ــ بههنگام دیدم که بر شما ببخشایم. کینۀ شما از دلم برخاست و احساس بیزاریام فروکش کرد، و شما را بخشیدم... میبخشم اما فراموش نمیکنم.»
و فراموش نکرد. چند سال بعد، آن دو قصیده را ساخت و سروش را با تعابیری چون «یاوهگو»، «خودستا»، «دزد نوروش»، «نونمای کهنهفروش»، «فرهنگخوار» و «خارۀ کنارۀ دریای مولوی» وصف کرد. هر دو قصیده لحن خطابی دارند و با مخاطب گرفتن شخص سروش آغاز میشوند. در اولی، سروش را متهم به مغالطه میکند و مخصوصاً بر سر اصطلاح متناقضنمای «روشنفکر دینی» درنگ میکند:
تو خویش را «روشنفکر دینِ» خود بشناس:
مگر نه، چون همه، با منطقات سروکار است؟!
چگونه آوری ایمان بدینچنین دینی،
اگر نه منطقِ اندیشگیت بیمار است؟!
کدام دین بشناسی که یاوه کم بافد؟
چگونه «روشنفکری»ست آن که «دیندار» است؟!
و بعد از به رخ کشیدن انواع تناقضها و تضادهایی که در بطن دین و دید سروش مییابد، شعلۀ خشم را فرومینشاند و به خدای خود فخر میکند:
خوشا خدای منا! کز جداییِ «دل» و «سر»
و از دوگانگیِ دین و کفر بیزار است.
سرآخر، در فرودِ قصیده، اصالت را به انسان و اصول اخلاقی و بنیانهای علمی او میبخشد و واعظ غیرمتعظ را وعظ میدهد:
خدای خوب بکرد آنچه در توان میداشت:
توراست با بدی اکنون که گاه پیکار است.
به نیک و بد منگر از نگاهِ شرع، که این
فریب مایۀ شیخِ دروغکردار است.
به بازسازیِ دین بیهدهست کوشیدن:
که این بنا را دیگر نه در، نه دیوار است.
ز دین فرا گذر و شاهراهِ دانش گیر:
که دانشت پروبال است و دینت افسار است.
در قصیدۀ دوم، خویی کمتر جدل میکند و بیشتر هنر میپرورد. سروش را با تعابیری ادیبانهتر مینوازد، مخصوصاً بر خودستایی و کبر و عُجب او انگشت میگذارد و با شگفتی از او میپرسد چرا از استادش، مولوی، درس خاکساری نیاموخته و به خطای خویش خستو نمیشود:
رویت سیاه باد که بر بد که کردهای
خستو نمیشوی و سپید است موی تو...
رو این زمان به قبلۀ وجدان نماز بر:
آه، ای ز خون دانش و بینش وضوی تو...
دریای ما کویر شد از دین تو، سزاست
گر تا همیشه خشک بماند سبوی تو.
اسماعیل خویی در آغاز شاعری و تا سالها «سروش» تخلص میکرد.