[در این بخش، از شانزده شاعر نیمایی، هشتاد شعر کوتاه - از هریک پنج شعر- انتخاب شده تا خوانندگان "سیولیشه" با نمونههای شعر کوتاه شاعران نیمایی بیشتر آشنا شوند. شاعران این شعرها که به ترتیب سال تولد مرتب شدهاند عبارت اند از: نیما یوشیج- محمد زهری- فریدون مشیری- سیاوش کسرایی- ژاله اصفهانی- نصرت رحمانی- هوشنگ ابتهاج(ه.ا.سایه)- مهدی اخوانثالث- نادر نادرپور- منوچهر آتشی- محمود مشرف آزاد تهرانی(م.آزاد)- فرخ تمیمی- اسماعیل خویی- محمدرضا شفیعی کدکنی- حمید مصدق- عمران صلاحی.]
1- نیما یوشیج
تو را من چشم در راهم
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که میگبرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم.
شباهنگام، در آندم که برجا درهها چون مردهماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گَرَم یادآوری یا نه، من از یادت نمیکاهم
تو را من چشم در راهم.
شب همه شب
شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کارواناستم.
با صداهای نیمزنده ز دور
همعنان گشته، همزبان هستم.
جاده اما ز همه کس خالیست
ریخته بر سر آوار آوار
این منم مانده به زندان شب تیره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کارواناستم.
هنوز از شب
هنوز از شب دمی باقیست، میخواند در او شبگیر
و شبتاب از نهانجایش به ساحل میزند سوسو
به مانند چراغ من که سوسو میزند در پنجرهی من
به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقیست در او
به مانند خیال عشق تلخ من که میخواند.
و مانند چراغ من که سوسو میزند در پنجرهی من
نگاه چشم سوزانش امیدانگیز با من
در این تاریک منزل میزند سوسو.
کککی
دیری ست نعره میکشد از بیشهی خموش
کککی که مانده گم.
از چشمها نهفته پریوار
زندان بر او شدهست علفزار
بر او که او قرار ندارد
هیچ آشنا گذار ندارد.
اما به تن درست و برومند
کککی که مانده گم
دیریست نعره میکشد از بیشهی خموش.
[بر سر قایقش]
بر سر قایقش اندیشهکنان قایقبان
دائماً میزند از رنج سفر بر سر دریا فریاد:
"اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی میداد."
سخت طوفانزده روی دریاست
ناشکیباست به دل قایقبان
شب پر از حادثه، دهشتافزاست.
بر سر ساحل هم لیکن اندیشهکنان قایقبان
ناشکیباتر برمیشود از او فریاد:
"کاش بازم ره بر خطهی دریای گران میافتاد!"
2- محمد زهری
آه...
غروب، غربت، آه....
[اتهام واژهها]
واژهها متهمند
که در آمیزهی یک توطئهی جمعی
طرح تجهیز عبارت را میچیدند
که هدف در آن
پیروزی معنایی بود.
من و تو
کوه با کوه سخن میگوید
من و تو اما
در پس حنجرههامان
تارآواها پژمردند.
اجاق روز
اجاق روزنه کور است
اجاق روز، نه کور است
که ماه هالهی سیمین گردسوزش را
به طاق ضربی میآویزد
تا خورشید
نشانه را به سیاهی راه گم نکند.
صبح آمد
لاله عباسی خفت
گل نیلوفر برخاست
از سر شب آب ساعتها بگذشت
صبح آمد.
3- فریدون مشیری
محیط زیست
به لطف کارگزاران عهد ظلمت و دود
که از عنایتشان میرسد به گردون آه
کبوتران سپید
بدل شوند پیاپی به زاغهای سیاه.
تنگنا
چنان فشرده شب تیره پا که پنداری
هزار سال بدین حال باز میماند.
به هیچ گوشهای از چارسوی این مرداب
خروس آیهی آرامشی نمیخواند.
چه انتظار سیاهی!
سپیده میداند؟
تر
طشت بزرگ آسمان از لاجورد صبحدم لبریز.
اینجا و آنجا ابر- چون کفهای لغزنده- رها بر آب.
آویخته بر شاخههای سرو
پیراهن مهتاب.
دریچه
بازو به دور گردنم از مهر حلقه کن.
بر آسمان بپاش شراب نگاه را.
بگذار از دریچهی چشم تو بنگرم
لبخند ماه را.
[اوج]
ای ره گشوده در دل دروازههای ماه!
با توسن گسستهعنان
از هزار راه
وقتی به اوج قلهی مریخ و زهره راه
تدبیر میکنی
آخر به ما بگو
کی قلهی بلند محبت را
تسخیر میکنی؟
4- سیاوش کسرایی
طبیعت نیمهجان
ماه، غمناک.
راه، نمناک.
ماهی قرمز افتاده بر خاک.
یادگار
(برای مرتضی کیوان)
ای عطر ریخته!
عطر گریخته!
دل عطردان خالی و پرانتظار توست.
غم یادگار توست.
[تشویش]
من مرغ آتشم.
شب را به زیر سرخپر خویش میکشم.
در من هراس نیست ز سردی و تیرگی.
من از سپیدههای دروغین مشوشم.
زایندگی
هر شب ستارهای به زمین میکشند و باز
این آسمان غمزده غرق ستارههاست.
چشمداشت
ای کشیده سر سحرگاهان در این میدان!
ای گرفته طعمهی پیچیدهای را باز بر منقار!
ای بلند سرد بیرفتار!
میوههای دیگری را بر فراز شاخ خشکت چشم میدارم.
ای عبوس! ای دار!
5- ژاله اصفهانی
طرح
پاییز.
باران.
دو شاخ پیچ بلند.
دو چشم شوخ جوان.
دو پای تند گریز.
وَ دشت و کوه و بیابان.
حیف
حیف از این درخت پرشکوفه
حیف زنبق سفید
حیف نغمهی پرنده پشت بوتهها
حیف از آب و آفتاب
گر نیافرینم آنچه باید آفرید.
یک گام
یک گام
یک گذار
از درهی عمیق میان دو کوهسار
یک یاد دوردست
یک عمر انتظار
رگبار
رگبار، رگبار
دریای وارون
از آسمان ریزد فرو بر دشت و کهسار
ابر است میگرید چو دخترهای عاشق
رعد است میغرد چو مردان گرفتار
برق است میسوزد چو سنگرهای پیکار
رگبار، رگبار.
پرسش بیجا
کنار دشت ز پیری خمیده پرسیدم
برای کیست نهال نویی که میکارد
و شرم کردم از نوشخند خاموشش
که کار نیک مگر سکههای بازاریست
که میرود که متاعی به خانه بازآرد؟
6- نصرت رحمانی
پاک
هنگام بدرقهی عشق
پیراهنی چندان سپید به تن کن
که گویی برهنهای.
متهم
در پس هر قانون
اتهامی که به ما بخشودند
حق بیباوری ما بود.
آه!
جرم سنگینی بود
که صبورانه تحمل کردیم.
قصه
کدامین زخم
در این دل به خون نشسته
متروک است
کز قصههای شبانه
هیچش به لب نمانده
به جز عشق
در خالی قفس؟
اسفندیار
وقتی میان بازوان توام
از عشق
رویینه میشوم
اسفندیار عاشقان جهانم.
راه
به من گفتند راه این است
چاه این است
ولی آن را نکردم گوش
من از راه دگر رفتم
ز راهی پرت و دور و کور
و اکنون بر هدف هستم.
7- هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه)
سرخ و سفید
تا نیاراید گیسوی کبودش را
به شقایقها
صبح فرخنده
در آیینه نخواهد خندید.
فلق
ای صبح!
ای بشارت فریاد!
امشب خروس را
در آستان آمدنت
سر بریدهاند.
کن فیکون
تو به عمر رفتهی من مانی
که چو روز منتظران طی شد
به که دست دوستییی بدهیم؟
که نه دوست ماند و نه دست، افسوس!
تو بگو، چه بود و چه شد؟
کی شد؟
قصه
دل من باز چو نی مینالد
ای خدا! خون کدام عاشق بود
که در این چاه چکید؟
صبوحی
برداشت آسمان را
چون کاسهای کبود
و صبح سرخ را
لاجرعه سرکشید
آنگاه
خورشید در تمام وجودش طلوع کرد.
8- مهدی اخوان ثالث
بی دل
آری، تو آنکه دل طلبد آنی
اما
افسوس
دیری ست کان کبوتر خونآلود
جویای برج گمشدهی جادو
پرواز کرده است.
ییلاقی
(طرح)
شور شباهنگان
شب مهتاب
غوغای غوکان
برکهی نزدیک
ناگاه ماری تشنه، لکّی ابر
کوپایه سنگی ساکت و تاریک.
لبخند او در خواب
آب زلال و برگ گل بر آب
مانَد به مه در برکهی مهتاب
وین هردو چون لبخند او در خواب.
تنها تو
هان، ماه ماهان! کجایی؟
خورشید اینک برآید
تنها تو با او برآیی.
هرگز، آیا...؟
گفت "آیمت مهبرایان به دیدار."
اینک دمد مهر هم- بی وی اما-
این هرگز آیا کند یار با یار؟
9- نادر نادرپور
منظره
برف آمد و بزم روز را آراست
شب را ز فروغ شیرفام آکند
اما چه درختهای سرکش را
کز بار غرور خود به خاک افکند!
زیبایی سرد، وه، چه بیرحم است!
کودک
چشمهایش: چشمهای گربهای در آفتاب صبح.
پنجههای بستهاش: انجیرهای کوچک شیرین.
آه! رگهایش
در لعاب پوستی شفافتر از نور
عنکبوتی کهرباییرنگ
در حباب حبهی انگور.
[بامدادی- 1]
در آبی خجول آسمان
پرندهای صفیر زد:
"کجاست؟ پس کجاست صبح؟"
جواب دادمش:
"به روی بالهای تو."
پرید و صبح در نگاه من نشست.
بامدادی- 2
دلم سیاه نبود
ولی درخت که سرسبزیاش درخشان بود
ز پشت پنجره با سرزنش به من نگریست.
من از برهنگی آن نگاه لرزیدم.
سپیده پاکترین گریه را به من بخشید.
رستخیر
تاج خروسهای سحر را بریدهاند.
در خاک کردهاند.
از خاک رُسته خرمن انبوه لالهها.
ای باد! گوش کن
این لالههای خونین فریاد میکنند:
"بیداری؟ای سحر!
آیا هوای دیدن ما داری؟ ای سحر!"
10- منوچهر آتشی
طرح
باد در دام باغ مینالید.
رود شولای دشت را میدوخت.
قریه سر زیر بال شب میبرد.
قلعهی ماه در افق میسوخت.
این
هر فرود خنجری
از صعود خون کنایتیست
مرد!
این عروج نیست؟
تا رسالت تو را کتیبه ای؟
هر صعود خون
از فرود خنجری اشارتیست
این سقوط نیست؟
شکار
گلولههای من امروز با هدف ننشست.
هدف پلنگ غریبی بو
که در مسیر گلوله غریب میگردید.
پلنگ خسته
دل دلاور از عشق بینصیبی بود.
یاد
آن تشنهی جوان
از بوی ما رمیده آهوی بدگمان
شاید هنوز
با گردن سفید بلندش بر تپهی غروب
نزدیک یورت خلوت ما ایستاده است
شاید هنوز
شامه سپردهست به بوهای ناشناس
و گوش داده است به اصوات دوردست.
[تشویشها]
تو از کدام بیابان تشنه میآیی؟ ای باد!
که بوی هیچ گلی با تو نیست
نه زوزهی کشیدهی گرگ گری
نه آشیان خراب چکاوکی
نه برگ خرمایی.
تو از کدام بیابان میآیی؟
پرندگان غریبی از این کرانه میگذرند
پرندگان غریبی که نام هیچ کدام
به ذهن سبز گز پیر ده نمیگذرد.
11- م.آزاد
باران
ای دیرسفر! پنجره بگشای و تماشا کن
این شبزده مهتاب گلآسا را
این راه غبارآلود
این زنگی شبفرسود
وین شام هراسآور یلدا را.
این پنجره بگشای که مرغ شب
میخواند شادمانه دریا را.
شالیزار
آن دستهای سبز فراوان نشاندهاند
بر بیکرانگی
از بوتههای سبز بهاری عظیم را.
زمین زیر پای من
از این کرانه سبز
تا آن کرانه سبز.
شکوه سرخ گل
شکوه قله چه بیهوده است!
و این سلوک حقیر!
برای رفتن باید همیشه جاری بود
و در تمامی ظلمت
شکوه سرخگلی شد.
[انسان]
انسان!
کوتهقدم مباش
زیر ستارگان
تا در پگاه بدرود
هنگام رفتن از خویش
یک آسمان ستاره تو باشی.
شب
شب، آن خزندهی زنگاری
که بر درخت زمان جاریست
پریده رنگتر از مهتاب
کنار پنجره میمیرد
در آستانهی بیداری.
12- فرخ تمیمی
گردنبند
نشستم سالها بر ساحل عشق درخشانت
و مروارید شعرم را
فروآویختم بر گردن همرنگ مهتابت
ولی دیشب که بازوی کسی بر گردنت پیچید
ز هم بگسست گردنبند احساسم
و مرواریدها در کام موج حسرتم غلتید.
آواز تاک
آواز عاشقانهی تاکان
شب را به همسرایی میخواند.
شب تازه خفته بود.
رود بلند بانگ شغالان
با تاکها به زمزمه برخاست.
صید سرخ
منقار نیمهباز ماهیخوار
وقتی که برکه را
از "صاد" صید سرخ خبر داد
خط گریز سکهی سیمین را
در ژرف آب برد.
شبگیر
چابک سوار در شنل زرد آفتاب
از مرز شب گذشت
و
بر نردههای نقرهای صبح
تکیه داد.
پاییز
خالیست آشیان کلاغان
در لابهلای شاخهی لخت چنار پیر.
بر آسمان دو لکهی جوهر چکیده است.
13- اسماعیل خویی
امکان
از کجا میدانید
که مذابی از فریاد
در گلویی از آتش
خاموش
نمیجوشد
در سیهکنجی از این تیره شبستان فراموشی؟
از کجا میدانید
که نخواهد ترکید
ناگهان بغض یتیمانهی این خاموشی؟
حسرت
باز
ابر
رشتههای آفتاب تازهرس را پنبه خواهد کرد.
هراس [3]
بانگ تاریکیست
کز نهان ِ پردهی لرزندهی تردید
میپریشد در دم ِ هر دید
بهت بیراز تهیگاه سکوتم را، هراسانگیز
که "نمان، بگریز..."
طرح [1]
شادی یک قطره باران
واندُه آن قطره در مرداب.
بیزاری
هرچه میبینم نه جز مردار
هرکه میبینم نه جز کرکس
فاش میگویم:
تا بدانی کاندرین پرفتنه گندآباد
من چرا بیزارم از هرچیز و از هرکس.
14- محمدرضا شفیعی کدکنی
سفرنامهی باران
آخرین برگ سفرنامهی باران
این است
که زمین چرکین است.
چه بگویم؟
چه بگویم که دلافسردگیات
از میان برخیزد؟
نفس گرم گوزن کوهی
چه توان کردن
سردی برف شبانگاهان را
که پرافشانده به دشت و دامن؟
پاسخ
هیچ میدانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته میکاهمک
زانکه بر این پردهی تاریک
آنچه میخواهم نمیبیم
وانچه میبینم نمیخواهم.
پرسش
آسمان را بارها با ابرهایی تیرهتر از این
دیدهام
اما بگو
ای برگ!
در افق این ابر شبگیران
کاین چنین دلگیر و بارانیست
پارهاندوه کدامین یار زندانیست؟
زندگینامهی شقایق [1]
زندگینامهی شقایق چیست؟
- رایت خون به دوش، وقت سحر
نغمهای عاشقانه بر لب باد
زندگی را سپرده در ره عشق
به کف باد و هرچه بادا باد.
15- حمید مصدق
حرکت و برکت
وقتی که رودخانه
در هالهی حرکت میرفت
سرشاری برکت را
تا روستای غمزده میآورد.
قتل نفس
کس برنخاست
اینگونه کینهجو
آسیمهسر به کشتن دشمن
اینسان که بستهام
کمر قتل خویشتن.
اما تو...؟!
یاد داری که به من میگفتی:
"هیچکس
حتی تو..."
من سخنهای تو باور کردم
اما تو...؟!
هنوز هم
اندیشه می کنم
نه به شبها
که روز هم.
باور نمیکنند
باور نمیکنی تو
که حتی
هنوز هم...
تا ابدیت
وقتی از تفرقه برمیگردی
تق تق گام تو بر سنگ چه آوای خوشیست!
کاش این آمدنت
تا ابدیت میرفت...
16- عمران صلاحی
اشک و خنده
دلشان میخواست
چشم مردم را گریان بینند.
گاز اشکآور ول کردند.
خندهآور بود.
بهشت
آدم به جرم خوردن گندم
با حوا
شد رانده از بهشت
اما چه غم؟
حوا خودش بهشت است.
باران
یک نفر آمد و بر پنجرهام گِل مالید
من ولی منتظر بارانم.
قلیان
پک به قلیان میزنم
شعر غلغل میکند
روی قلیان
طبع من گل میکند.
حادثه
نهاد زیر سرش صفحهی حوادث را
و مثل حادثهای روی آن دراز کشید.
سلام استاد
ممنون از انتخابهای زیبایتان که در واقع شاید بهترین انتخاب از شعرهای کوتاه این عزیزان است.
بخصوص در مورد شعرهای نصرت رحمانی و محمد زهزی و سیاوش کسرائی