آنگاه،
در جلگهها ترانه نرویید
و آبهای عافیت از اوج تا حضیض
زرنیخ و ضعف شد
دریا میان خاک و هوا گندید
و ابرهای تیرهی درمانده
از دشت خشک
آب
گدایی
کرد.
در دشتها گرسنگی آبدیدهای گل داد
گندم هراسچارپری شد
و مرگ آخرینِ پرنده
در کشتزار اهل زمین چرخید
انسان به غار رفت دوباره.
در وحشتی معلق و وحشی
عشق از دیار شیفتگان رفت
چیزی شکست در بن این شهر مندرس
و هیچ کس
دیگر به هیچ چیز
نیندیشید
در کوچهها
نان پابرهنه از پی دندان رفت
و آفتاب یخزدهای ناگزیر و تلخ
در مغربی شکسته فرومرد
مردان میان تسمه ای از آهن و بتون
مردار خویش را
چون سیب های عاطفه بلعیدند.
آنگاه من به خویش نظر کردم
عور و شتابناک
قلبی فسرده را
بر دوش میکشیدم و میرفتم
از قریه ی زمان
شاید برای خاطره ها زندگی کنم
اما تمام شهر
با قلب های گمشده می آمد از پیم
زن¬ها
با سینههای لهشده از کودکانشان
درمیگریختند
و کودکان
با دشنههای کُند
در کوچهها به عربده می.رفتند
و هیچکس به روز نمیپیوست
روز سیاهسوخته
روز گرسنهوار
روزی که از هراس
گویی پلاسپارهی شیطان بود
روزی که هیچوقت
با آفتاب خویش نمی گفت راز دل
روز هزار سال خموشی
روز ستارههای گریزان
روزی که خوش قریحهترین شاعران آن
از زلفهای صلح سخن میگفتند
اما
بر سینههای کوچک معشوقههایشان
خال درشت دشنه و دل میکندند
و بوسه هایشان
در قوس یک غریزهی تاریک و ناامید
می ماند و میلهید.
آری،
آنگاه در تمام زمین ناگزیروار
آواز و آفتاب فرو مرد
و چشمهای روشن دوشیزهگان صلح
در پشت ابرهای کجا خون گریستند.