برگرد
برگرد!
ای کاروان خسته، برگرد !
ذهن ِنمک عقیم و نازا ست
زیبائی ِ ذغال را آتش
طی کرده است
و ماهیان قرمز ِ شب را
ستاره ها ترسانده اند
ای ذهن،
ای زخم ِمنتشر !
صبر ِمیان تهی را
از مزرعۀ نمک بردار
زیرا که ابهای قدیمی همواره درکتاب تو جاری ست
بر گرد !
اینجا طبیعت
- آنسان که می نماید-
طبیعی نیست.
زمین
زمین فصاحت برگ چنار را
به باد خسته ی پاییز می سپرد
هوا ترنم سودایی شکفتن را
ز نبض بی تپش خاک می گرفت
غروب حرف خودش را
به گوش جنگل خاموش گفته بود
و شیروانی لال
میان دوده ی افشان شب شبح می شد
میان درهمِ هذیان من دو شعله ی سبز
نشست.
به روی شیشه ی تار
ملال پرده شکست
و از حقیقت اشیاء بوی شک برخاست
و با حقیقت اشیاء بوی او پیوست
تمام پنجره ی من
خیال او شده بود
تمام پوستم از عطر آشتی بیمار
تمام ذهن من از نور و نسترن سرشار
من از رطوبت سبز نگاه او دیدم،
که در نهایت چشمش کبوتر دل من
قلمروی ز برهنه ترین هواها داشت
و اشتیاق تب آلود بامهای بلند
در آفتاب ز پرواز دور او می سوخت
ز روی پنجره ی من
خیال او پر زد
و شب ادامه گرفت
و من ادامه گرفتم.
شب
شب ، در گریز اسب سیاه
یک صف درخت باقی می ماند
در چهار کهکشان نعل
یک صف درخت
بی شیهه می گذشت
رگ بریده ، دهان باز کرده و ریخت
افق دراز
دراز
دراز لخته لخته ، دراز مذاب
زنی در اصطکاک تاریکی
به شکل تازه ای از شب رسید
ستاره ای رسیده ، در ته خود چکه کرد
صدایی ، از سرعت پرسید
کجا ؟
کجا ؟
اما جواب ،
گذشتن بود
و در گریز اسب سیاه
سرعت پیاده می رفت
سرعت ، صف درخت بود
که می ماند