پس از ملاصدرا، هیچ اتفاق مهمی در فلسفۀ موسوم به اسلامی نیفتاده است؛ اگرچه آن نیز چندان مهم نبود. در چهار قرن گذشته، صدها رساله مهم فلسفی در غرب پدید آمده است که فهم و هضم بسیاری از آنها هنوز برای ما دشوار است. طب، اقتصاد، روانشناسی، علوم اجتماعی، فیزیک و... بماند، که مرثیهای جدا میطلبد. بیهوده گمان میکنیم که میتوانیم از روی این چهار قرن بپریم و سر از قرن بیستویکم در بیاوریم. دستکم چهار صد سال تا قرن بیستویک فاصله داریم.
ما از قرن دهم یا حتی هشتم هجری بیرون نیامدهایم. هنوز میان وجود و ماهیت در رفتوآمدیم؛
هنوز گمان میکنیم که فلسفه دشمن عرفان است و عرفان دشمن فقه و فقه دشمن قانون و قانون دشمن شهروند و همه دشمن یکدیگر؛
هنوز جان و مال انسانها برای ما همانقدر ارزش دارد که در حمله مغول داشت؛
هنوز به قانون و راههای قانونی همانگونه مینگریم که به حیلههای شرعی در ربا؛
هنوز زندگی را فرصتی برای اثبات حقانیت خود میدانیم، نه مجالی برای زیستن و آسودن؛
هنوز یک تار موی متون قدیم و میراث کهن را به همۀ علوم جدید نمیفروشیم؛
همچنان جهان را بیگانهای میبینیم که دزدانه در سرمایههای ما مینگرد؛
هنوز بر این گمانیم که انسان برای جامعه است و جامعه برای آرمانها و آرمانها برای دویدن و نرسیدن؛
هنوز در اندیشهایم که چیزی گردتر از چرخ یا روندهتر از آن، برای گاریهای فرسودهمان اختراع کنیم؛
هنوز دلخوشیم که فقر اقتصادی، نشانۀ فقر فکری نیست؛
هنوز باور نکردهایم که به قول فردوسی بزرگ، توانایی در دانایی است، نه در هیاهوگری و درشتگویی.
قدمای معاصر که میگویند، ماییم.