با سلام امروز صبح که بیدار شدم از ورای پنجره رقص مسی آفتاب در میان موج کرشمه دار ابرها خود را متن آبی عبوس ونگران صبحگاهی خود را به درون اتاق نه چندان گرم من انداخت .نزدیک تر به من کمان رخشان ماه با نورتیز ستاره صبحگاهی در کنارش تکراری کهن را گوشزد میکرد.گوشی همراه چشمک میزد و پیامهای باز نشده را یاد آ,وری.من همیشه به پیام خوانده نشده چون راه رفته نشده می نگرم -امید رسیدن ،وشوق دیدن آنچه امروز نیست-شوق رهیدن.ودرین همهمه بهت آلود بودم که با بارش تند پیامهای کوتاه ومملو از عتاب به زمین رسیدم:هیچ نیست وهیچ نپرس.ترک وآریایی وکتابخوان ومتحمل وبافرهنگ و...از شرشر ابر برسرم ریختند وسر بند کردم ودیدم ابر از مس مست خالی شده ودر میانه آسمان تک وتنها "ول"است.