ای صبح صبح حوصله کن زود است!
شب تازه دارد از نفسِ شرق میوزد
شرم ستاره قلبِ فلق را
خون کرده است
بگذار شب دوباره شود، آری
بگذار
این شعر تازه را
از تنگنای قافیه برهانم
بگذار شب
سرشار از ستاره شود
باری...!
آنگه بیا
نورِ پلشت و پلیدت را
از چشمِ آفتاب
بر هر چه هست و نیست
قی کن
سرتاسر زمین و زمان را
تا بیکران
با پایِ آفتاب
طی کن.
خرداد1396
شعر زیبایی خواندم از شما. سپاس. خود شعر خوب هم کار است هم مزد