خستهام شبیه آن مسافری که
از هزار فرسخ سیاه آمدهست و
بازوان هیچ کس برای در بغل گرفتنش
گشوده نیست.
خستهام شبیه قفل کهنهای که
سالهای سال بی کلید مانده است.
خستهام شبیه نامۀ بدون مقصدی که
باد کرده روی دست پستچی.
خستهام شبیه پلّههای بی سر و تهی که...
خشک و خالیی که...
غم گرفتهای که...
چند پلّه خستهتر هنوز...