ظهرِ تبکردهی تابستان بود
موج خمیازه ی عفریتِ عطش
آبِ آرامش را
باغبارنفسِ تف زده اش، گِل میکرد
وخداآتشِ تاراجگرِ دوزخ را
برسرِ شهرِزتب سوخته، نازل میکرد
آه ناگه دیدم در نفسگیریِ توفنده ی گرمایِ سراب بر لب برکه ی خشکیده وگندیده ی آب
کودک و پیر و جوان
مرد معتادی را
سخت میآزردند
در کنار معتاد
گربهی ساکت و زیبایی بود
که ز چشمان بلورش، غم مبهم میریخت
و به دیوانگیِ خاک نشینان خبیث
و سر افکندگیِ صاحب خود حیران بود
پیرمرد معتاد
که ز بیتابی و تب میلرزید
یکنفس مینالید
«آی مردم بخرید
مُردم از محنت جانکاه خماری مُردم
خنجر از دوست نمایان خوردم
آی مردم بخرید
گربه ای را که پرستار تن خسته و بیمار من است
گربه ای را که وفادارترین یار من است
از خماری نفسم می گیرد
مرگ من باد گرفتار چنین دام شدم
چه کنم خام شدم
اولین گام، لب وسوسه را بوسیدم
با هماهنگیِ شیطان صفتان رقصیدم
دشنه ها خوردم و خوناب جگر نوشیدم
ماندم وماندم ودردخمه ی غم گندیدم
شرم من باد که حیثیت من شدبر باد
دشمنم نیز گرفتار چنین دام مباد!
شرم من باد!جوان بودم وخامی کردم
شعله زد بر جگرم همنفس نامردم
آنچنان دوزخی ام کرد نشد برگردم
حالیا دربه در وخانه به دوشم چه کنم
گربه ام را نفروشم چه کنم
شرم من باد......
.....................................
ناگهان تازه جوانی سرخوش
بهر خنداندن آن بی خبران
پیرِ جان سوخته را داخل گنداب افکند
و به آن صحنه ی اعجاب انگیز
و سراپای کثیف ولجن آلوده ی آن مردنحیف
حاضران خندیدند!
گُربه، وحشتزده و سرگردان
به سرافکندگی صاحب بیچارهی خود
و فرومایگی خاک نشینان خبیث
بی صدا میگریید!
واقعیتی به تلخی مرگ
#شبدیز