احمد شاملو شخصیت سهل و ممتنعی نبود که بتوانی بهش نزدیک شوی، نزدیک شوی که لمسش کنی. لمسش کنی با این خیال که او را در تمام ابعادش دریابی. و تازه آنگاه بفهمی که نه، او از لامسهی تو میگریزد و از فاش کردن خود بشدت پرهیز میکند. همچون رازی که در آینه مینشیند واقعیست ولی آنسوی واقعیت است. نمیشود توصیفش کرد. شخصیتهای سهل و ممتنع چنیناند: شناسا و ناشناس. اما شاملو شخصیتی دیگرگونه داشت. مطنطن، رسا و باابهت بود پیچیدگیهای رازآلودش گریزپا و پران نبودند. دشوار بود اما دستیافتنی. مثل رازی که ناگهان فاش میشود و نفس را بند میآورد و تو را شیفته میگرداند، ناگهان دریچههای دشوارش را به رویت میگشود. کشفش میکردی و از شوق این کشف نفست بند میآمد. میدیدی که برای دریافتن این بلندِ شکوفا لازم است فاصله بگیری. فاصله بگیری که به تماشای آن سرِ سپید بنشینی، - باغی پرشکوفه در ابتدای بهار یا زمستانی تهنشینشده در انتهای جبال- تا ببینی او در سلسلهی یکرنگان، غارتشدگان، تازیانهخوردگان، بالاتر ازهمه، انسان، درد بزرگ خویش را بردوش میکشد. "عقوبتی موعود" به گناه عشق، ایمان و دانستنِ "آن کلام مقدس" که در زمانهی ما از "خاطرها گریخته است".
او را باید از دور نگاه کرد. از دور است که واقعیت شکوهمند او را میتواندید. در شعر او هم نباید دنبال لحظههای کوچک و اکتشافات جزئی رفت. او دلباخته کلیات است. جهانی که بر ستم نهاده شده و انسانی که مدام به وهن و تحقیر آلوده میشود، همیشه توجه او را به خود میخوانند. در کلام هیچ شاعری در زبان فارسی واژههای "انسان" و "وهن" چون شعر او فراوان و خوش ننشستهاند. اما این مفاهیم، کلی هستند و کلیات عرصهی تاخت و تاز بزرگان است. امور جزئی و نزدیک که در جزئیت خود دور یک محور مجهول میچرخند و از پیوستن به امور کلی میگریزند، محبوب نزدیکبینان و کورشامگان است. آنان که به خورشید پشت میکنند تا پتپتِ فانوس را کشف کنند. اندیشههای بزرگ میل به کل دارند. و کل را باید از دور دید، به قول شریعتی "اگر نزدیکش رویم از دستش دادهایم" از این جهت او را باید تماشا کرد نه نگاه. تماشا میل به دوردست و کلی دارد. کوه را تماشا میکنند اما گل را نگاه، برای دیدن گل باید به او نزدیک شد. اگر تمام جهان به هیئت گل درآیند او همسلسلهی کوههاست. برای دیدنش فاصله بگیرید. اگر نزدیک روید بوتهها و سنگلاخها گمراهتان میکنند.