بر آن سرم که در آیینه ها رهات کنم
به بینهایت تصویر ها صدات کنم
ز کنج پنجره ی شیشه های کور و کدر
در آن زلال شکوفندگی نگات کنم
به زلف های درازت سری زنم آزاد
که از اسارت زنجیر ها رهات کنم
چو بوی یوسفی، از پیرهن شوی پیدا
به جاست کز همه ی جامه ها جدات کنم
در آن اطاق که از ننگ و نام خویش رهاست
به هوش باشی اگر با تو آشنات کنم
کجا نشسته ای ای آرزوی آینه ها!
بیا بیا که در آغوش خویش جات کنم
در این زمانه که یاران وفا نمی دانند
هزار بار بمیرم که با وفات کنم
.....
ای راز مگو گوش دو عالم نشنیدت
در آینه خندیدی و آیینه ندیدت
رویای صدا در دل امواج سکوتی
در پرده ی هر گوشی و گوشی نشنیدت
نقاشی آن نقش ز نقاش نهانی
کز رنگ رها بودی و بی رنگ کشیدت
ای بوی برون از نفس باغچه و باد
در جیب سحر بودی و خورشید دمیدت
زیبایی محضی که خداوند شبی مست
در کوی نیاز آمد و از ناز خریدت
دستی است که فریاد زند دیدم و چیدم
نارنج منی هیچکس از شاخه نچیدت
....
تا به پایان می رسم از لطف میآغازدم
باز در دام بلای عشق میاندازدم
چند و چون و رمز و رازم را نمیگوید
به کس
نرد او هستم که با خود روز و شب
میبازدم
در سرای قهر و لطفش از تهی سرشار
و مست
جام خیامم که میاندازد و میسازدم.
بر خط این دایره، ای پرسش پیرانهسر!
اسب ریل کوکیام، طفل زمان میتازدم
ناز دارد یار و بازیها، نهان
و آشکار
با نیاز و حسرت و اوهام میانبازدم
ای شبِ خودجاودانانگار! خوش
میخواب، من
پرچم صبحم که بر بام تو میافرازدم
تیرماه 1393
یخ بسته خون به رگ شهر ، مرگ است اگر خبری هست
جولان باد و تگرگ است ، هر جا که برگ و بری هست
هی داغ تازه شمردن ... خون از دو دیده ستردن ...
در این دوات قدیمی ، تا لیقه ی جگری هست
از شعر و نام بلندش ، پرهیز می شود آیا
از این به کشتن فرهنگ ، راه کشنده تری هست ؟
با جنگ "زرگری" از ما ، "زر" می برند و غمی نیست
کین گله را به فراخور، بزغاله های "گری" هست
****************
حسرت به دل که بپرسیم :« سیمین ، ناهار چه داری ؟»
حسرت به دل که بگوید : « بنشین که ماحضری هست .» *
کوروش آقامجیدی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از سیمین بهبهانی است :
*« سیمین ، ناهارچه داری ؟» « بنشین که ماحضری هست ؛
همراه نان و پنیرم ، انگور مختصری هست .»
فرزندم ، خواهرم
به آرامش بیندیش
آرامش رفتن بدانجا و با هم زیستن
عشق ورزیدن تا به غایت
عشق ورزیدن و جان دادن
در سرزمینی که به تو می ماند.
خورشیدهای نم زده این آسمان های مه آلود
یادآور جادوی شگفت چشمان جفاکار توست
که پرتوافشانند از میان جویبار اشک هایت.
آنجا همه نظم است و ترتیب
زیبایی است و تجمل
آرامش است و کامجویی.
مبل هایی صیقلی
که دست روزگار آنها را برق انداخته
اتاقمان را خواهند آراست ،
کمیاب ترین گل ها
که رایحه خود را با عطر مشک و عنبر می آمیزند ،
سقف هایی پُر نقش و نگار ،
آینه هایی صاف و صادق ،
شکوهی شرقی ،
همه و همه
با زبان آشنای آرامش
به رمز و راز
با روح و جان سخن خواهند گفت.
آنجا همه نظم است و ترتیب
زیبایی است و تجمل
آرامش است و کامجویی.
در این آبراه ها
این زورق های خفته را بنگر
غرق در احساسی سرگردان ؛
برای برآوردن کم ترین خواهش توست
از آن سوی دنیا بداینجا آمده اند.
خورشیدهای در حال غروب
قبایی از سنبل و زر
بر تن مزرعه ها
آبراه ها و شهر می کنند ؛
در گرمای نوری
دنیا به خواب می رود.
آنجا همه نظم است و ترتیب
زیبایی است و تجمل
آرامش است و کامجویی.
منبع : آتشگه دیرینه پابرجا