بایادلبت دیشب تاصبح نخوابیدم
برماه نگه کردم رخسارترادیدم
درباغ رخت جانا همراه دلم گشتم
زان بسته لب غنجه من برگ گلی چیدم
درگلشن دل کشتم ان برگ بخون دل
صدباغ گلم بشکفت زان غنچه که بوییدم
سرخوش به چنان باغم صدبلبل شوریده
سروی به چنان قامت درسایه ان بیدم
هرکس به کناری خوش همراه نگار خود
زان جمع یکی بلبل ازرده زغم دیدم
درجمع خوش مستان سربرده به زیر پر
ازعاشق افسرده احوال بپرسیدم
باصوت حزین خوداوعقده دل بگشود
گفتاکه زخارگل عمری است برنجیدم
درباددی وسرمامن همره گل ماندم
سررازحریم گل یک لحظه نتابیدم
چون دست خزان گل رادرباغ وچمن پژمرد
درسوگ نگارخودصدنوحه سراییدم
اینک که دم عیش است خاراست جواب من
یک لحظه لب غنچه ازوصل نبوسیدم
گفتم که مکن شکوه این سنت دیرین است
صدناززمعشوقه درباغ جهان دیدم
چون عشق به جان افتاداسوده نشایدبود
اشوب وبلادارداین عشق چوفهمیدم
روحی