دیوار،
مایوس وار پنجره را گفت:
«آن سالها بهار که می آمد
مرغان سپیدههای مرا پر میکردند
از عاشقانهها
و تو مدام می خندیدی
و آن زن جوان
با چشمهای سبز
از تو به کوه و دشت جوانی میزد
حالا
گویی هزارهی ظلمات
توفان
جنک
از من گذشته است و بهاری نیامده
آواز عاشقانهی مرغان
در یاس سرد و یائسهای مردهست.»
البته پنجره گرفته و ساکت ماند
و بغض هاش
تنها و بیصدا به گریه نشستند
۲۵/۱۲/۴۰۱