اگر لحظههامان تهی ماند
و دست و دل و دیده خالی شد از عشق
غزل، سایهای داشت
تغنی، سرشکی
وناشاد خنیاگری پیر
که گهگاه
سرودی به سحر قلم ساز میکرد
وزین تنگنای شبِ تیره
راهی
به آفاق ِ روح و رها ، باز میکرد.
ولی سایههایی هنوز از ورای شب و روز
در این جا و آن جا
به دیده، نمی مینشانند
واندوه ناکان و دریا دلانی
سرشکی بر این داغ ها میفشانند.
امیدی ولی نیست
و دیریاست
خنیاگر رندِ آفاق
در افسانه گون خلوتی ، بیش از پیش
به طرف یقین و گمان
سایه افکنده بر خویش!
پاییز 1369
#اقبال_مظفری
شعری از "اقبال مظفری" در خاموشی (م. امید) از مجموعهی " بر مدار شورشو شیدایی/ انتشارات زمانه/ 1372/ صفحهی 36
https://telegram.me/mohammadjalilmozaffari