جستجو/فریدون مشیری
در پشت چارچرخه فرسوده ای
کسی
خطی نوشته بود:
"من گشته ام نبود !
تو دیگر نگرد
نیست!"
گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان:
ما را تمام لذت هستی به جستجو ست.
پویندگی تمامی معنای زندگی ست.
هرگز
نگرد! نیست
سزاوار مرد نیست.
باد شرطه/اسماعیل خویی
چه ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﺩ!
ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ ﺷﺐ ﺷﮑﻔﺘﻪﯼ ﺷﺎﺩ
ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﺮﮐﻪﯼ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺗﻪﻧﺸﯿﻦ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ؟
ﮐﺪﺍﻡ ﺳﺎﺣﻞ ﺁﻏﻮﺵ
ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺨﺸﺪ ﺷﺐﻫﺎ ﺑﻪ ﻣﻮﺝ ﺳﯿﻨﻪﯼ ﺍﻭ؟
ﺩﻝ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﻣﻦ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﭙﯿﺪﻩﯼ ﻟﺒﺨﻨﺪ
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﻧﺴﺖ
ﮐﻪ ﺑﺎﺩ ﺷﺮﻃﻪ ﮐﺠﺎ ﻣﯽﺑﺮﺩ ﺳﻔﯿﻨﻪﯼ ﺍﻭ؟
بیداری/جعفر کوش آبادی
درگیر بود خلق
با خرت و پرت زندگی خویش
با آسمان
این خوشتراش آبی سرپوش
بر ظلم جابران
از لابهلای پیچک شب سر نمیکشید
تا بنگرد که غول جهانخواره در خفا
با او چه میکند.
روزی هزار بار
با آن که طعم زندگی تلخ میچشید
هرگز
بر لوحهٔ خیال
طرحی برای جنبش و طغیان نمیکشید
گویی نمیشنید
بانگ زمانه را
در کوچههای دربهدری، بیتفاوتی
میخواند کوچه باغی و آرام میگذشت
یک مشت لاشخور
سرمست خون خلق
بر آسمان زندگیاش چرخ میزدند
آن یک در اوج خلسهٔ خود گوش میبُرید
این یک برای جرم عبث دست میشکست
یا تار جان بیگنهی را طنابکی
در بزم شومشان به سراپرده میگسست.
مردم، ولی
با یک "ولش کن! ای بابا"
"این بود قسمتم"
حکم تباهی اسف انگیز خویش را
انگشت میزدند
و در مساجد، خانقاهها
گویی که بر جنازهٔ مردانگی و خشم
با هم نماز میخواندند.
گاهی کنار گوشهٔ این ملک سوخته
میبست گر که غنچه، گلِ آفتابکی
آن غنچهٔ نحیف
در کنج سایههای نفسگیر حبسشان
رخساره زرد کرده و بر خاک میفتاد
در خانههای فقر
باری به هر جهت
میگشت زندگی
خلق خدا فجایع دیوانهوار را
میدید و دم نمیزد و خاموش مینشست
بگذار و بگذریم
با عرض معذرت
گل کرد صحبتم
رم داد یادها
اسب کلام را
تلخابه کرد شربت شیرین جام را
امروز، روز دیگر و اوضاع دیگریست
آن زن که در حفاظ
مانند شاخ نرگس مخمور میگذشت
اینک
چتر شکوفهٔ همه اندیشههای سرخ
بر سر کشیده است
"گردآفریدِ" پهنهٔ پیکار شهر ماست
در صحنهٔ نبرد
گاهی اسیر در قفس حبسهایشان
گاهی بدل به لالهٔ خون است روی خاک
فرزند او اگر
در بند اوفتاد
دیگر به فکر نذر و نیاز زنانه نیست
فریاد میکشد
موی دماغ میشود و تیغ آبدار
تنها من و توییم
درگیر خودنمایی و درگیر حرفها
باد است حرفها
بنگر به شهرمان
"میدان شوش" و "غار"
در فقر و در فلاکت اندوهبارشان
تا نقطهٔ تلاقی و پیوند میرسند.
امروز خلق ما
بر تیغ جابران
گردن نمینهد
جانش به لب رسیده و با چوب و با چماق
در کوچههای "قم"
در کوچههای ابری "تبریز"
پیکار میکند.
در کوچه میکشد و کشته میشود
زندان خم می است که در جوش آمده است.
ای مرد دانش و هنر! ای صاحب قلم!
هر کوره راه خاکی و هر شاهراه فکر
این جا قدم به قلهٔ پیوند مینهد
بر سینه میزنی تو اگر سنگ خلق را
دست مرا بگیر!
دستت به من بده!
#جعفر_کوش_آبادی
@peyrang