تا چند دقیقۀ دیگر/ این ریل ها راه می افتند و می روند
که برسند به سیم های خاردار
واز آن جا/ به خانۀ علویه خانم
ساعت ِ شماطه دار هم که هی خروس می خواند
پس کی برویم شراب ِ ملک ری بخوریم؟
تا چند شب دیگر/ ماه دوباره برمی گردد
لنگان و زخمی که بگوید: قلاده هیچ چیز خوبی نیست
فردا دوباره ساعت ِ موعود
پرگار به همین نقطه رسیده است
پس کی برویم شراب ملک ری بخوریم؟
زمین دل و روده اش را بالا می آورد
و در حواشی ملکوت قی میکند
مریخ هم که عاشق چشم و ابروی ما نیست
حالا حتی برای گرفتن یک عکس یادگاری هم دیر است
اصلا بگو برویم گوشۀ یک می فروشی هم بنشینیم و
هی بنوشیم و چانه بزنیم
کن فیکون می شود دنیا/ در چشم های این زن لکاته.
چه صبر ایوبی دارند این همه مرد و زن
میان این همه لای و لجن!
چه حوصله ای دارد این پرگار
حتی اگر روز سیزده بدر/ به تو الهام شود یک شیشه شراب...
بهتر نیست آیا گوشۀ اتاقمان بنشینیم و
از روی چهرۀ یک بوزینۀ پیر
زیر درخت سرو
که گزلیک دسته استخوانی به او تعارف بکند
هی نقاشی کنیم فقط
و بدهیم عمویمان ببرد هند، بفروشد
وعاشق مادرمان بشود
ودست بیندازد در گردن ِ مارناگ
و دست بیندازد همۀ دنیا را...
آه...این کافه های مه گرفتۀ دنیا
این مرگ با شیاف پتاسیم
این سنگسار حروف/ چه می خواهند از جانمان؟
وقت آن رسیده که دیگر/ نه خیام بخوانیم
نه نقاشی کنیم فقط
که بدهیم عمویمان ببرد هند، بفروشد
به گدا گشنه های بنارس که نگاه می کنی
این همه زباله، این همه دیوانگی، این همه علویه خانم...
وقت آن رسیده که دیگر
ساعتمان را به وقت پاریس میزان کنیم
درزهای در و پنجره را بگیریم
شیر گاز را باز کنیم و یادمان نرود
کراوات هم بزنیم و بمیریم.
حالا هم
با این همه وقت تنگی
پس کی برویم شراب ملک ری بخوریم؟
«وقت آن رسیده که دیگر
ساعتمان را به وقت پاریس میزان کنیم.»
عالی است.