مسیحهای زمان یک به یک صلیب شدند
و کاجهای سرافراز سَرنشیب شدند
در این کرانه، در این رستخیزِ تابوها
تمامِ بیشرفان، ناگهان، «نجیب» شدند
رسولهای دروغین، خرافه آوردند
و ذهنهای یخی طعمهی فریب شدند
شب از تهاجمِ بادِ سمومِ باورها
چراغها همگی مُرده و غریب شدند
نشسته گوشهای، از خود به طعنه میپرسم
چه شد سُلالهی آدم چنین رقیب شدند؟
#فردوس_اعظم
@firdavsiazam
اردیبهشت است و جهان لبریز احساس
دیگر چه فرقی می کند در خانه یا باغ،
وقتی ندارد دشت و صحرا بویی از یاس!
#مریم صابری
@maryamsaberi_3
#به امید داشتن اردیبهشتی سرشار از سلامتی و زیبایی
مانلی / نیما یوشیج
من به راه خود باید بروم
کس نه تیمار مرا خواهد داشت
در پر از کشمکش این زندگی حادثه بار
گرچه گویند نه
اما
هرکس تنهاست
آن که میدارد تیمار مرا، کار من است
من نمیخواهم درمانم اسیر
صبح وقتی که هوا شد روشن
هرکسی خواهد دانست و بجا خواهد آورد مرا
که در این پهنهور آب،
به چه ره رفتم و از بهر چهام بود عذاب
ای بهار / سیاوش کسرایی
مادرم گندم درون آب میریزد
پنجره بر آفتاب گرمیآور میگشاید
خانه میروبد غبار چهرهی آیینهها را میزداید
تا شب نوروز خرمی در خانهی ما پا گذارد
زندگی برکت پذیرد با شگون خویش
بشکفد در ما و سرسبزی برآرد
ای بهار، ای میهمان دیرآینده!
کمکَمَک این خانه آماده است
تک درخت خانهی همسایهی ما هم
برگهای تازهای داده است
گاه گاهی هم
همره پرواز ابری در گذار باد
بوی عطر نارس گلهای کوهی را
در نفس پیچیدهام آزاد
این همه میگویدم هر شب
این همه میگویدم هر روز
باز میآید بهار رفته از خانه
باز میآید بهار زندگی افروز.
دل تنگ / محمد زهری
دلم تنگ است
دل آگاه من تنگ است
من از شهرِ “زمان دور”می آیم
من آنجا بودم و اکنون اینجایم
در آنجا،در نهاد زندگانی،جوش طوفان بود.
بهاران بود.
زمین پرورده ی دست خدایان بود.
می صد ساله می جوشید در پیمانه ی خورشید
نگاه خورشید در روشنای دیدگان می سوخت
چو قویی،دختر مهتاب،بر سنگ خیابان،سینه می مالید.
من آنجا بودم و اینک اینجایم
نویدی نیست با من
نه پیغامی از آن همشهریان دور
نه چشمی بر نثار تحفه ی این شهر
در اینجا،آه…! خاموشی است،تاریکی است،تنهایی است.
خزان در برگ ریز هر چه سبزی میزند در چشم
فریبی تلخ گل داده است در هامون دلمرده
زمانه گوش بسته بر لب شیطان
سر آن نیست کس را تا به کار دیگری آید
نه سوزی بر دلی،از آنچه هست و نیست
نه شوری در تکاپوی تمنایی
همه سر در گریبان غم خود،مات مانده
و من،از شهر دیگر آمده،در غربت این شهر می گریم
دلم تنگ است
دل آگاه من تنگ است
تو ماه بودی برکه ای بی همنشین بودم
تو راه بودی کلبه ای اندوهگین بودم
تو میگذشتی از کنار قصه ام هر بار
دلواپسی بودم ،غمی بی سر زمین بودم
بر شانه های شک شبی تاریک روییدم
میراث خوار شام تابوت یقین بودم
در من تمام اطلسی ها مرده اند آری
اینجا عزادار هزاران اربعین بودم
پا را فراتر میگزارد اشک از اندوه هر روزه
ابری در آغوش نگاه واپسین بودم
بداهه ای از سر بیخوابی
شاعرانی که از استقلال فکری و توانایی ابتکار بهره مند هستند نمادها را از ابتذال و روزمره گی و حتی مرگ نجات می دهند. نیما و » پیروان نظریه ادبی او با تکیه بر دو واژه کارگیری نمادها، سعی داشته اند تا نمادهای تکراری، کهنه و مرده شعر کلاسیک را در معناهای نو به کار گیرند تا علاوه بر عمق بخشیدن به شعر، نظریه سبکی خود را نیز غنی کنند. تعدادی از نمادها را می توان به دلیل ماهیت و ارزش ذاتی ناشی از قدمت یا معنا پذیری بیشتر و همچنین عملکرد موثر در سطح انواع هنر،ابر نماد خواند . @morour1401